داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
میانسال است و بسیار مؤدب. کراوات زده است. تا سوار میشود با خوشرویی میگوید چقدر خوششانس است که یک رانندهٔ خانم دارد او را میرساند. تلفن همراهش زنگ میزند، به کسی که آن طرف خط است میگوید بزن روی آیفون.
با لحن محبتآمیزی حرف میزند: «هَپی… پسر قشنگم. بابا داره میاد خونه. میام کلی باهات بازی میکنم. پسر خوبی باش تا بیام.»
تلفن را قطع کرد و گفت: «سگم اصلاً طاقت دوری مرا ندارد. توی خانه هم تنها نمیماند. هر وقت کار دارم، میگذارمش پیش خواهرم. بیقراری میکند. باید صدایم را بشنود تا آرام بگیرد.»
با چه عشقی از سگش حرف میزند. توی موبایلش دنبال چیزی میگردد. وقتی پشت چراغ قرمز میایستم، عکس سگش را نشانم میدهد. یک سگ قهوهای پشمالو با چشمهای درشت. انگار عروسک است.
میگویم: «واای، چقدر ناز است. شنیدم حیوان خانگی خیلی وابستگی میآورد.»
جواب میدهد: «خیلی زیاد. باور کنید فرقی با بچهٔ آدم ندارد. منتها خیلیها این را نمیفهمند. ما در کشوری زندگی میکنیم که فرهنگ حیوان خانگی هنوز جا نیفتاده. من هَپی را با هزار ترس و لرز میبرم پارک. یکبار نزدیک بود بهخاطرش پلیس دستگیرم کند. قانونی گذاشتهاند که سگگردی ممنوع است. شانس آوردم آقای پلیس رشوهای تشریف داشت. برای همین اغلب یا صبح خیلی زود یا آخر شب سگم را میبرم پیادهروی تا افسرده نشود. این یکی از بزرگترین دلایل مهاجرت من است. همهچیز توی این کشور جرم حساب میشود. فکرش را بکنید، من باید با ترس سگم را ببرم بیرون. این سادهترین حق من است. حیوان من که به کسی آسیب نمیرساند. چرا آدمها فکر میکنند کرهٔ زمین فقط مال آنهاست و اشرف مخلوقاتاند؟ برای راحتی خودم و پسرم هَپی دارم میروم. دیگر از این وضع خسته شدهام. از زندگی مجرمانه.»
این عبارت را بارها شنیدهام. یادم به نوشتهٔ توکا نیستانی توی وبلاگش میافتد. از او پرسیده بودند چرا مهاجرت کردی؟ جواب داده بود:
«از زندگی مجرمانه خسته شده بودم… به چند پسر و دختر طراحی درس میدادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده میکردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبتهایی میکردم که مجاز نبود، بهجای سریالهای تلویزیون خودمان کانالهایی را تماشا میکردم که مجاز نبود، به موسیقیای گوش میکردم که مجاز نبود، فیلمهایی را میدیدم و در خانه نگهداری میکردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به «فیسبوک» میزدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدمهای دوستداشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانیها با غریبههایی معاشرت میکردم که مجاز نبود، همهجا با صدای بلند میخندیدم که مجاز نبود، مواقعی که میبایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که میبایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح میدادم که مجاز نبود، کتابها و نویسندههای مورد علاقهام هیچکدام مجاز نبود، در مجلهها و روزنامههایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر میکردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و… درست است که هیچوقت بابت اینهمه رفتار مجرمانه مجازات نشدم، اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تکتک آنها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه، فکرِ اینکه همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم، آزارم میداد… »
میگویم: «کار خوبی میکنید. هر کس شرایطش را دارد باید برود.»
بسیاری از ما از مهاجرت مدینهٔ فاضلهای در ذهن داریم که در آن نه غمی هست و نه ملالی، و خبری از استرس و تنشهای روزانه نیست. همهٔ ما برای یکبار هم که شده به چنین آرمانشهری فکر کردهایم. آرمانشهری که در آن همهچیز جرم نباشد. شاید تا همین چند ماه پیش اعتقادی به رفتن نداشتم. اما حالا از صمیم قلبم به آن معتقدم. اما شرایط میخواهد. نمیشود بیگدار به آب زد. توی این مدت این را هم خوب فهمیدهام. نود و پنج درصد از دلایلی که برای مهاجرت در این مدت شنیدهام، کاملاً منطقیاند. زندگی فرصتیست که یکبار نصیب آدم میشود. هر انسانی حق دارد فارغ از جغرافیا و مرزها طوری زندگی کند که دوست دارد. این مرد دوستداشتنی هم حق دارد. سخت است زندگی در کشوری که گردش بردن سگ برای آدم توأم با ترس باشد.
آه میکشد: «میدانید، همهاش هم مسئلهٔ حکومت نیست. مردم هم هستند. توی ساختمانی که زندگی میکنم، بعضی از همسایهها بهخاطر هَپی طوری به من نگاه میکنند که انگار نجسام. خانم واحد روبهرویی میگوید اگر بچههایم مریض شوند، بهخاطر سگ شماست. توی راهرو که راه میرود میکروب پخش میکند. این خانم فوق لیسانس دارد، اما این طرز فکرش است. من نمیگویم همه باید حیوان خانگی داشته باشند، اما این حرف خیلی برخورنده است که راه رفتن سگ من میکروب پخش میکند.»
