رژیا پرهام – تورنتو دخترک از سفر کوتاهش به «بنف» گفت و از پنج آشغالی که روی زمین دیده بودند. از رفتار بد بعضی از آدمها گفت و از پیشنهاد پدربزرگ که دفعهٔ بعد دستکش یکبارمصرف همراهشان داشته باشند تا آشغالها را جمع کنند. پسرک دوستش را تصحیح کرد که هیچ آدمی آشغالش را روی زمین نمیاندازد. آدمها آشغالها را توی سطل میاندازند، ولی وقتی پرندهها مشغول بازیاند، آشغالها را از توی سطل بیرون میآورند؛ حواسشان…
بیشتر بخوانیدکودکان
خانم معلمی که منم – باران، دیکته و روز عشق
فرزانه بابایی – ایران دیکته را با این جمله تمام کردم: «امروز باران می بارد و روزِ دوست داشتن است.» سرهایشان را از روی دفتر بلند کردند و همانطور که مشغول تجزیهوتحلیل مصدر «دوست داشتن» برای نوشتن بودند، با تعجب نگاهم کردند. دوست داشتن را روی تخته نوشتم و برای راحتی کار، یک قلب صورتی کنارش کشیدم. گفتم: «یعنی امروز برای این است که هر کس رو دوست داریم، بیشتر یادش باشیم.» باز هم نگاهم کردند،…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پدر و مادر نامرئی
رژیا پرهام – تورنتو بچهها مشغول بودند و کسی نمیخواست به دو دخترک ملحق بشود و «خانوادهبازی» کند. دوتایی کنار هم نشسته بودند و سعی میکردند قوانین بازی را بچینند، ولی ظاهراً تعداد کافی نبود. دخترک کوچکتر گفت: “Since we don’t have enough friends for having mom and dad both, we better play another game.” (از اونجایی که تعدادمون به اندازهٔ کافی نیست و نمیتونیم توی بازی هم مادر داشته باشیم و هم پدر، بهتره یه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – همکلاسی خیاردوست!
رژیا پرهام – تورنتو دخترک با پدر خوشفکرش از کودکستان برگشت و گفت که تصمیم گرفته است امروز کیف مدرسه را همراه خودش به مهدکودک بیاورد. پدرش پرسید: «راستی فکر میکنی مزهٔ شکلهای مختلف خیاری که برات بریده بودم با هم فرق میکرد؟» دخترک که تازه یادش افتاده بود، با عصبانیت تعریف کرد وقتی به دستشویی رفته و برگشته، «یه نفر» همهٔ خیارهای او را خورده است! پدر بهجای تشدید عصبانیتِ دخترش، بلند خندید و گفت:…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – سه روایت در یک قاب
فرزانه بابایی – ایران ۱- وقتی همهٔ بچههایی که دیکته را خیلی خوب گرفتهاند، دارند میخندند و برای بزرگداشت نوشتن سه صفحه دیکتهٔ سخت، عکس میگیرند، فرداد مغموم و متفکر به آن یک حرفِ «ر» فکر میکند که چون خواسته تحریری بنویسد، شبیه «د» شده است، و من اصلاحشدهاش را بالایش نوشتهام! پیش از پیوستن به بچهها، چند بار سوال میکند: «با این که اشتباه نوشتهم، عالی محسوب میشم؟ با بچهها عکس بگیرم؟ شما بالاش درستش…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – این آدمبزرگها
رژیا پرهام – تورنتو دخترک برای اولین بار رسماً مهمانم بود. مهمان خانهمان. عروسک پلاستیکی خشنی را به اسم هَمِرمَن (مرد چکشی) هم با خودش آورده بود. چند دقیقه که گذشت، دو مورد توجهش را جلب کردند؛ یکی عروسک کوچولوی پارچهای و دیگری مجسمهٔ پیرمرد چوبی. مشغول بازی که شد، نشستم و نگاهش کردم. صدایش را تغییر میداد و بهجای هر کدام صحبت میکرد. اسم عروسک را لیلی گذاشته بود و اسم مجسمهٔ پیرمرد را گِرندپا (بابابزرگ)،…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – وقتی دو پسربچه به ترسهایشان غلبه میکنند
فرزانه بابایی – ایران چند هفتهای از شروع تعطیلات آخر سال تحصیلی سپری شده بود که با خودم فکر میکردم: یعنی اگر همین امروز با بچهها به کلاس برگردم و دیکته بگویم، چند نفر خیلی خوب میشوند؟ و به عادت کلاس ما، ستارههای کاغذی پای دیکتهشان جا خوش میکند و بعد با غرور دفتر را به سینهشان میچسبانند، پشت به تخته میایستند و با همهٔ شیطنت کودکانهشان، چند ثانیه آرام میگیرند که من از ستارههای دیکته…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – خداحافظی
فرزانه بابایی – ایران امروز تعطیل شدهام. خبر کوتاه است و بعدش یک آخیش گرم و شیرین به گوش میرسد. امروز تعطیل شدهام. خبر کوتاه است و قبلش هشت ماه سختکوشی بیوقفه از مقابل چشمهایم عبور میکند. امروز تعطیل شدهام و این خبر کوتاه، یعنی من یکسال دیگر به تعداد شاگردانم تکثیر شدهام. رخنه کردهام در عادتهای «د» که همیشه ناراضی و پرتوقع بود، و دیدن پدر و مادرش، شعاع مشکل را چندین برابر میکرد. راه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دلتنگی
رژیا پرهام – تورنتو اولین روز کاریِ بعد از سفرم به کوبا، دخترک چهارسالهٔ مهد کودکم با چند تکه کاغذی که داخل پاکتی بود، آمد. اولین حرفش این بود که دلش برایم تنگ شده بود. پاکت را باز کرد و چند نقاشی قشنگی را که کشیده بود، به من نشان داد. همگی تصاویری بودند از من خودش و ساحل کوبا، و توضیح داد که «توی این نقاشیها دوتایی «ریلکس» کردهایم!» بعد از توضیحات کاملش در مورد…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – اسراری از جنس فلان و بهمان
فرزانه بابایی – ایران روز دوشنبه، مدرسه نرفته بودم. کاری پیش آمده بود که باید در منزل میماندم؛ همان حس عدم اجبار برای صبح زود بلند شدن، خودش کافیست تا کارها روی روال پیش برود، گر چه از صبح علیالطلوع بیدار بودم و مشغول هزار و یک کاری که ماه اسفند برای همه رقم میزند. همین چند دقیقه پیش خانمی از اولیای دانشآموزانم که رابط من با بقیهٔ اولیاست، برایم پیام دادند که: «سپهر از مدرسه…
بیشتر بخوانید