پروژهٔ اجتماعی (۳۰) – قد قد قدای مرغ و «مردی به نام اوه»

مژده مواجی – آلمان

با هم احوالپرسی کردیم. حال‌واحوال مادرش را پرسیدم. مادری مسن که اغلب به محل کارمان مراجعه می‌کرد.
– مادرم امروز قصد دارد که به ساعت مشاورهٔ شما مراجعه کند.

گفتم:
– همکار مراکشی‌ام که با او می‌تواند عربی صحبت کند، مرخصی است و هفتهٔ دیگر برمی‌گردد. اگر مادرتان بخواهد امروز بیاید، باید با شما باشد که ترجمه کنید. 

با صدایی که تا حدی هیجان در آن نهفته بود، ‌گفت:
– مادرم می‌خواهد مرغ‌هایش را از ادارۀ ثبت حیوانات خانگی خارج کند. 

اول به گوش‌هایم شک کردم و با تعجب پرسیدم:
– مرغ‌ها؟

– مادرم پنج تا مرغ را در حیاط آپارتمانشان نگه می‌دارد که به‌طور قانونی ثبت شده‌اند و به‌طور مرتب هم حق‌الزحمه‌های آن‌ها را پرداخته است. صاحبخانه هم موافقت کرده است و همسایه‌های داخل آپارتمان هم اعتراضی ندارند، اما در خانهٔ روبروی آپارتمان پلیس بازنشسته‌ای زندگی می‌کند که هر بار از کنار حیاط آپارتمان مادرم عبور می‌کند، شروع به غرغر می‌کند. مادرم نمی‌فهمد که او چه می‌گوید، ولی فکر می‌کند از حالت چهره‌اش مشخص است که از حضور مرغ‌ها راضی نیست. مادرم روبرویش می‌ایستد و هاج‌وواج او را نگاه می‌کند. به‌همین خاطر مادرم تصمیم گرفته که از مرغ‌هایش صرف‌نظر کند.

در ذهنم یاد داستان «مردی به نام اوه» از نویسندهٔ سوئدی، فردریک بکمن، افتادم؛ مردی بداخلاق که سنی از او گذشته بود و با همسایه‌ها به‌خاطر رعایت نظم بحث می‌کرد. پرسیدم:
– مرغ‌ها تخم هم می‌گذارند؟

– روزی چهار پنج تا تخم می‌گذارند. مادرم هر بار آن‌ها را با خوشحالی جمع می‌کند‌، تخم‌مرغ تازه می‌خورد که یادآور خانه‌اش در سوریه است و مرغ‌هایی که نگه می‌داشت.

– مرغداری در حیاط آن‌هم در شهر چندان راحت نیست. سروصدا، بیماری‌های ناقل، بوی مدفوع،…

کمی درنگ کردم و پرسیدم:

-‌ پس از مراحل خروج از ادارهٔ ثبت حیوانات خانگی، مرغ‌ها چه سرنوشتی دارند؟

-‌ مادرم آن‌ها را به کسی هدیه خواهد داد.

دلش می‌خواست بیشتر تعریف کند:
– من هم یک‌بار با همسرم در خیابان جلو آپارتمانمان ماشینمان را می‌شستیم. یک‌باره سروکلهٔ ماشین پلیس پیدا شد. پرسید با چه چیزی ماشین را تمیز می‌کنید. گفتیم، با آب. خودش هم دید که ما فقط سطل آب را در دست داریم. در همین هنگام همسایه‌‌ای که به پلیس خبر داده بود، از طبقهٔ بالا سر از پنجرۀ خانه‌اش بیرون آورد، با رضایت خاطر و قیافه‌ای پیروزمندانه به پلیس دست تکان داد و شروع به تعریف ماجرا کرد. پلیس با حرکت دستش به او فهماند که ساکت باشد و خودش را قاطی نکند. پلیس مشخصات ما را یادداشت کرد. چند هفته با نگرانی منتظر پست از طرف پلیس بودیم. بالاخره نامه رسید و در آن نوشته شده بود، چون از شویندهٔ شیمیایی برای شستشوی ماشین استفاده نشده، جریمه نمی‌شویم. 

پس از تمام شدن تعریفش، به کارش رسیدگی شد. 

از اتاق مشاوره که بیرون رفت، دوباره یاد اوه در کتاب «مردی به نام اوه» افتادم. اوه به مرور با ورود خانواده‌ای مهاجر در همسایگی تغییر می‌کند.

ارسال دیدگاه