داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
اولین چیزی که در او توجهم را جلب میکند، چشمهای کشیدهاش است. مثل چشمهای آهوست. اجازه میگیرد که سیگاری روشن کند. سیگارش را پُک میزند. دودش را از شیشهٔ باز ماشین بیرون میدهد و از کاغذبازیهای مهاجرت ابراز تنفر میکند. میگوید دردسر قانونی رفتن از غیرقانونیاش بیشتر است. هر روز یک چیز میخواهند. خب همان روز اول بگویند. حیف که مجبور است وگرنه این همه علافی را به جان نمیخرید. تنها چیزی که میخواهد، دورشدن از اینجاست. میپرسم مگر رفتن به بهشت هم اجباری میشود؟ اولش منظورم را نمیگیرد. اما سریع متوجه میشود و با لبخند جواب میدهد که در سالهای اخیر جهنم واقعی را تجربه کرده است. مدام برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند. انگار که فکر کند یکی دارد تعقیبمان میکند. میپرسم:
– از چیزی نگرانید؟
– هااا! نه. ببخشید. نگران نباشید. جهنمی که من تجربه کردهام، اینطورم کرده است.
و قصهٔ رفتناش را شروع میکند:
«پدر و مادرم فرهنگیاند. وضع مالیمان متوسط بود، اما هر چه از درک و شعور آنها بگویم کم است. در خانهٔ ما آرامش مطلق بود. خواهری بزرگتر از خودم دارم که مهندسی شریف قبول شد. چند سال بعد هم من پزشکی تهران قبول شدم. برای پزشکی قبول شدن خودم را تقریباً توی خانه حبس کرده بودم. برای همین محیط دانشگاه برایم پر از تازگی و هیجان بود. تا آن روز تمام حواسم به درس بود، اما حالا که خیالم راحت شده بود، تصمیم گرفتم کسی را وارد زندگیام کنم. با چند پسر آشنا شدم، اما روابطم با آنها چندان دوام نداشت. پسری در دانشگاه بود که از همه کناره میگرفت. خیلی خوشتیپ، ولی مغرور بود. تمام دخترهای دانشگاه بهاصطلاح توی کَفَش بودند. پایان سال سوم تصمیم گرفتم به او نزدیک شوم. اویل چندان اعتنا نمیکرد، اما در نهایت او هم بهسمت من جذب شد. موقع دوستیمان بارها دیدم که او به بهانههای مختلف با دیگران درگیر میشود. موقع رانندگی عصبی بود. عذرخواهی میکرد و اعتراف میکنم که در همان لحظه آن رفتار زشت یادم رفت. البته، من عاشقتر از این بودم که این موارد توجهم را جلب کند. در نهایت سال پنجم وقتی جلویم زانو زد و پیشنهاد ازدواج داد، خود را خوشبختترین زن عالم میدیدم. البته تمام دخترهای دانشگاه هم چنین تصوری داشتند. چون او موقعیت خوبی داشت. بهترین شاگرد دانشکده بود. از طرفی بعد از فوت پدرش ارث کلانی هم بهش رسیده بود. بهقول معروف، همهچیزتمام بود.
مراسم عروسی تمام شد و به خانهٔ خودمان رفتیم. یکی دو ماه اول هم به سفر و گشتوگذار گذشت و در همین مدت بارها دیدم که خشونت کلامی و رفتاری سعید با دیگران برایمان دردسرساز شد. اولین بار که دعوایمان شد، سیلی محکمی به من زد. بهتزده نگاهش کردم، اما او سیلی دوم را هم زد. بعد هم رفت توی یکی از اتاقها و در را روی خودش بست. من هم گیج و مبهوت کف زمین نشسته بودم و نمیدانستم چه باید بکنم. اگر آن وقت شب به پدرم زنگ میزدم، از ترس سکته میکرد. به اتاق رفتم و ساعتی بعد شوهرم وارد اتاق شد. دستم را بوسید و عذرخواهی کرد.
یواشیواش خشونتهای بیشتری از او میدیدم. امکان نداشت که مهمان داشته باشیم و بعدش دعوا نشود و ظرفی نشکند. میخواست حرف، حرف خودش باشد و من اطاعت کنم. گفتم من زنی تحصیلکردهام و چنین اجازهای نمیدهم و اگر رفتارش را اصلاح نکند، ترکاش میکنم. این جمله را که گفتم، با مشت توی صورتم کوبید و گفت این کار را بکنی میکُشمت. از او ترسیدم. نمیخواستم پدر و مادرم از این موضوع خبردار شوند، چون قلب پدرم مریض بود. با خودم گفتم مدارا میکنم و بهانه دستش نمیدهم، اما بیفایده بود.
شبی چاقوی آشپزخانه را بهسمتم پرتاب کرد و اگر جاخالی نداده بودم، به چشمم میخورد و کور میشدم. از ترسم بدون کفش و با لباس خانه به خیابان آمدم و فریادکنان، کمک خواستم. شاید باور نکنی و بهنظرت مثل فیلمهای جنایی بیاید، اما واقعاً همینطور بود. حس میکردم قاتلی سریالی دارد دنبالام میکند. همسایهها بیرون آمدند و سریعاً با پلیس تماس گرفتند. مأمور که آمد، بعد از کلی گفتوگو با سعید، او زیر بار حرفهای من نمیرفت؛ اینکه با پرتاب چاقو نزدیک بود کور شوم. پلیس مرا نصیحت میکرد که به خانه برگردم. میگفت دعوای زن و شوهر نمک زندگی است. از همین چرندیاتی که از بچگی توی گوشمان کردهاند. گفتم آقا این چه حرفی است؟ من اگر به خانه برگردم، امنیت جانی ندارم و میترسم. من زورم به شوهرم نمیرسد. اگر مرا بکشد، چه کسی خبردار خواهد شد؟ گفتم برایم آژانس بگیرید که به خانهٔ پدرم بروم، اما شوهرم گفت که دعوا تمام شده و چرا میخواهی خانوادهات را ناراحت کنی؟ جلوی همسایهها هم متعهد شد که کاری با من نداشته باشد. معذرتخواهی کرد. گفت اشتباه کرده و چنان نقش بازی کرد که دست آخر عوض من او داشت نقش قربانی را به خودش میگرفت. قبول کردم و به داخل خانه برگشتیم. حالا میفهمم چه اشتباه بزرگی کردم. باید همان دورهٔ دوستیمان که رفتار خشونتآمیزش با بقیه را میدیدم، میفهمیدم که او بیمار است.
