در جست‌و‌جوی بهشت – قصهٔ ساسان؛ عاشقی‌ کردن یا ماندن؟

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

می‌گوید: «زندگی بازی‌های عجیبی دارد. نه؟»

این را همه می‌دانند.

جواب می‌دهم: «و غیرمنتظره»

به‌نظرم وجه غیرمنتظره بودنش بر عجیب بودنش می‌چربد. مثلاً من تا چند ماه پیش اصلاً روزهایی را که امروز داشتم، پیش‌بینی نمی‌کردم. آنچه در خیالم مجسم می‌کردم، صد سال نوری با آنچه امروز هستم فاصله دارد. می‌گوید:

«این فضاهای مجازی یک چیزهای خوبی دارد و یک چیزهای بد. چیزهای خوبش این است که خیلی از دوستان قدیمی‌ات را پیدا می‌کنی و البته دوستان جدید. بدی‌اش این است که ناگهان آدمی را می‌بینی که سال‌هاست ندیده‌ای. بعد یک روز خیلی اتفاقی می‌بینی که گوشۀ صفحۀ فیس‌بوک در یک کادر آبی دارد به تو لبخند می‌زند و فیس‌بوک پیشنهاد می‌دهد که با او دوست شوی. کاش فیس‌بوک خبر داشت با این کارش چه آتشی به جان آدم می‌زند.»

با تمام وجودم حرفی را که می‌زند، درک می‌کنم. من هم چند وقت پیش دیدمش. منتها در کادر خودش تنها نبود. دست انداخته بود دور گردن زنی موطلایی. هر دو می‌خندیدند و دندان‌هایشان بیش از حد سفید و یک‌دست بود. نه اینکه دندان‌های قشنگی نداشت، ولی این‌قدر سفید نبود. رفته بودم توی صفحه‌اش. بعضی از عکس‌هایش باز بود. خوب به‌نظر می‌رسید. من اما با گزینۀ بلاک خودم را راحت کردم. می‌دانستم اگر این کار را نکنم، کار هر روزه‌ام می‌شود سرک کشیدن توی صفحه‌اش. می‌گوید:

«اولین عشقم بود. از بیست سالگی عاشق هم بودیم. از دستش دادم. حالا پیدایش کرده‌ام. آن سر دنیاست. توی لندن، ولی می‌خواهم بروم دنبالش. یک زمانی باید می‌رفتم، ولی نرفتم. من هیچ‌وقت به رفتن فکر نمی‌کردم. حالا هم نمی‌دانم اگر بروم چه اتفاقی می‌افتد. ممکن است برنگردم و شاید هم خیلی زود برگردم. همه‌چیز به او بستگی دارد. راستش استرس دارم که نکند ویزا نگیرم. نمی‌دانم هنوز مرا می‌خواهد یا نه! اما حس می‌کنم باید بروم و خیلی چیزها را به او توضیح بدهم. آدم بعضی وقت‌ها از عمد خودش می‌زند همه‌چیز را خراب می‌کند. نمی‌دانم چرا دارم این‌ها را به شما می‌گویم. شاید چون من را نمی‌شناسید و یا شاید فکر می‌کنم می‌روید و غم مرا هم با خودتان می‌برید. امیدوارم از لحن حرف زدنم خسته نشوید. من توی دانشگاه ادبیات درس می‌دهم. این نگاه ادبی ناخوداگاه روی همه‌چیز من اثر می‌گذارد. همه‌چیز را پیچیده و گاهی شاعرانه می‌کنم. اصلاً نمی‌دانم سادگی چیست و چقدر گاهی می‌تواند به آدم کمک کند. شاید برای همین توی زندگی‌ام خیلی جاها باختم. اما عشق را باختن، چیز دیگری است. حسرتش یک عمر با آدم می‌ماند. باورتان می‌شود او خبر ندارد که من می‌خواهم بروم. این کار شاید دیوانگی باشد. شاید حتی نخواهد مرا ببیند. این‌همه راه دارم می‌روم و هزینه می‌کنم برای چیزی که نتیجه‌اش معلوم نیست. اما این را به خودم بدهکارم.»

