مهرخ غفاری مهر – ونکوور
دل تاریکی (Heart of Darkness) کتابی است، برای خواننده، پر آب چشم. داستانی که تو را با هزاران پرسش روبهرو میکند: مارلو کیست؟ رود زرد بزرگی که او تشنهٔ دیدارش است، کجاست؟ چرا دل تاریکی؟ چرا مارلو برای گرفتن مدارک مربوط به دریانوردی به بروکسل میرود؟ نقش بروکسل در این ماجرا چیست؟…
برای آشناشدن با آنچه دل تاریکی را میسازد و قهرمان آن، مارلو دریانورد چیرهدست، که تجربیاتی عجیب از سفرهایی عجیبتر خود را با دوستانش در میان میگذارد، لازم است کمی با خالق داستان یعنی جوزف کنراد آشنا شویم.
جوزف کنراد (Joseph Conrad)، اسم تولدش: جوزف تئودور کنراد کورزنیوسکی لهستانیتبار متولد لهستان در شهری در اوکراین امروزی، در سوم دسامبر ۱۸۵۷ بهدنیا آمد و در سوم اوت ۱۹۲۴ از دنیا رفت. پدرش شاعر بود و انقلابیِ لهستانی. با شورشیان ضدِتسلط روسیه همراه بود و بههمین دلیل او را به وولوگدا در شمال روسیه تبعید کردند. جوزف چهارساله بود که همراه پدر و مادرش به شمال روسیه به تبعید رفت. مادرش را خیلی زود از دست داد و پدر نیز بعد از چند سال از بیماری سل درگذشت. او نزد داییاش به فرزندی قبول شد. به مدرسه فرستاده شد، ولی در نوجوانی برای فرار از اسیرشدن در ارتش روسیه به بندر مارسی در فرانسه رفت و به استخدام نیروی دریایی تجاری فرانسه درآمد. با کشتی به هند غربی و آمریکای جنوبی رفت و شاید در قاچاق اسلحه از طریق دریا شرکت داشت. با دختر یک کتابفروش انگلیسی ازدواج کرد و زندگی ادبیاش از آنجا شروع شد. در کشتیهای انگلیسی کار کرد، انگلیسی را یاد گرفت و شانزده سال بهعنوان ملوان و ناخدا کارکرد. با نویسندگان معروفی مانند گالزورستی (Galsworthy)، فورد مادوکس فورد (Ford Madox Ford) و ولز (H.G. Wells) دوستی داشت. او در سفری به آفریقا، واقعیت استعمار را دید و زندگیاش برای همیشه تغییر کرد.
کتابهای او بهترتیب سال نوشتن شامل موارد زیر است:
۱۸۹۵ آلمایر احمق Almayer’s Folly
۱۸۹۶رانده شده از جزیرهها An Outcast of the Islands
۱۸۹۷ سیاه نارسیسوس The Nigger of the ‘Narcissus
۱۸۹۸ قصههای شورش Tales of Unrest
۱۹۰۰ لرد جیم Lord Jim
۱۹۰۱ و رمانس and Romance
۱۹۰۲ دل تاریکی Hart of Darkness
۱۹۰۲ پایان تتر The End of the Tether
۱۹۰۲ جوانی Youth
۱۹۰۳ طوفان Typhoon
۱۹۰۴ نوسترومو Nostromo
۱۹۰۶ آیینهٔ دریا The Mirror of the Sea
۱۹۰۷ مأمور سری The Secret Agent
۱۹۰۸ مجموعهٔ شش A Set of Six
۱۹۱۱ در چشم غربیها Under Western Eyes
۱۹۱۲ مجموعهٔ داستانهای کوتاه و خاطراتی بهنام یک گزارش شخصی A Personal Record
در دو کتاب دل تاریکی و لرد جیم، ویژگیهای خاص نویسندگی او مشهود میشود:
- مکانی بسیار دورازدسترس و دشوار برای رسیدن به تودرتوهایش، کل موقعیت زمانی و مکانی داستان را شامل میشود.
