مجید سجادی تهرانی – ونکوور
الیزابت، روزی که قرار بود از کار اخراج شود، برای همه صبحانه درست کرد. دوست نداشت کسی اسمش را مخفف صدا کند. اسمش الیزابت بود، نه لیز یا لیزا یا الیزا یا ایزابل یا هر چیز دیگری، فقط الیزابت. صبح آخرین چهارشنبهٔ ماه بود. جلسهٔ ماهانهٔ دپارتمان ساعت ۷ صبح و به صرف صبحانه برگزار میشد و قرار بود در آن بهجز آنکه رانندهها و بچههای انبار طبق معمول اجازه پیدا میکردند تا غرهایشان را بزنند، صبحانهای بخورند و دور هم گپی بزنند، الیزابت هم در مورد برنامهٔ ویژهاش که در آن به کمک ما نیاز داشت، صحبت کند. الیزابت در اصل مهمان ویژه بود، مهمانی که قبول کرده بود صبحانه را هم سروسامان بدهد. صبحانه، تخممرغ و بیکن و قهوه بود بههمراه کرهٔ بادامزمینی و مربای توتفرنگی. ساعت هشتونیم که جلسه تمام شد، همه راضی به نظر میرسیدند.
حوالی ظهر بود. به توالت رفته بودم که ناگهان اینگرید در را باز کرد و با استرس و صدای بلند پرسید که چه کسی اینجاست. من از ترس آنکه چیزی جایی آتش گرفته باشد، سروته قضیه را زود هم آوردم و پریدم بیرون و پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است. اینگرید یکی از چند مدیر جدیدی است که تازه استخدام شدهاند و از وقتی پایشان را در شرکت گذاشتهاند، رقابتهای نامعمولی در شرکت به راه افتاده است که برای یک شرکت غیرانتفاعی کمی بیمعنی بهنظر میرسد. اینگرید از من خواست دستنشُسته سریع به انبار بروم. هر چند وقت یکبار، مانورهای ایمنیای در شرکت برگزار میشود و من فکر کردم که این هم یکی از آنهاست. اما اینطور نبود. همه در انبار جمع بودیم جز سه نفر که الیزابت یکی از آنها بود. اینگرید به جمع پیوست و با قیافهای اندوهگین گفت امروز روز غمانگیزی برای شرکت ماست. من فکر کردم چه اتفاقی افتاده. داشتم فکر میکردم چه کسی ممکن است مرده باشد. آن روز چند نفر غیبت داشتند! اما معلوم شد که دلیل جمع شدن ما در آنجا و غمانگیز بودن روز، این است که قرار است آن سه نفر را اخراج کنند. البته اینگرید گفت بهدلیل ملاحظاتی مجبور شدهاند اجازه بدهند این سه نفر از شرکت بروند. واقعاً این کاناداییها انسانهای مؤدبیاند!
من گیج و مبهوت بودم از اینکه چرا ما باید در انبار باشیم و چرا نباید با همکارانمان خداحافظی کنیم و اصولاً چرا همهچیز را اینقدر دراماتیک میکنند، که ایزاک آمد کنارم ایستاد. ایزاک یک کارمندزادهٔ به تمام معناست. صبحها همیشه دقیقاً ساعت هشت صبح وارد شرکت میشود و چهار بعدازظهر بدون هیچ استثنایی شرکت را ترک میکند. دوازدهسالی میشود که به کانادا آمده و نمیدانم چطور این نام پرطمطراق را برای خودش انتخاب کرده، اما بیشتر از دو جمله انگلیسی حرف نمیزند. فکرش را بکنید روی من را در حرف نزدن سفید کرده است. میدانستم که پرسیدن از او بیفایده است اما بههرحال تنها فردی بود که کنارم بود. پرسیدم این ماجراها یعنی چه؟ عجیب نیست؟ گفت خیلی عجیب است! واقعاً جواب قانع کنندهای بود. بعد از چند ثانیه اضافه کرد اما بهتر است زودتر تمامش کنند من وقت ناهارم است. این کاناداییها واقعاً آدمهای دلسوزیاند!