این‌همه راه را دارد می‌رود برای چیزی که تهش معلوم نیست. به او هم خبر نداده است. می‌خواهد غافلگیرش کند و حتماً توی خیالش مجسم می‌کند که آن زن از خوشحالی جیغ می‌زند و بعد از این‌همه سال خودش را می‌اندازد توی بغلش و همه‌چیز مثل روز اول می‌شود. چرا آدم‌ها فکر می‌کنند هر وقت بخواهند می‌توانند بروند و هر وقت بخواهند می‌توانند برگردند. فکر نمی‌کند که آن زن حالا دارد زندگی‌اش را می‌کند و او با این سفر احمقانه همه‌چیز را برای آن زن به‌هم می‌ریزد. این مرد دارد من را عصبانی می‌کند. فکر می‌کند با قلنبه‌سلنبه حرف زدنش می‌تواند مرا تحت‌ تأثیر قرار دهد. آدم‌های این‌جوری را خوب می‌شناسم. می‌خواهند همهٔ دنیا را تحت‌ تأثیر قرار دهند. خودش شروع کرد برای من حرف زدن. پس باید منتظر اظهار نظر من هم باشد. می‌گویم:

«شاید او نخواهد توضیح شما را بشنود. ها؟ شاید نخواهد شما را ببیند. ببخشید قربان. چون برای من حرف زدید، من هم اجازه دارم حرف بزنم. قبل از هر چیز بگویم من دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی هستم. به‌خاطر هزینه‌های دانشگاه آزاد کار می‌کنم. پس من قلنبه‌سلنبه حرف زدن را متوجه می‌شوم و البته آدم‌های عادی هم متوجه می‌شوند. هر چند به‌نظرم شما کاملاً هم عادی حرف می‌زنید. اما چرا فکر می‌کنید هر زمان که بخواهید می‌توانید بروید و هر زمان که بخواهید برگردید؟ چرا فکر می‌کنید دیدن شما سوپرایزش می‌کند؟»

صدای بوق گوش‌خراشی حرفم را ناتمام می‌گذارد. به موقع فرمان را می‌چرخانم. قلبم شروع به تند زدن ‌می‌کند. نزدیک بود با یک مزدا تصادف کنم. راننده فریاد می‌زند: «برو ماشین ظرفشویی‌ات را روشن کن. زن را چه به رانندگی تو آژانس! همین شماها باعث تصادفات هستید.»

تابلوی روی ماشین نشان می‌دهد که کارم چیست. عصبی‌ام. اگر فرمان را به‌موقع نچرخانده بودم، تصادف سختی در انتظارم بود. آن‌‌هم با ماشینی که پول چراغش اندازۀ پول کل پراید من است. من اما کنترلش کردم و بعد باید متلک بشنوم که لیاقتم روشن کردن ماشین ظرفشویی است. توی پایتخت و در یکی از بهترین خیابان‌ها باید بابت راننده بودنم توهین بشنوم. من جامعه‌شناسم یا یک راننده؟ همه‌چیز اینجا پر از پارادوکس است و هیچ‌چیز سرجای خودش نیست. شاید برای همین مشتری‌های دفتر مهاجرتی روزبه‌روز زیادتر می‌شوند. زندگی این مردم پر از دوگانگی شده است. صدای مسافر ادیبم مرا به خود می‌آورد:

«خیلی خوب کنترلش کردید. آفرین. من عصبانی‌تان کردم؟»

جواب می‌دهم:

«اینجا چه کسی عصبانی نیست، قربان. اما شما هم عصبانی‌ام کردید.»

می‌خندد:

«من ساسان هستم، نه قربان!»

حوصلۀ مزه‌پرانی‌اش را ندارم. آن‌قدر شعور دارد که بفهمد. سکوت آزاردهنده‌ای جاری می‌شود. بعد از چند دقیقه خودش سکوت را می‌شکند.

