دکتر مریم اسحاقی – ایران هر ماه تو را در خود به قتل میرسانم ماهی چند روز افسرده میشوم و هیچ کس دلیل خونریزیام را نمیفهمد من قاتل زنجیری توام دوستداشتنات عادت زنانهٔ من است. تبعیدت میکنم به ناخن انگشت شست پایم به جزیرهٔ هنگام و با لکنت میرقصم. دیگر وقتِ قایمباشکبازی است خاطرات رنگارنگ را پنهان کن از خانه دور بریز انگشتانی که بوسیدی. چمدان را به من مرا به سال نو تحویل بده!…
بیشتر بخوانیددکتر مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی متولد ۱۹۶۹/۱۳۴۸، دانشآموختهٔ رشتهٔ پزشکی و متخصص کودکان و نوزادان است. پیش از چاپ کتاب، شعرها و نوشتههایش را در وبلاگ منتشر مینمود. اولین مجموعهٔ شعرش به نام «نبض کوچه را بگیر» در سال ۱۳۸۹ و مجموعه شعر بعدی «پیراهنی جز صدای تو بر تن نمیکنم» در سال ۱۳۹۲ منتشر شد. مجموعه داستانش بهنامِ «زنهای کاغذی» در سال ۱۳۹۵ منتشر شد که شامل سیزده داستان کوتاه با محوریت زن و درونمایهٔ اجتماعی است. وی مجموعه شعر دیگری نیز در دست چاپ دارد. تعدادی از شعرهایش هم به زبان کردی ترجمه و در نشریهٔ ژیوار منتشر شده است.
میخواهم افرایی ارغوانی باشم – شعری از مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی – ایران این بار اگر به دنیا بیایم میخواهم افرایی ارغوانی باشم که یک بار تو را در باغی بهاری دیده بود میخواهم پنجرهای باشم که زندگی از آن به تو نگاه میکند منظومهای که از سرانگشتانت میچکد میخواهم رازی باشم رازی در شب که هر شب زنی تنها به بستر میبُرد. میخواهم این بار به شکل آسمان به دنیا بیایم آسمانی آرام در روستای گیلده در فصل گلابگیران اردیبهشت میگویند یک…
بیشتر بخوانیدانت عمری – داستان کوتاهی از مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی – ایران « عاشق دارم… عاشق دارم…» زن غلتی توی تخت زد. پلکهایش را بر هم گذاشت و لبخند زد. صدای قلبش را میشنید. دلش میخواست بدود. ساعت سه صبح بود و هنوز خوابش نمیبرد. میتوانست بلند شود و بدود. میتوانست ساعتها به خودش توی آینه خیره بماند و لبخند بزند. میتوانست بدون دلهره و تشویش با صدای بلند بخندد. چقدر ترکهای گوشهٔ دیوار زیبا بودند. چقدر صدای جیغ و گریهٔ دختربچهٔ…
بیشتر بخوانیدخانم هیچ – داستان کوتاهی از مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی – ایران (۱) سوئیچ را که میچرخانم، خانم هیچ میآید مینشیند کنارم و در ماشین را گرومب میبندد و میگوید: «حالم بهم میخوره از سر و ریختت! مانتوی دیگهای نداشتی تنت کنی؟ مانتوی کوتاه میپوشیدی، راحتتر نبودی؟» میگویم: «توی محیط کار؟ آخه اون برای بیرونِ شهره.» ابرو بالا میاندازد و لب و لوچهاش را آویزان میکند: «تو هم با این حرفا! میدونی مشکلت چیه؟ همهش توی قید و بند اینی که دیگران…
بیشتر بخوانید