مژده مواجی – آلمان مراجعان یکی بعد از دیگری وارد اتاق کار می شدند. او نیز نوبتش که شد، به داخل اتاق آمد، پشت میز نشست و از جیب بغل کاپشنش دو تا کارت شناسایی بیرون آورد؛ کارت خودش و همسرش. از کولهپشتیاش هم فرمهای ادارهٔ تأمین اجتماعی را بیرون آورد که ترجمه و پاسخ داده شوند. گفت: – خودم میخواهم در کلاس زبان شرکت کنم. جواب دادم: – هر مراجعهکنندهای که پیش ما میآید باید…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
پروژهٔ اجتماعی (۱۷) – تساوی حقوق زنان و مردان، از اتوپیا تا واقعیت
مژده مواجی – آلمان روزهای آخر تابستان بود. تازه کارم را در پروژه شروع کرده بودم. با آنا، همکار لهستانیام، به اسکان پناهجویان رفتیم که فاصلهٔ کمی با محل کار ما داشت. کارت شناساییمان را روبروی در ورودی به نگهبانها نشان دادیم و وارد شدیم. تمام اسکان از واحدهای مسکونی پیشساختۀ سهطبقهای تشکیل شده بود. بهطرف دفتر مشاوران اجتماعی رفتیم. تینا، یکی از مشاوران، لیست زنان افغان را که قرار بود ملاقات کنیم در دست داشت….
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۶) – روزهای کرونایی
مژده مواجی – آلمان روزهای کرونایی تمام برنامهٔ کاریمان را تغییر داده است. بهجای رفتن به حومهٔ شهر هانوفر و مشاوره دادن حضوری و همراهی پناهجویان، در دفتر کارمان در هانوفر نشستهایم و مشاورهٔ تلفنی میکنیم. دریس، همکار مراکشیام، با یکی از مراجعانش که در آنطرف خط تلفن بود، عربی صحبت میکرد. صدای زنی که داشت صحبت میکرد، آنقدر بلند بود که مرا متوجه خود کرد. صدای گریه و شیون بود. شکایت و شِکوه. حدس میزدم…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۵) – دنیای سوءتفاهمها
مژده مواجی – آلمان بخشی از کارمان در پروژهٔ اجتماعی رفع سوءتفاهمهای فرهنگی و کمک به شناخت و درک یکدیگر برای آسانتر کردن زندگی در کنار هم، بوده است. کاری که خیلی زمان میبرد و این بستگی به توانایی و خواستن طرفین در درک متقابل دارد. هر چند، بشر در دنیایی از سوءتفاهمها زندگی میکند. فاطمه را برای رفتن به ادرهٔ کار همراهی کردم. قرار بود که اسمش در آنجا ثبت بشود که تمایل خود را…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۴) – همراهی و انگیزه
مژده مواجی – آلمان ریزاندام بود با چشمهای بادامی. از زیر شالی که به سر داشت، موهای خرماییرنگش به بیرون سرک میکشیدند. با همسر و بچههایش از کابل به آلمان پناه آورده بود. به محل کارم آمده بود و میخواست پرسوجوی کلاس مرحلهٔ بالاتر زبان را بکند. باهوش بود و مصمم. انگیزهٔ قویاش برای یادگیری در چشمهایش نمایان بود. مانند اکثر مهاجران در هنگام رسیدن به کشور مقصد، روحیهاش خوب بود. بعد از گذشت زمان که…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۳) – چادر فرهنگی، فرهنگ چادری
مژده مواجی – آلمان در اتاق کارم بودم. بلند شدم تا در را باز کنم و یکی از مراجعان را که وقت گرفته بود، صدا بزنم. خودش با دختر و نوهاش توی راهرو روی صندلی نشسته بودند. تا مرا دید، بلند شد و بهطرفم آمد و بغلم کرد. آنها نیز مانند اکثر افغانها، دومین بار بود که در زندگیشان به کشوری دیگر پناه میبردند. اول به ایران و بعد به آلمان. – سلام دخترم – سلام….
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۲) – در جستوجوی گوشی شنوا
مژده مواجی – آلمان بعد از پایان روز، با همکارم سوار قطار شدیم تا از شهرکی در اطراف هانوفر راهی هانوفر شویم. نگاهی به دوروبر خود انداختیم و دو تا جای خالی روبروی هم پیدا کردیم. مردی که کنارش نشستم، خودش را جمعوجور کرد و کیف و ساکی را که روی صندلی گذاشته بود برداشت و جلوی پایش گذاشت تا جا برایم باز کند. با لبخند و صدای بلندی که عمق گوش مسافران را لمس میکرد…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۱) – زمان
مژده مواجی – آلمان به او گفتم: «از محل کارآموزی با من تماس گرفتند و گفتند که سر قرار دیر رسیدی. بیست دقیقه تأخیر داشتی. گفتند این اولین بار نیست و مرتب تکرار میشود.» با آرامش و بیدغدغه جواب داد: «من بهموقع آنجا بودم. حالا چند دقیقهای اینور و آنور که مهم نیست.» در محدودهٔ کاریمان، بعد از این نوع مکالمات با مراجعان، باید مرتب روی این نکته تأکید کنیم که در جامعهٔ آلمان وقتنشناسی نوعی…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۰) – دنیای درونی کودکان
مژده مواجی – آلمان تا وارد محل کار شدم، صدایم زد که اول به دفتر مرکزی مراجعه کنم. وارد که شدم، گفت: – برایت سورپرایز داریم. لبخندی زدم و گفتم: – چه خوب! امروزشروع کارم با سورپرایز است. در حالیکه تقویمی دیواری را که با روبانی آلبالوییرنگ تزئین شده بود به دستم میداد، گفت: – این تقویم از طرف بچههای پناهجوست. دیدن تقویم احساس خیلی خوبی به من داد و آنچنان ذوق کردم که گفت: –…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۹) – کودکیِ گمشده
مژده مواجی – آلمان خودش و همسرش وارد اتاق کار شدند. پالتو پوشیده بود و چهرهٔ گردش در میان روسری ضخیمی جا گرفته بود. ازچشمهای قهوهای بادامیاش حدس زدم که افغان باشد. شروع کردم به سلام و احوالپرسی و معرفی خودم به زبان فارسی. بعد پرسیدم: – چطور میتوانم به شما کمک کنم؟ هر دو از سر ذوق لبخندی زدند. بالاخره یک نفر همزبانشان پیدا شده بود. با لبخندش چالی به گونههایش نشست. با زبان دری…
بیشتر بخوانید