- کشمکشهای بسیار دراماتیک میان شخصیتها
- شیوهٔ بیان امپرسیونیستی. یعنی تصویرکردن وقایع پیش از توصیفکردن دقیق آنها. مثل توصیفی که نویسنده در دل تاریکی از حملهٔ افراد کورتز میدهد، بدون آنکه بداند این حملهکنندهها کیستاند. یا گرمشدن پایش از خون همزمان با کشتهشدن دستیار آفریقاییاش.
- تصویر طبیعت وحشی و نیروهای مهیب آن
- موضوع فردگرایی
- ورطهٔ وحشی موجود در انسان
- نژادگرایی سبعانه
در این کتابها و مخصوصا در دل تاریکی کنراد تناقضها و هماهنگی و رابطهٔ میان شخصیت درونی و روانی انسانها و آمال و آرزوهایشان را با موقعیت تاریخی، سیاسی و اجتماعی بهشیوایی، با زبانی فاخر، و با دقت یک روانکاو نشان میدهد. کنراد با همین ویژگیهای ادبی و فکری، بر نویسندگان پس از خودش تأثیر فراوانی داشت. نویسندگان بزرگ قرن بیستم مانند: آلبر کامو، تی.اس. الیوت، گراهام گرین، ویرجینیا وولف، ویلیام فاکنر، و ادوارد فیتزجرالد، بسیاری از فنون و روشهای خویش را از او به میراث بردند.
مارلو قصهگوی داستان دل تاریکی صورتی است از نویسنده در سفر دریاییاش به آفریقا بر روی رود کنگو. تاریخ معاصرش را نویسنده با نگاهی هنری و فلسفی میآمیزد و از زبان مارلو برای شنوندگانش که در واقع ما خوانندگان هستیم، بیان میکند. او و دوستانش بر روی کشتی زندگی سوارند و همچنان که ما، بر دریا میرانند و میپویند راههای زندگی را و سفر به اعماق درون و به اوجهای بیرون از انسان را.
در رمان دل تاریکی با استفاده از همین نثر فاخر و زیبا، کنراد داستانی از سفرهایی دور و دراز را میآغازد؛ چهار سفر در این داستان مشهود است:
سفر اول، داستان قصهگویی مارلو است بر روی عرشهٔ یک کشتی که معلوم نیست به کجا میرود. مارلو برای همسفرانش یعنی مدیر شرکت، وکیل دعاوی، حسابدار، و راوی اصلی داستان دل تاریکی قصهٔ سفرش به آفریقا را میگوید. این مجموعه بیشباهت به جامعهای کوچک نیست. حسابدار با جعبهٔ دومینو که مهرههای استخوانی دارد، بازی و ساختمانسازی میکند، وکیل دعاوی معلوم نیست چهکاره است و مارلو قهرمان داستان که هیئتی زاهدانه دارد و نمایندهٔ طبقهاش نیست (ص ۳۳). راوی میگوید: «(مارلو) دریانوردی سرگردان، قصهگو بود و غیر از دریا که برای دریانوردان تنها چیز مهم است، برای او معنای واقعی مانند هستهای در درون نبود، بلکه در بیرون بود و تنپوش قصه بود (ص ۳۳). پس مارلوی قصهگو بر روی کشتیای برای راوی و سه نفر دیگر قصه میگوید و همچنان که در حال سفر است، از سفرهای دیگر میگوید. این سفر اول بر روی دریا آغاز میشود و داستان مارلو با آن شروع میشود و در روی همین دریا هم پایان مییابد و داستانِ مارلو با آن تمام میشود.