همان لحظه برای عبور عابر پیادهای ترمز میکنم. میگوید: «چه جالب. پس استثنا هم وجود دارد.» میپرسم: «چطور؟» میگوید: «در بیشتر نقاط دنیا دیدن یک عابر پیاده در خیابان بهمعنای فرمان ایست و احتیاط برای راننده است، اما در ایران اکثر رانندگان بهمحض دیدن عابر پیاده سرعت خود را بیشتر میکنند و بدون لحاظ کردن مسائل ایمنی و حق تقدم، با سرعت زیاد به مسیر خود ادامه میدهند. بارها برای خودم پیش آمده و نتیجهاش یک استرس شدید بوده است.»
کاملاً واضح است که آدم با دیسیپلین و مبادی آدابی است. بیشک چنین آدمی در اینجا بسیار رنج میکشد. جواب میدهم: «به نظرم ما ایرانیها چون دروغ زیاد شنیدهایم، مخصوصاً از کسانی که توقعش را نداشتهایم و دزدی زیاد دیدهایم از کسانی که خیلی ادعا داشتهاند، دیگر به هم اعتماد نداریم. احساس میکنیم به ما ظلم زیادی شده است و حق ما را گرفتهاند. پس ما هم سعی میکنیم بههیچ عنوان حقمان را به کسی ندهیم، بیشترین نمودش هم در نحوهٔ رانندگی کردن ما است. مثل همین نکتهای که گفتید. ما مردم بدی نداریم. ریشهٔ رفتارهای بد ما در بیعدالتی وسیعی است که بر ما اعمال شده است.»
روایتی را که از یکی از مسافران شنیده بودم، برایش تعریف میکنم. آن خانم تعریف میکرد که سفری به مجارستان داشته است؛ در فرودگاه زنی میانسال از او میپرسد از کدام کشور آمده است؟ وقتی فهمیده بود ایرانی است، لبخندی زده و با شوق و ذوق و لهجهٔ خاص خودش گفته بود: «اُاُاُ… اصغر فرهادی!» میگفت: «برایم خوشحالکننده بود که نام کشورم نه با سلاح هستهای و نقض حقوق بشر که با نام یک هنرمند بزرگ همراه میشد.»
دستش را به نشانهٔ اعتراض تکان میدهد: «ای خانم، شما چقدر خوشبیناید. این موارد یک در میلیون است. من به خارج از ایران بسیار سفر کردهام. اغلبشان که اصلاً نمیدانند ایران کجاست. آنهایی هم که میدانند، ما را به جنگ و نقض حقوق بشر و شکنجه میشناسند. چرا وقتی خود ایرانیها، به مسافرت ترکیه یا دبی میروند، به آژانس مسافرتیشان میگویند لطفاً هتلی به ما بدهید که ایرانی در آن کمتر باشد؟ خودمان هم میدانیم جنسمان خراب است و به هم رحم نمیکنیم. مدارا بلد نیستیم. مهربانی نمیدانیم. مثلاً همسایهٔ من که سگ مرا نجس میداند و با حرفهایش ناراحتم میکند، مگر من و هَپی مزاحمتی برایش داریم؟ مگر نه هر انسانی در چهاردیواری خودش به شرط لطمه نزدن به بقیه آزاد است؟ اینها بدیهیترین قوانین حقوق بشر است که ما در این کشور هم از سمت دولت و هم از سمت مردم از آن محرومایم. چرا با دنیای «واقعیت» قطع ارتباط کردهایم؟ چرا دچار غرور ملی میشوید خانم، وقتی تنها چیزی که داریم شرمندگی ملی است. واقعاً به این زندگی، میشود گفت زندگی؟ هر روز هزار نگرانی داریم؛ هزار دغدغه داریم، نمیدانیم چطور باید از زندگی لذت برد. در چند سفر خارجی که داشتهام، دیدهام چقدر کیفیت زندگی فرق دارد. مگر قرار است چقدر عمر کنیم؟ چهل و هفت سال اینجا زندگی کردم، دیگر میخواهم جایی باشم که به من احترام گذاشته شود. سختیهای مهاجرت را هم میدانم اما مگر زندگی اینجا آسان است؟ من که دارم میروم و خودم را نجات میدهم. خدا به داد شما برسد که اینجا به این زندگی مجرمانه ادامه میدهید.»
نمیتوانم انکار کنم که توی دلم میگویم خوش به حالت که داری میروی. اما همیشه در این موارد یک سؤال بزرگ توی ذهنم ایجاد میشود. پس آنهایی که نمیتوانند بروند چه؟ تکلیف آنها چه میشود؟ آیا خدا میتواند به داد آنها برسد؟ آیا فقط باید به نجات خودمان فکر کنیم؟ به زندگی خودمان؟ از او این سؤالها را میپرسم.
میگوید: «چهل و هفت سال اینجا زندگی کردم. هر کاری توانستم برای کشورم کردم. خیلی جاها کنار همین مردمی که ازشان انتقاد میکنم، بودم. میخواهم باقی عمرم را با آرامش در کنار سگم بگذرانم.»
سکوت میکنم. حرف حق جواب ندارد.