چند شعر از کوچر ابوبکر، شاعرهٔ معاصر کرد ساکن ونکوور

برگردان: خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور

کوچر ابوبکر در سال ۱۹۸۸ در کردستان ایران زاده شد، اما در سن پنج‌سالگی به‌همراه خانواده‌اش ایران را ترک کرد و در شهر سلیمانیهٔ کردستان عراق ساکن شد در همان‌جا نیز رشد و نمو یافت. دنیای کودکی‌اش همچون همهٔ کودکان کُرد سرشار از رعب و وحشت و ترس بود و ذهنش مملو از سؤال‌های بسیاری دربارهٔ جنگ، کشتار، خون‌ریزی و مذهب و آئین. از همان مقطع ابتدایی خواندن را آغاز کرد و همچنان که بزرگ می‌شد، سؤال‌های پایه‌ای بسیاری در ذهن او ریشه می‌دوانید. در ۱۶ سالگی اولین شعرش را نوشت و در همان زمان آن را با ترس و دلهره برای هفته‌نامهٔ «پرژه» که مخصوص جوانان بود، فرستاد. شعر او هفتهٔ بعدش در آن هفته‌نامه چاپ شد. در ۱۷ سالگی در همان روزنامه‌ای که کار می‌کرد، عاشق پسری شد و این عشق منتهی به ازدواجی شد که طبعاً تصمیمی پرمخاطره بود. در همان دوران تأهلش در سه فستیوال شرکت کرد و جایزهٔ نخست را از آن خود نمود. وی همچنین در آن زمان سردبیری مجلهٔ «ئیساتیکا» را، که مجله‌ای فلسفی بود، به‌عهده داشت. نهایتاً وابستگی کوچر به دنیای خاص خودش – نوشتن – تاب و توان ماندن در چارچوب زندگی زناشویی را نیاورد و با وجود داشتنِ دو فرزند دختر و پسر، او تصمیم گرفت از همسرش جدا شود. قانون و جامعه هر دو، به دفاع از همسرش برخاست و او نتوانست بچه‌هایش را ببیند… این درد و آزار ژرف و کشنده موجب شد کوچر برای مدت‌ مدیدی تحت نظر روان‌درمانی قرار گیرد. وی در همان دورهٔ سخت روحی، کتابش با عنوان «هیچ» را که نامه‌هایی است برای پسرش، رامین، منتشر کرد. بی‌راه نیست اگر بگوییم که زندگی این شاعر جوان تشابه زیادی با زندگی فروغ فرخزاد دارد.

چند شعر از کوچر ابوبکر، شاعرهٔ معاصر کرد ساکن ونکوور

او همچنین دو سال پس از جدایی‌اش مجموعه شعرش با عنوان «کبوترهای پدرم» را منتشر کرد. کوچر ابوبکر حدود یک سال است که به کانادا کوچ کرده است و در حال حاضر ساکن ونکوور است. وی از سرزمینی گریخته است که پدرسالاری بر جامعه‌اش سایه افکنده‌ست و روزی نیست نرگسی، صنوبری… به جرم عاشق شدن به‌دست مردان سنگدل کشته نشوند. کوچر فریاد رسای همهٔ زنانی است که اسیر جهل و خرافات شده‌اند و در دام جامعهٔ مردسالار اسیرند. برگردان چند شعر از این شاعر را در اینجا تقدیم‌تان می‌دارم.

۱

در آن‌سوی پنجره

برف می‌بارد

من نیز…

با سرایش شعر نازک‌خیالی

عرق‌ریزان‌ام

۲

دخترم!

آنی که من و مادربزرگم و

مادربزرگت و «حوا» انجام دادند

تو دیگر انجام مده

۳

زمین مچاله شده است

تنها او می‌داند

که انسان

چه بار سنگینی است

۴

اجازه نمی‌دهم

که این عشق

همچون سوراخ گوش‌هایم

کور شود

۵

امشب!

فرسنگ‌ها فرسنگ

از من دوری

تا آنجا که حتی سطری

در میانمان جای نمی‌گیرد

چند شعر از کوچر ابوبکر، شاعرهٔ معاصر کرد ساکن ونکوور

۶

روبه‌روی پنجره

که می‌ایستم

چه دل‌انگیزتر می‌شود سفر

۷

دلتنگ دست‌هایت‌ام

دست‌های زبر و مردانه‌ات

روی دکمهٔ سینه

آه… چقدر دلتنگت‌ام

ای پژواک من

۸

مثل جن

به تنم رخنه کردی

مثل جن دلم را ربودی

این ربودن را

دوست دارم

هیچ برم مگردان

منظورم این اشغالگری است

ای «هیتلرِ» دل-به-غارت-برده‌ام

۹

روزی کبوتر ماده‌ای می‌شوم

و ده‌ها تخم پرنده

خواهم زایید

۱۰

تو را

همچون تک‌گوشواره‌ای

گم کردم

۱۱

پژواک بلند اللهُ اکبر

هوای عصرانه را

در هم می‌تند

صدای مردانهٔ آئین

۱۲

با من باش

سنگینی تو

چنان می‌کند

که «باد»

مرا با خود نَبَرَد

۱۳

سپیده‌دم!