سفر دوم، داستان سفر دور و دراز مارلو است بر روی رود عظیم کنگو؛ رودی که مارلو همیشه آرزوی دیدن آن را داشته است. او پروانهها و اجازهٔ سفرش را از ادارهای در بروکسل میگیرد. ماجرای سفر مارلو به آفریقا، به منطقهای در اطراف رود کنگو در آفریقای مرکزی است. جایی که اولین انسانها، هموساپینها، زمانی که از بالای درختها به پایین آمدند (این نیز خود سفری است)، در آنجا زندگی کردند. بد نیست بدانیم که از سالهای ۱۳۰۰ تا سالهای ۱۸۰۰ بهبعد مردم محلی تحت سلطهٔ امپراتوری کنگو زندگی میکردند. از سالهای ۱۸۰۰ بهبعد، منطقه به سیطرهٔ پرتغالیها و سایر اروپاییان تاجر عاج و برده درآمد. در ۱۸۸۵، شاه لئوپولد بلژیکی در مذاکرات معروف به کنفرانس برلین، این منطقه را منطقهٔ آزاد اعلام کرد. این آزادی فریبی بیش نبود برای پایهگذاری امپراتوری استعماری و بهرهبرداری از منابع کائوچوی طبیعی، عاج، و سایر منابع طبیعی منطقه. سرزمینی که در فاصلهٔ میان ۱۹۰۸ تا ۱۹۶۰، کنگوی بلژیک نام داشت. سرانجام در ۱۹۶۰ کشورهای منطقه استقلال کشورهای خود را از استعمار فرانسه و بلژیک اعلام کردند.
گفتیم که این سفر بر روی رود بزرگ کنگو آغاز میشود. رود بزرگ، مخزن اسرار، تاریکی مطلق، «دروازهٔ جهنم»، اینها همه نامهایی است که به این رود افسانهای داده شده است. رود از ساواناها (Savannas) یا مرغزارهایی، در جنوب دریاچهٔ تانگانیکا (Lake Tanganyika) سرچشمه میگیرد. در این دریاچهٔ بزرگ چهار کشورِ بروندی، جمهوری دموکراتیک کنگو، تانزانیا و زامبیا، سهیماند. آبهای این دریاچه از جنوب، رود کنگو را شکل میدهند. این رود بزرگ یکی از طولانیترین و یکی از عمیقترین رودخانههای دنیا است که بعد از عبور مسافتی بهطول ۴۷۰۰ کیلومتر به اقیانوس اطلس در غرب آفریقا میریزد. این رودخانهٔ تاریخی یکی از مراکز تجارت برده در دوران بردهداری بوده است. در شهر یوجیجی (Ujiji) در کنارهٔ این رودخانه دو تاجر بزرگ برده، هنری مورتون استنلی (Henry Morton Stanley) و دیوید لیوینگستون (David Livingstone)، با یکدیگر ملاقات کردند. این دو آنچنان شهرهٔ آفاق بودند که هنگام رودررویی، هنری میگوید: دکتر لیوینگستون به گمانام؟… سواحل این رود افسانههایی را در خود جای داده و به سرزمین دیوهای اسطورهای، دیار کوتولهها، طاعون سیاه، آدمخواران و غیره، در سالهای قرنهای پانزده و شانزده، معروف بوده است. نام این رود را اروپاییان بعد از کشف آن بهنام مردمی که در دهانهٔ این رود زندگی میکردند، کنگو نهادند. دو کشور جمهوری دموکراتیک کنگو و جمهوری کنگو نام خود را از این رود گرفتند. در ۱۹۷۱ تا ۱۹۹۷، دولت زئیر نام رود زئیر را به آن داد. دریانورد پرتغالی بهنام دیگو کم (Diego Cam) بین سالهای ۱۴۸۲ تا ۱۴۸۴، به این منطقه رفت و آن را بهنام پادشاه وقت کشور، تصاحب کرد. در ۱۷۸۹، دریانورد پرتغالی بهنام فرانسیسکو خوزه دو لاکردا (Francisco José de Lacerda) و در ۱۸۸۰ تجار عرب، به سرزمین غنی از مس ناحیهٔ کاتانگا میرسند و به تجارت برده و عاج میپردازند. در ۱۸۱۶، تجار انگلیسی تا ایزانگیلا (Isangila) جلو میروند. لیوینگستون، در سال۱۸۷۱ به لواپولا (Luapula) و لوالا (Lualaba) میرسد و تصور میکند که به دهانهٔ نیل رسیده است. در سال ۱۸۷۶، تمامی این سرزمین غنی را بهنام پادشاه بلژیک شاه لئوپولد (King Leopold of Belgium) اعلام میکنند. در سال ۱۸۸۵، لئوپولد این منطقه را ملک شخصی خودش اعلام میکند و با ارتش خودش که آن را «ارتش عامه»! (Force Publique) مینامد، از این مالکیت دفاع میکند. این دوران و این شخص یکی از تاریکترین روزهای بردهداری و سوءاستفاده از انسانها و خیانت را رقم میزنند. سرانجام در سال ۱۹۰۸ این منطقه به بلژیک داده شد.