«راستش او کسی بود که خواست برود. من تمام برنامه‌هایم را اینجا چیدم و او آن‌طرف. بیست و سه ساله بودیم که هوای رفتن افتاد به سرش. تمام فکر و ذکرش رفتن بود. هیچ‌چیز ایرانی توی زندگی‌اش جایی نداشت. نه فیلم ایرانی می‌دید، نه موزیک ایرانی گوش می‌کرد. حتی به دیوار اتاقش نقشۀ لندن را زده بود. عاشق انگلیس بود. تاریخ انگلوساکسون‌ها را بهتر از تاریخ ایران می‌دانست. کتاب راهنمای لندن را گرفته بود و جا به جای شهر را نرفته می‌شناخت. من دانشجوی ادبیات فارسی بودم و او ادبیات نمایشی. می‌گفت برای کسی که نمایش می‌خواند زندگی در لندن رؤیایی است. شهرِ تئاترهای بی‌شمار! شهری که تله‌موش آگاتاکریستی نود سال است هر شب اجرا می‌رود. کشور شکسپیر! لازم نبود لندن برود تا از من دور شود. همان‌طور هم روزبه‌روز داشت از من دورتر می‌شد. شرایطمان فرق می‌کرد. او خانوادهٔ متمولی داشت. رفتن از طریق تحصیلی برایش آسان بود. من اما نه! گفت بیا ازدواج کنیم. پدرم خرج رفتن جفتمان را می‌دهد. من نتوانستم قبول کنم. غرور داشتم. مرا متهم کرد که دوستش ندارم. می‌خواست من تن بدهم به هر چه او می‌خواهد. گفتم صبر کن. چند سال صبر کن. خودم کار کنم. پولی جمع کنم و برویم. خندید و گفت چند سال می‌خواهی کار کنی که پول رفتن جمع کنیم؟ نهایتش می‌خواهی معلم ادبیات شوی. مگر حقوق معلم چقدر است؟ چند سال عمر مرا می‌خواهی اینجا تلف کنی؟ من نمی‌خواهم توی این مملکت کوفتی بچه‌دار شوم. ایران برای من وطن بود و برای او مملکت کوفتی. نمی‌توانستم این حجم از تنفرش را از کشورش درک کنم. او رفت. برای ادامۀ تحصیل. اما مدام با من در تماس بود. هفته‌ای دوبار تلفن می‌زد. عشقش نسبت به من ذره‌ای تغییر نکرده بود. مدام می‌گفت بیا. اما نمی‌دانم چرا من لج کرده بودم. با رفتنش چیزی در روح شاعرانۀ من فرو ریخت. یادم است همان‌ سال‌ها انگلیس اعلام کرد که با شرایط آسان مهاجر می‌پذیرد. خیلی‌ها رفتند. التماسم می‌کرد. پشت تلفن گریه کرد. گفت بیا. دو سال از رفتنش می‌گذشت. من گفتم تو چرا برنمی‌گردی؟ چند لحظه سکوت کرد و بعد قطع کرد. دیگر با من تماس نگرفت. روزها و هفته‌ها منتظر تلفنش ماندم. اما هیچ خبری نشد. من هم از روی غرور و لج تماس نگرفتم. می‌دانم که منتظرم بود، همان‌طور که من منتظرش بودم. نمی‌دانم کداممان اشتباه کردیم. شاید هر دو. اما نه او توانست ازدواج کند و نه من! تماس نداشتیم ولی از طریق دخترخاله‌اش آمارش را داشتم. او دکترای ادبیات نمایشی گرفت و تا به‌حال سه نمایش در لندن روی صحنه برده است. من دکترای ادبیات گرفتم و دانشگاه درس می‌دهم. دو سال پیش توی فیس‌بوک پیدایش کردم. چقدر زیباتر شده بود. خوشحال به‌نظر می‌رسید. حتماً او هم مرا دیده بود. نه او مرا ادد کرد و نه من او را! ساعت‌ها به عکسش نگاه کردم. آن چشم‌ها انگار داشت ملامتم می‌کرد و می‌گفت که هنوز منتظرم است. نمی‌دانم مرا خواهد پذیرفت یا نه! به‌هرحال هر دو حرف‌هایی برای گفتن داریم. ده سال زمان کمی نیست. شاید همدیگر را ببینیم و حس کنیم دیگر آدمِ هم نیستیم. اما هر دو یک توضیح مفصل به هم بدهکاریم. من سر این کوچه پیاده می‌شوم.»

موقع پیاده شدن می‌خندد و می‌گوید:

«راستی، دست‌فرمانتان حرف ندارد. من هم دوران دانشجویی مدتی توی آژانس کار کردم. اما اعصابش را نداشتم. با روحیۀ شاعرانه سازگار نیست. تحسینتان می‌کنم.»

هفته‌ها از آن روز گذشته است و من فکر می‌کنم آیا او رفت؟ عشقش را دید؟ با هم حرف زدند؟ با هم دوباره شروع کردند یا نه! می‌دانم که دختر همراهی او را می‌خواست. زن‌ها همیشه می‌خواهند بدانند یک مرد چقدر حاضر است برای بودن با آن‌ها از خودش بگذرد. خیلی از روابط را در اطرافم دیده‌ام که به‌خاطر رفتن یکی به خارج از هم پاشیده است. به‌هرحال برای به‌دست آوردن بهشت آدم باید تاوان بپردازد. به تمام آدم‌هایی که این سه روز در هفته از دفتر مهاجرتی سوار ماشینم می‌شوند، فکر می‌کنم. هر کدام از این مسافرها داستانشان را گوشه‌ای از ذهن من جا می‌گذارند و می‌روند. گاهی حس می‌کنم دیگر برای داستان خودم جایی ندارم. کار سختی است، اما اگر قصۀ آدم‌ها را بشنوی، راحت‌تر می‌گذرد.

ارسال دیدگاه