روزی که ایزاک اخراج شد، کسی نبود که صبح قهوه درست کند. ایزاک جزو اولین کسانی بود که سر کار حاضر میشد. بودند کسانی که قبل از او میآمدند، اما همه با هم به این توافق رسیده بودند که تا آمدن ایزاک صبر کنند. بههر حال این جزو معدود کارهایی بود که ایزاک بهدرستی انجام میداد. در بقیهٔ موارد همیشه بخشی از کار لنگ میزد. از آنجایی که نمیخواهم اسرار شرکتی را فاش کنم، از بیان کارهایی که همیشه ایزاک در آنها لنگ میزد، معذورم. همینقدر از من قبول کنید که حرف پول در میان بود و او چند باری حسابی گند زده بود. این بار آخر بهدلیل آنکه حاضر نشده بود بعد از پایان کارش در ساعت چهار، پولی را انتقال دهد، خسارتی به شرکت وارد شده بود و اینگونه بود که دوشنبه صبح وقتی که رأس ساعت هشت صبح خوشحال و خندان ماشینش را پارک کرد تا پیاده شود، اینگرید را دید که در هوای سرد آن صبح پاییزی با تیشرت آستین کوتاهی بر تن بهسمتش میرود. من تازه رسیده بودم و طبق معمول داشتم قبل از وارد شدن به ساختمان در ماشین آخرین پستهای تلگرام را چک میکردم. از قرار معلوم محمد حسینپور نامی در ایران ادعای امام زمانی کرده بود. دوستان من در تلگرام در چنین مواقعی از ادبیات خاصی استفاده میکنند که بنده بهعلت رعایت عفت عمومی از بیان آنها عاجزم. سادهترین آنها این است که مملکت که نیست، دیوونهخونه است. بههر حال، موضوع امام زمان قلابی سوژهای نبود که بهراحتی بتوان از کنارش گذشت، اما حضور اینگرید با یک تا تیشرتِ آستینکوتاه زیر نمنم باران صبحگاهی پاییزی از آن هم جالبتر و کنجکاویبرانگیزتر بود. معلوم شد اینگرید همان دمِ در عذر ایزاک را خواسته و اخراجش کرده است. بهنظرم اینگرید نمایشنامهنویس یا فیلنامهنویس خوبی میشد. چه کسی به ذهنش میرسد کارمندش را اینقدر دراماتیک، زیر باران، صبح روز دوشنبه، از کار بیکار کند. فکر کنم تمام آخر هفته داشته برای کارگردانی آن نقشه میکشیده و خود را برای بازی در آن آماده میکرده است.
دوشنبه تا ظهر که اِیمی با دوچرخهاش موش آبکشیده از راه رسید، کسی قهوه نخورد! اگر تمام شخصیتهای این داستان خیالی باشند، اِیمی اسم واقعی یک آدم واقعی است. البته اول دوست داشتم اسمش را به مارگریت تغییر بدهم. ایمی جزو معدود افرادی است که مرشد و مارگاریتای بولگاکف را خوانده است. نه تنها آن را خوانده، که بر اساس ایدهای نبوغآمیز از شخصیتهای شیطانی آن برای طراحی لباس و ترتیب دادن مهمانی هالووین الهام گرفته است. باید اعتراف کنم اولین و تنها باری که چیزی بامزه و واقعاً جذاب در مورد هالووین شنیدم وقتی بود که او برایم تعریف کرد چطور ولند، بهومیت، عزازیل، مرشد و مارگریتا مهمان بچههای محلهشان در شب هالووین بودهاند. در عین حال، ایمی یک سرآشپز ماهر است که مرا بهشدت به یاد یکی از خالههای مادرم میاندازد. (وای حالا باید برایتان از خالهٔ مادرم بگویم؛ خاله ایران. قول میدهم زیاد طول نکشد. این یادداشت حداکثر تا صد و نود و هشت کلمهٔ دیگر تمام خواهد شد.) خاله ایران، خالهٔ مادرم در برغان یک پیرزن خندهروی سرخ و سفیدِ گرد و قلمبه بود که از دیدنش سیر نمیشدی و هر بار که میدیدیاش دلت از شادی پر میشد. ایمی، خاله ایرانی است که پشت کامپیوتر مینشیند و فعال محیط زیست است و تمام طول سال، آفتاب و باران با دوچرخه از نورث شور تا شرکت رکاب میزند. اِیمی تا مرا دید، با همان لبخندی که مرا خیلی یاد خاله ایران میاندازد، گفت ماجرای ایزاک را شنیدهای؟ با تأکید گفتم آن را دیدهام و برایش تعریف کردم که چطور اینگرید ایزاک را همان جلوی در اخراج کرده است. گفت یعنی نگذاشت حتی از ماشین پباده شود؟ گفتم نه نگذاشت و خودش زیر باران بود. فکر کن قبلاً مردم زیر چنین بارانی و در چنین صبح زیبایی به هم ابراز عشق میکردند. اِیمی نیشخندی زد و گفت معلوم نیست اینجا چه خبره. من حدسهایی میزدم که چه خبر است، اما آنها را برای خودم نگه داشتم. خلق خاله ایران به اندازهٔ کافی تنگ شده بود.
بعد از ناهار موقع رفتن به توالت اینگرید را دیدم. نوک زبانم بود که بگویم اگر نمیخواهد کسی را اخراج کند، من به دستشویی بروم که البته صرفنظر کردم که مبادا نفر بعدی خودم باشم.
آبان ۱۳۹۷ – اکتبر ۲۰۱۸
پینوشت: این داستان کاملاً تخیلی و صرفاً جهت خنده نوشته شده است و هرگونه شباهت بین آن و اتفاقهای واقعی باعث تعجب نویسنده خواهد شد!