سفر سوم، سفر جویندگان طلا، جویندگان شهرت و جویندگان ثروت است که از دنیای مثلاً متمدن غرب به جنگلهای آفریقا و دورترین نقاط زمین انجام میشود. استعمارگرانی که تحت عنوان تبلیغ مسیحیت، با پوشش آموزش انسانیت به مردمانی که آنان را «وحشیهای آفریقا» مینامیدند، و با دهها عذر و بهانهٔ دیگر، به سرزمین آنان تجاوز میکردند و جان و مال و حیثیت و آبرو و حیات مردمان دیگر را به تاراج میبرند. کنراد از زبان مارلو میگوید: «ما آدمهایی بودیم که از روی حرمت و عشق، دریاروی کردیم.» (ص ۳۱). مارلو انگار که بهانههای این دریانوردان استعمارگر را میخواهد باور کند، هم رودخانهٔ تایمز (Thames) را بهعنوان محلی که عبور و سفر را برای اروپاییان فراهم میکند، ستایش میکند و هم میگوید: «چه عظمتها که بر گردهٔ آن رودخانه سوار نشده، و در دل اسرار زمین ناشناخته سر نبرده بود! رؤیای آدمیان، بذر مستعمرات، نهال امپراتوریها.» (ص ۳۲). او سپس حملهٔ رومیان به شمال اروپا را با این سفرهای اروپاییان به آفریقا مقایسه میکند و میگوید و میپندارد که اگر در آن روزگار رومیان به نیروی بازو سلطه میکردند ما، یعنی اروپاییان، امروز به نیروی کارآیی و با تجهیزات و تفنگ و کشتی و… استعمار میکنیم.
در این سفر مارلو از بروکسل که آن را «قبر سفیدشده» میخواند و از ادارهای که برای گرفتن مجوزها به آنجا میرود، شروع میکند. بروکسل قبر سفیدشده است، چرا که ظاهرش مانند «قبرهای جهودها» که آن را با آهک سفید میکنند که در امان بماند، تمیز و مرتب است، ولی در واقع با آن دو زنی که منشیهای شرکتاند و یادآور دوزخ در کمدی الهی دانته، دروازهٔ تاریکی است. «اغلب به آن دو زن میاندیشیدم که از دروازهٔ تاریکی نگهبانی میکردند و با پشم سیاه گویی نعشپوش گرم میبافتند… » (ص ۴۳). «اینجا خانهای بود بهآرامی خانهای در شهر مردگان… » (ص ۴۴). در این سفر است که نویسنده رازهای کشف و اختراع و نوآوری و پیشرفت در سایهٔ زور و حمله و قساوت و مرگ و بیرحمی را آشکار میکند. در این سفر است که میگوید: «کلمهٔ عاج در هوا طنین میانداخت، مثل نیایش بود.» (ص ۶۵)
سفر چهارم، سفر به باطن است، اما در قالب سفر شخصی است بهنام کورتز به آفریقا، که در قرارگاهی مرکزی در قلب آفریقا مانده است و بهعلت بیماری، و معلوم نیست بهکدام دلیل، مارلو مأمور پسآوردن او به اروپا میشود. سفر چهارم اما، سفر کورتز تنها نیست، سفر آدمی است به درونش، سفری تنها به قلب آفریقا نیست، که سفری است به قلب حیوانی انسان. به لایههای درهمتنیدهٔ زشت و زیبای انسان از قلب آفریقا و رود کنگوی تاریک و طولانی و تسخیرشده به قلب تیره و تار انسان اسیر هوس، شهوت، شهرت، ثروت، و سرانجام وحشت. وحشت از مرگ و