داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
همیشه هم اینطور نیست که مسافری سوار شود و حکایت رفتنش، حکایت غموغصه باشد. بعضی وقتها هم حکایتها شیرین است و خنده بر لب مینشاند. مثل خانم تقریباً پنجاهسالهای که آن روز صبح بهعنوان اولین مسافر سوار ماشینم شد. کمی که گذشت خندید و با لحن شیرینی گفت: «سر پیری و معرکهگیری!»
گفتم شما که هزار ماشالله خیلی جواناید و زیبا. خندید و جواب داد: «ظاهر را نبین، درونم خراب است. اما با همین ظاهرِ آباد توانستم دل طرف را ببرم. دارم ازدواج میکنم و میروم کانادا. اصلاً باور نمیکنم؛ دوباره در سن پنجاه و شش سالگی. البته قرار است ترکیه عقد کنیم که خانوادهها هم باشند. او نمیتواند بیاید ایران. حالا دلایلش بماند. هر روز برایم عکس لباس عروس میفرستد که بینشان انتخاب کنم و از آنجا برایم بیاورد. چه لباس عروسهای شیکی. امروز آمده بودم پرسوجو برای بلیت ترکیه. بهش میگویم خاک بر سرم، مگر آدم توی پنجاه و شش سالگی لباس عروس میپوشد؟ در جوابم برایم شعر شهریار را فرستاد که: پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری / وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری / هر چه عاشق پیرتر، عشقش جوانتر ای عجب / دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری»
میگویم پس با یک مرد احساساتی طرفی. مردی که جوابت را با شعر دهد، حتماً روزهای پُرآرامشی را کنارش سپری میکنی و تأیید میکنم که سنوسال مهم نیست و البته از سنش جوانتر بهنظر میرسد. آدم اگر دلش بخواهد توی هفتادسالگی هم میتواند لباس عروس بپوشد. خب بالاخره دارد عروسی میکند و عروس هم باید لباس مخصوص خودش را بپوشد. میگوید:
«شما هم مثل او حرف میزنید. بسکه اینجا توی سرمان زدند که این کار بد است، آن کار بد است. والّا من هنوز چهل سالم بود. هر کاری میخواستم بکنم، شوهر سابقم میگفت خجالت بکش. پنجاه سالت است. ده سال پیشواز رفته بود. چرا لاک میزنی. چرا ماتیک میزنی. در سالهای جوانی حسرتِ زدن یک لاک قرمز آتشی و ماتیک قرمز به دلم ماند. چرا لباسهای رنگ روشن میپوشی. از روی بچههایت خجالت بکش. جلوی پسر خودم نمیتوانستم لباس باز بپوشم. میگفت بچه، اول مادرش را میبیند. آنقدر این حرفها را به من زده بود که کارم فقط شده بود خجالت کشیدن. بازاری بود. پولش از پارو بالا میرفت، ولی فکرش مال عهد تیر و کمان بود. شش سال پیش که عزمم را جزم کردم ازش جدا شوم، بچههایم شیونکنان آمدند پیشم. یک پسر دارم و یک دختر که هر دو سر زندگیشاناند. دخترم گفت واویلا جواب شوهرم را چه بدهم. پسرم گفت واویلا جواب زنم را چه بدهم. گفتم جوابشان را خدا بدهد. مگر شما روزهایی که من از زندگی با پدرتان رنج میکشم، اینجا هستید؟ سر خانه و زندگی خودتان نشستهاید. به شما هیچ ربطی ندارد. خسته شدم. از ۱۶ سالگی که زنش شدم، اختیار هیچچیز را نداشتم. تا اعتراض میکردم، سیلی بود که نثارم میشد. میگفت مَرد باید برود بیرون پول دربیاورد. زن باید بنشیند توی خانه و بچهداری کند. مرد خدای روی زمینِ زنش است. سالهای جوانیام اینطور گذشت. یک روز به خودم آمدم دیدم پنجاهسالهام و از زندگی هیچ نمیدانم. حتی اجازه نداشتم موبایل داشته باشم. گفتم دیگر بس است؛ مرگ یکبار و شیون هم یکبار. وقتی گفتم طلاق میخواهم، رفت و توی فامیل حرف پشت سرم درست کرد که من عاشق شدهام. من هم گفتم اصلاً به تو چه. شهامتی که تمام این سالها در خودم کشته بودم حالا جمع شده بود و خشمم آنقدر زیاد بود که همه فهمیدند دیگر نمیتوانند با من دربیافتند. توی این سالها از اینهمه مالومَنالی که داشت، فقط یک زمین برایم خریده بود. همان را فروختم. خانهٔ کوچکی خریدم و انگار که تازه متولد شده باشم. گوشی هوشمند خریدم. عضو شبکههای اجتماعی شدم. شروع به ورزش کردم. توی کلاس یوگا با یک گروه گیاهخوار آشنا شدم. خلاصه در این شش سال واقعاً زندگی کردهام. مادر و پدرم که به رحمت خدا رفتهاند. برادر و خواهرم و بچههایم تا دو سال با من قهر بودند. دلم برای بچهها و نوههایم لک زده بود. اما نگذاشتم ضعف مرا ببینند. بعد از دو سال خودشان آمدند سراغم.»
