مهدی حبیبالله – ونکوور و آنگاه که مرگ را چون کودکی در آغوش خود فشردی، مرگ هم نزد تو آرام و خجل در کنج اتاق چشمهایش را بر زمین دوخت و از شرم گونههایش چون خونِ دویده در رگ آدمی، سرخ گردید و هرگز تا رفتنش سرِ خود به خجلت از حضورت بالا نیاورد. او نیز همراه با قَدَر قُدرتهای کاذب همچون بالُنی بادشده، در دستان کودکی بازیگوش با سوزنی به ضخامت روح بزرگت ـ در…
بیشتر بخوانیدمهدی حبیب الله
دو شعر از مهدی حبیبالله – با احترام به جانهای بردارشده
مهدی حبیبالله – ونکوور ۱ از قلب مادر میرباید عشق را میآویزد بر تاریکی و نموریِ دار سنگین و سرد آنی؛ میفشارد بر تارها گلو را تنگ کلام؛ در خشکنای گلو یخ میبندد آواز و سرودی نه؛ بند است نفس خورشید، تاریک زمان، متوقف لرزش سرمایی فرو میریزد سرریز از بدن شُره میکند… شرابههای جان سطح خیابان مرگ میسپارد به راه همهٔ شهر را میماند لکهای سیاه بر انتهای شب هرگز، اما، سکوت! نیست…
بیشتر بخوانیدمعرفی کتاب «گفتگوی من و فرزانه» نوشتهٔ مهدی حبیبالله
رسانهٔ همیاری – ونکوور کتاب «گفتگوی من و فرزانه» نوشتهٔ مهدی حبیبالله، نویسندهٔ ساکن ونکوور، ژوئیهٔ امسال منتشر شده و از طریق وبسایت آمازون در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است. این کتاب کوششی است برای طرح مسائل فلسفی بهشکلی متفاوت و در قالب گفتوگو و پرسش و پاسخ دربارهٔ مباحث فلسفی از ایدئولوژی گرفته تا هستیشناسیِ عشق، زیباییشناسی و موارد دیگر به بحث میپردازد. نویسنده در پیشگفتار این کتاب چنین مینویسد: در این کتاب سعی…
بیشتر بخوانیدملاقات عشق
مهدی حبیبالله – ونکوور ۱ شب بود. هنوز عفریت تاریکی در سراسر شهر جولان میداد. پاسداران خاموشی از دخمههای خود بیرون خزیده و خیابانهای شهر را درنوردیده بودند تا در آن گَردِ وحشت پراکنند و بر گذرگاههای عشق، صلیب مرگ برافرازند. همهٔ شهر سیاه بود و تاریک. با پدیدارشدن اولین طلیعههای خورشید از پسِ بلندای البرز، نور امید بر رگهای خسته و واماندهٔ شهر روان شد و گرمای خونِ زندگی، شهر را به هوشیاری و…
بیشتر بخوانید