نیستی. وحشت از ناپیداهای جهان هستی. وحشت از تنهایی. در آنجا مارلو، «دیو خشونت، دیو طمع، دیو شهوت را دید.» (ص ۵۳) و همانجا متوجه میشود که دیوی دیگر هم خواهد دید: «دیوی نازپرورد و متظاهر و کمسو چشم… » (همان). مارلوی قصهگو و راوی، از کورتز این دیو نازپرورد میگوید که به اعماق آفریقا سفر کرده است تا عاج بهدست آورد و ثروت. ولی همانجا میماند و با سپاهی که از افراد بومی تشکیل میدهد، به حکمرانی ادامه میدهد تا سرانجام وقتی مریض است و آمادهٔ مرگ، مارلو مأمور بازگرداندن او میشود و در راه جان میسپارد و نامههایش به عشقش را به مارلو میسپارد. آیا این دیو نازپرورد، کورتز همان پادشاه بلژیکی همان لئوپولد نیست که این منطقه را بهنام شخصی خود نگاه داشت و با ارتش شخصی خود از آن دفاع کرد؟ وحشت! وحشت! کلامی است که نویسنده در دهان کورتز هنگام مرگ میگذارد و نُهتوی زندگی و مرگ انسان را تا حد امکان میکاود.
در این سفر چهارم است که سؤالات فلسفی مهمی طرح میشوند. مثلاً میگوید: «وقتی آدم ناگزیر باشد، به چیزهایی از این قبیل به ظواهر امور، بپردازد، حقیقت، آره حقیقت، کمرنگ میشود. حقیقت باطن خوشبختانه پنهان است.» (ص ۸۴). یا در جایی دیگر میگوید: «آنچه بهنظر میآمد قایقمان بود و نقش آن که تار میزد که انگار همین حالا است که محو شود. بقیهٔ دنیا تا جایی که به چشم و گوشمان مربوط میشد، در مکان بیمکانی بود. آره مکان بیمکانی – رفته، ناپدیدگشته، و بربادرفته، بیآنکه زمزمهای یا سایهای در قفایش مانده باشد.» (ص ۹۵)
بخش دیگر از سؤالهای فلسفی در جایی روشن میشود که مارلو میگوید: «مزخرف! گفتن هیچچیز اینقدر سخت نیست… مانند کشتی دولنگره، لنگر شما (مارلو به همراهانش در روی کشتی میگوید) را به دو نشانی خوب بستهاند، قصابی سر یک کنج و پاسبانی سر کنج دیگر. اشتهای عالی، و حرارت بدن طبیعی.» (ص ۱۰۸). این اوج سفر چهارم است. عریان میکند اشتهای سیریناپذیر انسان را که بهصورت قصابی حتی آدمیان را تکهتکه میکند و بهصورت پاسبانی مأمور حفظ پایداری خویش است، انسانی که میخواهد باقی بماند و در این راه هرچه را که لازم است، روا میدارد. سرانجام، وقتی مارلو با دختری، که کورتز او را «نامزد من» خطاب کرده بود، مواجه میشود، دروغی مصلحتآمیز میگوید و به دختر میگوید که آخرین کلام کورتز در مورد دختر بوده است. او با خود میگوید: «مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد و چند تا از قدرتهای تاریکی دعوی مالکیت او را دارند.» (ص ۱۱۱). در جایی دیگر در وصف زندگی میگوید: «آوخ که زندگی – این ترتیب اسرارآمیز منطق بیامان برای هدفی بیهوده – چه بیمزه است.» (ص ۱۴۷). «شاید حکمت و حقیقت و صداقت موجود در عالم در آن لحظهٔ درکناشدنی خلاصه شده باشد که از آستانهٔ ناپیدا گذر میکنیم. شاید!» (همان)
