نیکی فتاحی – ونکوور ایستاده اینجا در آستانهٔ این جهان نگاه میکنم؛ چه انسانهایی مرا به مرز جنون کشاندهاند انسانهایی با معدههای سرشارِ عظیم و سرهای زیبای کوچک انسانهایی با صورتکهای دلمهبسته از نخوت و برتری انسانهایی با صورتکهای پیروز اگر که انسان را واژهای اینچنین سزاوار باشد. گوش میکنم؛ چه حرفهایی قلب مرا ترک ترک میکنند حرفهایی پرصدا چون پژواک پیچیده در اسکلتهای خالی پوسیده حرفهایی که فاصلهشان از حقیقت، برهوت کویریست خشک…
بیشتر بخوانیدنیکی فتاحی
چشمهای غلتان – شعری از نیکی فتاحی
نیکی فتاحی – ونکوور خسته از نگاه ویرانههای سیمانی چشمانم را در دستانم میگذارم و زانو میزنم آب رود مرا به عبور تا کرامت بیدریغ دریا میخواند با سرود شرشر نوید و بشارت دشتهای گسترده دیدگان خسته را به آب رود میدهم و او به عبور آرامی میبرد از من به پهنهٔ دوردستترین دشتها به شیار بیدسترسترین درهها از میان استوارترین کوهها چشمان مرا آزادی اینچنین در تصور نبوده هرگز و کبوتران تشنه از دیدگانم…
بیشتر بخوانید