سر برآورده است و

من می‌بایست همهٔ روز

به این بیاندیشم

که اگر تو در زندگی نباشی

چقدر از آن کم می‌شود

و چقدر از آن کوتاه‌

شاید…

آن‌قدر از آن کوتاه شود

که من دیگر

نتوانم بپوشم‌اش

۱۴

با صدای بلند

به پدرم گفتم:

که عشق در زندگی

همه‌چیز نیست

اما آهسته در گوش تو خواندم:

که عشق همه‌چیز است

در زندگی

۱۵

سیاهی موی مردانه‌اش

در سپیدی جای خواب‌اش می‌ریزد

من آرزو دارم دنیا لبریز شود

از رنگ سیاه

از مردان خسته

خود می‌بینم که چقدر زن‌ام

زیر زانوهای او…

من می‌دانم بزرگنماییِ او

روزها از این است که زیر نفرت خدایان افتاده‌ام

من می‌دانم این نقشه‌ای‌ست و

روزی به پایین سقوط خواهم کرد

و زیر پای روزهای خستگی خواهم افتاد

زیر پای تنهایی مه‌ها

من مورد غضب خدایان قرار گرفته‌ام

واژهٔ نفرت هم زیباست ها!…

نفرت از روزهایی که تو در آن نیستی و

من مثل جوجه‌تیغی

تنها خاک روی خود می‌پاشم

۱۶

لازم است!

که به خانه‌ام بیایی

اگر آمدی

گوشوارهٔ صنوبر را دربیاور و

به گوش‌های من بیاویز

کفش‌های کبوتر را بدزد و

به من بگو:

که این کفش‌ها چقدر به پای تو می‌آید

به کفاش سر کوچه‌مان می‌گویم:

هر چه سریع‌تر

کفش‌های اسب را برایم بدوز

برنامه داریم سری به آشنایی بزنیم

به قناری می‌گویم:

تابِ بازی بچه‌هایش را دور نیاندازد

قصد داریم بچه‌ای داشته باشیم

اسمش را ماه بگذاریم

۱۷

در کنار زندگی‌ام دراز می‌کشی

سقف اتاقت را

یا آسمان را نشانم می‌دهی

دستم را می‌گیری

برای دعوت به رقص

روی سیاره‌ای دیگر

زمان آن فرا رسیده که بگویی:

حجم گستردگی جهان

یکسان است با کنج دل تو

چند شعر از کوچر ابوبکر، شاعرهٔ معاصر کرد ساکن ونکوور

۱۸

کبوترهای پدرم[۱]

پدرم از«باد» تنهاتراست

از «آب» سرکش‌تر و طغیان‌تر

و از«پاییز» بی‌شاخ‌وبرگ‌تراست

بر بلندای همهٔ تیرهای برق خیال کبوتری را می‌چیند

و رؤیا را بر طناب آویخته است

مادرم می‌گوید

پدرت بیشتر از کبوترها

خیال پرواز در سر دارد…

شب‌ها پالتویش را به ستاره‌ای می‌آویزد

و کفش‌هایش را روی سکوی

سرنوشت پروازی تنها می‌گذارد

و پرهای کبوتر را روی خود می‌کشد

پدرم هر روز به‌سوی آسمان سفر می‌کند

او می‌گفت

بعد از هر گریه‌ای

به مویهٔ آسمان گوش بسپار

می‌گفتم

تو عاشق‌ترین مردی

می‌گفت

هنوزم مثل کودکی‌ات

به رسیدن دل انگورها می اندیشی؟!

هیچ‌گاه همچون کبوترِ رؤیاهایم نمی‌توانی

هر روز رویایی از آنِ من را

به من پس بدهی

پدرم هر روز آفتاب را به شراب دعوت می‌کند

و هر شب بالای پله‌ها می‌رود

تا پیاله‌ای از تنهایی را به ماه تعارف کند

مادرم می گوید

او شب‌ها نگهبان باغ‌ها می‌شود

و در جیب چمن به خواب می‌رود

سپیده دم نیز آسمان را می‌نوازد

و پرواز را برای کبوتران تفسیر می‌کند

و از طریق کبوتری

سیگاری را

برای تنهاییِ خدا می‌فرستد

پدرم می‌گوید

مادرت می‌خواهد

رؤیاهایم را تلخ کند

فردا هیچ‌کس

فریادرس تنهایی‌هایم نمی‌شود

بغیراز:کبوترها…

هیچ کس فریاد رس غریبی ام نمی شود

به‌غیر از خیال…

در اینجا هیچ‌کس زبان باغبان را نمی‌فهمد

پدرم از خدا

تنهاتر است…

عشق را از تن درمی‌آورد

و پاییز را به‌تن می‌کند

عینکش را می‌شکند

و از زاویهٔ چشم کبوتران به زندگی فکر می‌کند

او پیش از هر سفری

خورجینی از اشک و عطر برای مادرم جا می‌گذارد

پدرم هر شب به‌سوی آسمانی سفر می‌کند

او با هیچ‌کس قدم نمی‌زند

به‌غیر از خیال…

او با هیچ‌کس سفر نمی‌کند

به‌غیر از کبوتر

او با هیچ‌کس دست نمی‌دهد

مگر با درخت هرزه

او با هیچ‌کس صحبت نمی‌کند

به‌غیر از کودکی‌اش

پدرم پیش از هر سفری

خورجینی از اشک و عطر

برای مادرم جا می‌گذارد

پدرم از من تنهاتر است

پسرم می‌خواهد

ستاره را خاموش کند

و روبه‌روی ماه بشاشد

پدرم می‌خواهد

تقدس را سقط کند

و زندگی را در میان کبوتران تقسیم کند

من دیگر از خوانش نامه‌های خیس خسته شده‌ام

مادرم با عصبانیت و همچنان که با خود حرف می‌زند

برای گلدان‌ها آب می‌آورد

و زیر فرش‌ها را می کاود

کبوترها می‌گویند

بنشینید به سلامتی…

من نیز… آغوش کوچه را

برای کودکی پدرم دست به دست می‌گردانم

بنشینید به سلامتی

____________________

۱- «کبوترهای پدرم» از مجموعه شعر شاعر که به‌همین نام است برگزیده شده است.

ارسال دیدگاه