مژده مواجی – آلمان پدرم به برادر و خواهرهای بزرگترم میگفت: «شب، قبل ازخوابیدن بچههایتان، با آنها جر و بحث نکنید، تا با آرامش بخوابند.» به پسرم در تولد هشت سالگیاش کتاب «قصههای ملا نصرالدین» به زبان آلمانی را هدیه دادیم. با اینکه قبل از خواب، به تنهایی کتاب میخواند، با آمدن این کتاب، دوست داشت که برایش خوانده شود تا با هم بخندیم و بعد به خواب برود. قصههای ملا نصرالدین سالها آرامش قبل…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – زبانی به نام «بوق»
مژده مواجی – آلمان تهران شهریست که خواب ندارد. در هر ساعتی از شبانهروز شلوغی خاص خود را دارد. شهری پیچیده که گنجایش کمِ خیابانها به ترافیک و «بوق» دامن زده است. تهران بدون صدای همهمه و «بوق» خودروها غیرقابلتصور است. بوق، که بهنحوی گوشهای از فرهنگ رانندگی است، هر نوعش مفهومی خاص دارد: – سلام – خداحافظ – راه باز کن – بزن کنار – کجا میری؟ (تاکسی) – بجنب – دارم میام –…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – چهرهٔ آبی عشق
مژده مواجی – آلمان در جمعهبازار محله، گل «فراموشم مکن (سرده)» نگاهم را بهطرف خودش کشید. گل کوچک آبیرنگ با چشمهای زرد که آمدن بهار را خبر میدهد و از قرار، نامش در اکثر زبانها به همین معنیست. برا ی مثال به انگلیسی میشود؛ Myosotis) forget-me-nots) در افسانههای آلمانی در مورد نامگذاری گل گفته میشود که دو دلداده در کنار رودخانهای که این گلها در آنجا روئیده بوده، قدم میزدند. معشوق اشتیاقش را به گلها…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زیباترین خانه
مژده مواجی – آلمان جملهای دلنشین روی شیشهای بر دیوار آجری ساختمانی که سمیناری در آن برگزار میشد، نوشته شده بود؛ قبل از در ورودیاش: «زیباترین خانه، خانهای است که درش به روی همه باز است.» با یکی از مسئولان آنجا در مورد این جمله و اینکه ضربالمثلی مشابه آن در ایران داریم، همصحبت شدم. گفت: «این جمله از فرهنگ ایرانی و داستانهای هزارویک شب منشأ میگیرد!»
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – سیر و سیاحت
مژده مواجی – آلمان در صف طولانی تحویل بارِ فرودگاه بودیم که همصحبت شدیم. از اتریش، شهر زالتسبورگ، با قطار به فرانکفورت آمده بود تا با تور گردشگری ۲۵ نفرهای عازم ایران شود. – از دوران بچگی دوست داشتم ایران را ببینم. همیشه قصههای هزارویک شب مرا بهیاد ایران میانداخت. حالا دیگر دو تا پسرهایم بزرگ شدهاند. هر چند با پدرشان که آلزایمر دارد، زندگی میکنم و احتیاج به مراقبت دارد، با اینحال تصمیم گرفتم…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – بچهْ بِروک
مژده مواجی ـ آلمان لباس مورد علاقهام را با چشم برهمزدنی به تن کردم. لباس قرمزرنگی که در پهلوی چپ آن گل آفتابگردان گلدوزی شده بود. گلی که میخندید. مادرم نگران آمادهشدن من نبود. چون در عروسی، عزا، مهمانی یا برای خرید، همین لباس را میپوشیدم. راهی خرید هفتگی در مرکز شهر بودیم، تا که کماج گرم تازه از تنور درآمده بگیریم و من هم آبنباتهای رنگی چوبی. با هم از کوچه بهطرف خیابان اصلی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دزدان خیرهچشم محله
مژده مواجی – آلمان سرم بیحرکت بود و تنها چشمهایم تند و تند کلمهها و سطرهای کتاب را یکی بعد از دیگری میبلعید. رمانی را شروع به خواندن کرده بودم که مرا با خودش میکشید. صفحات کتاب را منتظر نمیگذاشتم… گاهگاهی صداهایی میشنیدم. مادرم داشت مرغهای کوپنی را تمیز میکرد. مرغهایی که بعد از ساعتها انتظار در صف خریده بود. اوایل جنگ بود و خیلی از آذوقهها کوپنی شده بود. «من میروم نانوایی. مرغها در…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – امید
مژده مواجی – آلمان خودم را در میان جمعیتی که در قطار بود، جا دادم. صبح زود بهسختی صندلی خالی برای نشستن پیدا میشود. در ردیف بین صندلیها ایستادم و دستگیرهای را محکم گرفتم. ایستگاه بعد زنی که روی ویلچرنشسته بود، سوارقطار شد. تنها نبود. همراه خودش کالسکهای را هم میکشید. کالسکهای که به ویلچر متصل بود. تمام جمعیتی که روبهروی درِ قطار ایستاده بودند، کنار رفتند تا برایش جا باز کنند. او هم با…
بیشتر بخوانیدبه بهانهٔ روز مرد / روز پدر
مژده مواجی – آلمان نهتنها تخمهای درشت میگذاشت، آنچنان گردنش را بالا میانداخت و با ناز و ادا راه میرفت که نهتنها توجه خروس، بلکه توجه همه را بهخود جلب میکرد. با همهٔ مرغها فرق داشت. خروس فقط دور و بر او میگشت، در خاک و خُل هم که بود، برایش دانه پیدا میکرد، با پا بهطرفش پرتاب میکرد و در کنارش چنان قوقولیهای مستانهای سر میداد که صدایش تا آسمان هفتم بالا میرفت. این…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – روزهای شنبه اصلاً خرید نمیروم
مژده مواجی – آلمان کلاه ایمنی دوچرخه همانقدر برایم دستوپاگیر است، که چتر. آن هم در کشوری پر از دوچرخه با هوای بارانیاش. بیش از نیمی از عمرم را دوچرخه داشتهام و باعلاقه رکاب زدهام، بدون کلاه ایمنی. اما حادثهای باید حالم را جا میآورد تا آنکه دیگر بدون کلاه ایمنی سوار دوچرخه نشوم. حادثهای که دیروز اتفاق افتاد. روزهای شنبه اصلاً خرید نمیروم، مگر آنکه مجبور باشم. همهٔ مراکز خرید شلوغاند و برای پرداخت…
بیشتر بخوانید