یواشیواش اوضاع بدتر شد. خشونتش کم بود، شک هم به آن اضافه شد. صدای زنگ موبایل همسایه میآمد، به من میگفت تو موبایل دیگری داری که قایمش کردهای؛ اعتراف کن که داری به من خیانت میکنی. هر روز بیشازپیش از او میترسیدم. روزی که فهمیدم شنود توی خانه کار گذاشته، مقابلش ایستادم. گفتم یک ثانیهٔ دیگر نمیمانم. چنان مرا کتک زد که دندهام شکست. بیمارستان بستری شدم. پدر و مادرم شوکه شدند. گفتند چرا تا امروز به ما نگفتهای. ازش شکایت کردم. همزمان وکیل گرفتم و تقاضای طلاق کردم. حاضر نبودم حتی در جلسات دادگاه با او روبهرو شوم. واقعاً ازش میترسیدم. وکیلم تمام این کارها را انجام داد. از ترسم پایم را از خانه بیرون نمیگذاشتم. دو ترم مانده بود دانشگاهم تمام شود، اما از دانشگاه مرخصی گرفتم. خودم را در خانه حبس کرده بودم. با مدارک پزشکی قانونی ثابت کردم اختلال روانی خشونت دارد و طلاق گرفتم. اما حالم آنقدر بد بود که نمیتوانستم به دانشگاه برگردم. مدام خودم را سرزنش میکردم. میترسیدم بیرون بروم و بیاید روی صورتم اسید بپاشد. مدام گریه میکردم. حتی فکر خودکشی به سرم زد. اینهمه نشستم و درس خواندم. دلم خوش بود بهزودی پزشک میشوم، اما این شده بود عاقبتم. خواهرم و شوهرش چند سال پیش به استرالیا مهاجرت کردند. یک سفر که آمد ایران و وضع مرا اینطور دید، گفت بیا پیش خودم. دو قاره بین تو و این مردک فاصله میافتد. بیا و زندگی جدیدی را شروع کن. دَرسَت را هم آنجا ادامه بده. اوایل چندان بهش فکر نکردم. اما با اصرار پدر و مادرم افتادم دنبال کارهایم. باورتان میشود هنوز هم ازش میترسم. تنهایی بیرون نمیروم. هر جا بخواهم بروم، آژانس میگیرم. خواهرم راست میگوید. تنها راه رسیدنام به آرامش، دور شدن است. در این دو سال زندگی مشترک کاری با من کرد که از هر چه مرد و عشق و عاشقی است، بیزار شدهام. حالا فقط میخواهم دور شوم. درسم را بخوانم. اینجا و تمام آن خاطرات تلخ و کتک خوردنها را پشت سر بگذارم. مردم فکر میکنند خشونت فقط مختص قشری است که از نظر فرهنگی و سواد پاییناند، اما اینطور نیست. شوهر مرا هر کس از بیرون میدید، فکر میکرد شاهزاده است، اما گرگی بود در لباس میش. اشتباه از خودم هم بود. ما زنها فکر میکنیم با گذشت، همهچیز درست میشود، با بچه آوردن. غافل از اینکه چیزی را که از پایه خراب است، نمیشود درست کرد. بههرحال این تجربهٔ تلخ همیشه با من خواهد بود، اما مهاجرت و دور شدن حتماً میتواند برایم کمرنگش کند. هیچوقت فکر نمیکردم یک انتخاب اشتباه بتواند تمام زندگیام را زیرورو کند. زندگیای که الان دارم، آن زندگیای نیست که آرزویش را داشتم.»
میگوید ایران را دوست دارد. آرزویش این بوده که پس از دکتر شدن برود و در مناطق محروم خدمت کند. میخواسته تخصص اطفال بگیرد، اما انتخاب اشتباه تمام این فرصتها را از او گرفته است. جواب میدهم:
«ناامید نباشید. میتوانید دور شوید. درستان را بخوانید. پزشکی درجهیک شوید و برگردید. تمام آن کارهایی که آرزویش را داشتید، انجام دهید. مسلماً گذشت زمان به شما کمک میکند. زمان، بزرگترین مرهم زخمهای ماست. مسلماً یک روز میتوانید با دست پُر برگردید.»
تقریباً به مقصد رسیدهایم. جلوی در خانهشان توقف میکنم. با ترس دوروبرش را میپاید که بهقول خودش، آدم مشکوکی توی کوچه نباشد. فاصلهٔ در ماشین تا خانهشان چند قدم است، اما از اینکه همین چند قدم را هم تنها باشد، میترسد. با خودم فکر میکنم همین ترس باعث میشود او هیچوقت برنگردد. گذشت زمان شاید دردهایش را التیام دهد، اما ترسش را نه! این را به او نمیگویم. وقتی وارد خانه میشود، برمیگردد و به من لبخند میزند. چشمهایش واقعاً زیباست.