دو نکته در آخر:
این داستان، با صدا همراه است. راوی و مارلو دو راوی در این داستاناند. صدای هر دو را جداگانه میتوان شنید. راوی و مارلو تنها به نقاشیکردن صحنهها برای خواننده نمیپردازند، بلکه داستان طوری نقل میشود که خواننده تنها تصویر را نمیبیند، بلکه صداها را نیز میشنود. با آنکه همهچیز در هالهای از تاریکی و مه پنهان است، اما همهٔ حواس خواننده بهکار گرفته میشوند تا تمامی چشمانداز امپرسیونیستی این داستان حس شود، بوها، شکلها، و صداها… مارلو میگوید: «آنچه در قرارگاه مرکزی دیده بود، برایش مثل مریخ دستنیافتنی بود و باورنکردنی.» (ص ۷۹). او به همراهانش که برایشان قصه میگوید، خاطرنشان میکند که آنها مارلو را میبینند، ولی او کورتز را نمیدید، تنها صدایش را در اعماق جنگل میشنید. اما در صفحات بعد راوی میگوید: «هوا به تاریکیِ شبق بود، چندان که ما شنوندگان نمیتوانستیم یکدیگر را ببینیم. مدتی بود که مارلو، که جدا از ما نشسته بود، دیگر برای ما چیزی جز صدا نبود.» (ص ۷۳)
بعضی از منتقدان کنراد به نگاه او به ساکنان آفریقا به عنوان سیاهپوستان، بدوی، تاریک،… ایراد گرفتهاند. از آن جمله است چینوا آچیبی (Chinua Achebe)، پدر ادبیات مدرن آفریقا و استاد میهمان در دانشگاه ماساچوست. او در مصاحبهای با کاریل فیلیپ در گاردین میگوید که نگاه کنراد به آفریقا نژادپرستانه است چرا که او برای بیان مشکلات استعمار و تبعیض و رنجهای انسانی، مردم آفریقا را در نمایی از تاریکی نشان داده و آنان را «زشت»، با «دماغ پهن» و آدمخوار و غیره نام نهاده است. آچیبی از ابتدا با نام تاریکی برای توصیف آنچه بر آفریقا گذشته است و با توجه با اینکه اروپاییان آن قاره را قارهٔ تاریک نام نهاده بودند، مشکل دارد. مردم آفریقا تاریک نبودند، مردمی بودند با ویژگیهای خود، آداب و رسوم متفاوت، و البته چهرهٔ متفاوت. آچیبی معتقد است نویسندهای با استعدادِ کنراد نباید مشکلات ما و مردم کهن ما را زیاد کند.
ژوئیهٔ ۲۰۱۹، بازنویسی نوامبر ۲۰۲۱
منابع:
کنراد، جوزف. دل تاریکی؛ ترجمه صالح حسینی، تهران، نیلوفر، ۱۳۶۴
۱. http://www.newworldencyclopedia.org/entry/Congo_River
۲. http://globalforestatlas.yale.edu/congo/land-use/history-settlement-congo-basin
۳. http://www.biography.com/people/joseph-conrad-9255343#literary-career
۴. https://www.theguardian.com/books/2003/feb/22/classics.chinuaachebe
۵. https://modernism.research.yale.edu/wiki/index.php/Heart_of_Darkness
۶. https://www.theparisreview.org/blog/2016/11/10/joseph-conrad-heart-darkness