دلم میخواهد او همینطور حرف بزند و من گوش بدهم و کیف کنم. بهعنوان یک دانشجوی ارشد جامعهشناسی، میدانم برای رسیدن به چنین آزادی و رهاییای از مردسالاری چه بهایی پرداخته است. حضورش حالم را خوب میکند. چون زنی را میبینم که عصیان کرده و به سنتهای غلطی که از بچگی توی گوشش خواندهاند، پشتپا زده. زنی که نگذاشته احساساتش به فرزندانش سدی برای به دست آوردن آزادیاش باشد. او مرد را خدای روی زمینش ندانسته و در نهایت علیه این مردسالاری شورش کرده است. همهٔ ما میدانیم که ریشههای فرهنگی-سنتی خانوادههای ایرانی بر اساس تبعیت زنان از خواست پدر، برادر و شوهر شکل گرفته و بهانهٔ اغلبِ خشونتهایی که در محیط خانواده رُخ میدهد، تلاش برای حفظ حرمت خانواده است؛ در نتیجه، بسیاری اوقات، زنِ تحت خشونت، درکی از ستمی که به او وارد میشود، ندارد. در بیشتر اوقات، خشونت خانگی علیه زنان از سوی خود آنها پنهان میشود. بهخاطر فرزندانشان یا ترس از آبرو و حفظ خانواده! کافیست دوروبَرمان را خوب ببینیم. از مادرهای خودمان گرفته تا زنان فامیل و دوست و آشنا. چند بار دلیل کبودی سروصورتشان را به افتادن از پله یا زمین خوردن نسبت دادهاند؟ چند بار دیدهایم که برای تنبیه شوهرشان به قانون متوسل شوند؟ موردی را بهخاطر دارم؛ زنی را با سر و روی کبود و بینی شکسته به بیمارستان آورده بودند. کاملاً واضح بود که از سمت شوهرش مورد خشونت واقع شده است. شوهرش کناری ایستاده بود و معلوم بود که ترسیده زنش حرفی بزند. دکتر هر کاری کرد که زن اعتراف کند شوهرش کتکش زده و به پلیس خبر دهند، او قبول نکرد و خیلی محکم گفت از پلهها به پایین پرت شده است. زنی دیگر که مدام در معرض خشونت خانگی بود، حتی نمیپذیرفت که مورد خشونت واقع شده و این مسائل را جزئی از زندگی مشترک میدانست که بهقول خودش نمک زندگی است. همین باور، یعنی اینکه زن باید مطیع شوهرش باشد و زن آبرودار نمیگذارد اختلاف زندگی زناشوییاش را کسی بفهمد، که نسلاندرنسل و سینهبهسینه از مادرها به دخترشان رسیده، باعث میشود برخی از زنها حتی از این خشونت حمایت کرده و آن را حق زن بدانند. مثل دختر همین خانم که جدایی مادرش را آبروریزی میدانست. اما زنی که میبینم توانست در پنجاه سالگی در یک جامعهٔ سنتی مردسالار زندگی دوبارهای را شروع کند. میگوید:
«از طریق دوستانم در انجمن گیاهخواری با این آقا آشنا شدم. یک سال و نیم است که از طریق مجازی با هم ارتباط داریم. دو بار هم رفتم ترکیه و از نزدیک دیدماش. پنج سال از خودم جوانتر است. فکرمان به هم شبیه است. اوایل که آشنا شده بودیم، رفتارهای محترمانهاش آنقدر برایم عجیب بود که حس میکردم دارم خواب میبینم و میترسیدم یک نفر تکانم دهد و بگوید بیدار شو این خواب است. من که تمام عمرم چه در خانهٔ پدر و چه در خانهٔ شوهر امرونهی شنیده بودم، باورم نمیشد یک مرد میتواند اینقدر با احترام رفتار کند. توی رستوران صندلی را برایم بیرون بکشد. در ماشین را برایم باز کند. مدام بگوید لیدیز فِرست. خانوادهاش را هم دیدم. چقدر محترماند. بچههای من دوباره فریاد وامصیبتا سر دادند. گفتم هر کاری میخواهید، بکنید. من تصمیمم را گرفتهام. هنوز هم فکر میکنم دارم خواب شیرینی میبینم. رها شدن از آن زندگی که به من تحمیل شد، هنوز هم برایم مثل یک رؤیاست. حالا ازدواج با مردی که دوستش دارم و حرفم را میفهمد و رفتن به کشوری آزاد و آباد، که جای خود. گاهی حسرت روزهای گذشته را میخورم، ولی دوستانم میگویند گذشته را رها کن و از سالهای باقیمانده لذت ببر. بیصبرانه منتظر زندگی جدیدی که در کانادا خواهم داشت، هستم. عکسهای ونکوور را برایم مدام میفرستد. خیلی زیباست. هر شب چشمهایم را میبندم و خودم را آنجا تصور میکنم. زندگیام شبیه افسانههای قدیمی است. مثل سیندرلا که پس از سختی زیاد شاهزادهٔ رؤیاهایش دید. تا بهحال سیندرلای ۵۶ ساله دیده بودی؟»
و هر دو میخندیم. بعد از رساندنش راهبهراه میروم خانه. حالم خوب است و میخواهم آن حال خوب تمام آن روز با من بماند.