مژده مواجی – آلمان تازگی کارِ کوچینگِ شغلیام کم شده است و در کنار آن به کار در پروژۀ دیگری هم مشغولم. در یکی از محلههای شهر هانوفر که مهاجرهای زیادی در آن زندگی میکنند، به کارهای مربوط به مهاجرهای ۲۷ سال به بالا در مورد ادغام در آموزش و کار میپردازم. در این میان افرادی هم مراجعه میکنند که خواستههایی کاملاً متفاوت دارند و به آنجا میآیند تا بپرسند به کجا باید مراجعه کنند. در…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی
پروژهٔ اجتماعی (۸۹) – زبان آشپزخانه
مژده مواجی – آلمان مُراجعِ کُردِ سوری، روناک، با جعبهای فلزی که در دست داشت وارد اتاق شد. موهای صاف قهوهایرنگش را از پشت بسته بود. رنگ رژ لبش همرنگ پلیور صورتیرنگش بود. لبخندی زد و گفت: «شیرینی سوری برای شما بهمناسبت روز جهانی زن؛ خودم و خواهرم با هم درست کردیم.» با دیدن آن غافلگیر شده بودم. تشکر کردم و سر جعبه را برداشتم. شیرینیهایِ رولتی کرمرنگی که با پودر پسته تزئین شده بودند. با…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸۸) – شانسی که دو بار به در میزند
مژده مواجی – آلمان روزی که اسد برای کوچینگ شغلی آمد، متوجه شدم که مدتزمانی طولانی نیاز دارد تا وارد بازار کار شود. اسد برای کارکردن ساخته شده. در افغانستان و ایران بهجای مدرسهرفتن، از کودکی، نوجوانی و جوانی تا آمدن به آلمان فقط کار کرده بود. در طول مشاورههایی که با اسد داشتم، مشخص بود که اگر محیط کار با روحیهٔ خیلی حساس او جور باشد، با شوق زیادی کار میکند. شش ماه پیش همزمان…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸۷) – مرتبکردن پازلِ زندگی
مژده مواجی – آلمان ذهنِ محترم با صدها برنامهها و آرزوهای پراکنده پر شده بود. مثل تکههای پخششدهٔ پازلی که سر جای خود نبودند. همانطور که فکر میکرد ۳۸ سالش است و زمان زیادی برای جبران دوران ازدسترفته در زندگیاش را ندارد، مرتب تکرار میکرد: «خانوادهام در افغانستان از مدرسه بیرونم آوردند. ۱۳ سالگی شوهرم دادند و تا به خودم آمدم، شش تا اولاد گیرم آمد. حالا که در آلمان هستم، دوست دارم در جامعه فعال…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸۶) – جنگ مادر و دختر
مژده مواجی – آلمان مدتزمان تعیینشده برای کوچینگ شغلیِ محترم، چند ماهی بود که تمام شده بود، اما هنوز با من ارتباط داشت چون مقطعی از کلاس زبان آلمانی که قرار بود در آن شرکت کند، پیدا نمیشد. در واقع برایش کلاس پیدا میکردم، اما با برنامۀ او جور در نمیآمد. برای او که خانوادهای بزرگ و رسیدگی به آنها را داشت، صبح زود سرِ کلاس حاضرشدن، آسان نبود. ترجیح هم میداد کلاس از خانهاش زیاد…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸۵) – سخنرانی ناتمام کشیش
مژده مواجی – آلمان مراجعم، شمس، را بعد از تعطیلات کریسمس در شهر دیدم. احوالپرسی کردیم. در چند جلسۀ پایانی کوچینگ شغلی بهدلیل سرماخوردگی شرکت نکرده بود و با تماس تلفنی از او با خبر بودم. از بدشانسی مریضیاش با جشن «روزۀ اِزی» کردهای ایزدی در ماه آذر همزمان شده بود. او مثل همیشه تمیز و مرتب لباس پوشیده بود. موهای سیاه صاف نیمهبلندش را روی شانهاش ریخته بود. از او پرسیدم: «چه خبر؟» با خوشحالی…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸۴) – یک روز کاریِ متفاوت
مژده مواجی – آلمان کامپیوتر را خاموش کردم، در اتاق کار را بستم و آمادهٔ رفتن به مؤسسۀ زبان شدم. گوگل مپس حدود پانزده دقیقه مسیر راه را محاسبه کرده بود. با احتمال چراغقرمزهای پیشبینینشدهٔ چهارراهها، نیم ساعت زودتر حرکت کردم. با همکارم گودرون ساعت ۱۱ روبروی در ورودی آنجا قرار گذاشته بودیم. او با ماشین بود و من با دوچرخه. برای تبلیغ کوچینگ شغلیمان به یکی از کلاسهای زبان آلمانی مقطع ب۲ میرفتیم تا شاگردها…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸۳) – عاشقی در زمان تفرقه
مژده مواجی – آلمان صدای زنگ درِ محل کار را شنیدم، بلند شدم و به طرف در رفتم. شمس از شیشۀ در ورودی پیدا بود. تا مرا دید، دست تکان داد و لبخندی بر لبش نشست. در را که باز کردم، دستهایش را زیر مایع ضدعفونیِای که کنار در ورودی قرار داشت، گرفت و به هم مالید. – قبل از شروع کوچینگ شغلی از آشپزخانه دمنوش میآورم. برای هردومان دمنوش رازیانه در فنجان ریختم. از او…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸۲) – مادربزرگخوانده
مژده مواجی – آلمان مادری که نُه فرزند دارد و از طرف ادارۀ کار پیشنهاد کوچینگ شغلی به او داده شده، چه شغلی برایش مناسب است؟ توی خانه بهاندازۀ کافی کار روی سرِش ریخته است. هوران با مدیریت خیلی خوبی که دارد، حواسش به تکتک افراد خانوادۀ بزرگش است. خانوادهای مهاجر از کردستانِ عراق. تا به یاد دارد همیشه از افراد خانواده مراقبت و به کارهایشان رسیدگی کرده است. چه زمانی که در خانۀ مادری و…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸۱) – پایِ بردبارِ سخنگو
مژده مواجی – آلمان قبل از شروع کوچینگ شغلی برایش از آشپزخانۀ محل کار دمنوش بابونه آوردم. مدتی بود که چندین درد پیاپی گریبانگیرش شده بود. هموروئید، سنگکلیه و کمردرد. همین دردها که باعث غیبت او میشد، روند کاریمان را کمی کُند کرده بود. حالش را پرسیدم. دستی به موهای نیمهبلندِ سیاهِ صافش کشید و با دست دیگرش کیسۀ دمنوش را در فنجان تکان داد. چهرۀ مهتابیرنگش با آرایش ملایمی که داشت بهطرف من چرخاند و…
بیشتر بخوانید