فرزانه بابایی – ایران یاد چشمهایش افتادم که با استیصال نگاهم میکرد، یاد دفتر تاخوردهای که از بغلدستیاش، پنهان میکرد! یاد آن بیقراری که با هر جملهٔ دیکته، از ناتوانی او به قلب من رخنه میکرد. الف را میگویم که همهٔ تلاشم برای یادگیریاش، بینتیجه مانده بود و برای آموزشش هر راهی میرفتم بنبست بود. یکروز موقع دیکته، همهٔ اتفاقهایی که گفتم چنان پریشانم کرد که حس کردم تاب مقاومت در برابر التماس نگاهش را ندارم….
بیشتر بخوانیدکودکان
دنیای من و آدم کوچولوها – خوششانسترین دخترِ چهار سالهٔ دنیا
رژیا پرهام – تورنتو چند ماهی از مهاجرتمان میگذشت. کار داوطلبانه برای آشنایی با فرهنگ کانادایی ضروری بود. بهترین محل کار برای من یک مهد کودک بود با کلی بچههای رنگارنگ و متفاوت، از نظر ظاهر و نژاد و رنگ پوست و مو. پدر و مادرها هم متفاوت بودند. یکی از مادرها خیلی جوان بود. شاید حدوداً بیست، بیست و دو ساله با دخترکی چهار ساله. هر دو خوشگل بودند و شبیه به هم؛ با موهای…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۳)
فرزانه بابایی – ایران دارم دیکته میگویم. تککلمه یا جملهای با سه کلمه! با صدای بلند و شمرده یا کمکم با فریاد و دادوبیداد! حالا تعجب نکنید که «ای وای، مگر تو داد هم میزنی؟» بله، داد هم میزنم، خیلی زیاد! تقریباً تمام وقت حضورم در کلاس دارم حرف میزنم که بخشی از آن داد زدن است. بله، داشتم دیکته میگفتم و به عادت همیشهام، بین جملهها مقررات را هم یادآوری میکردم. مثلاً: زری انار را…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – هیجانزده برای دیدن عکسها
رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارسالهٔ هنگکنگی قرار است برای اولین بار به سرزمین مادریاش سفر کند. قبل از آمدنش به مهد کودک، به دوستانش توضیح دادم که او قرارست به سفر برود و برای اولین بار پدربزرگ، مادربزرگ و اقوامش را ملاقات کند. بچههای کانادایی با تعجب پرسیدند: «یعنی تا بهحال اونها رو ندیده؟» گفتم: «نه.» و مختصری از مهاجرت و داستانهایش گفتم و اینکه حتماً پدربزرگ و مادربزرگ شما سالها قبل اینها تجربه را…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۲)
فرزانه بابایی – ایران دارم دیکتهها را تصحیح میکنم. یک هول ریزی در دلم هست، چون به ستارههایی که پای دفترهایشان میچسبانم حساسام! آنقدر حساس که ممکن است بعضی از آخر هفتهها که تعداد بچههای ستارهگرفته کم بوده، اوقاتم تلخ باشد. شادی آدمها با هم فرق دارد. خدا شادیهای کوچک ما را نگیرد، حتی اگر ستارهٔ کاغذی رنگی بندانگشتیای است که زیر کارهای خوب پسرهایمان میچسبانیم. داشتم میگفتم مشغول تصحیح دیکتهها بودم و پسرهایم کلمههای درس…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – شیوههای معذرتخواهی
رژیا پرهام – تورنتو دخترک با دوستش نامهربان بود. ناراحتش میکرد و تا بغض او را میدید، پشت سر هم میگفت: Oh, I’m sorry, I’m sorry, I’m so sorry! (اوه، معذرت میخوام، معذرت میخوام، خیلی معذرت میخوام!) و بعد از گذشت چند دقیقه، مثل فیلمی که به عقب برگشته باشد، صحنه بدون تنوع چندانی تکرار میشد… دخترک را صدا زدم و گفتم: «فکر نکنم مدام ناراحت کردن دوستت و تکرار واژهٔ متأسفام یا معذرت میخوام…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۱)
فرزانه بابایی – ایران زنگ خورده است. بچهها بیتوجه به همهٔ تئوریهایی که از صبح امروز و البته تمام صبحهای دوماه قبل بههم بافتهام، به سمت در ورودی سرازیر شدهاند. در میانهٔ این دویدنها، یکی دو نفرشان به خود میآیند و یکمرتبه یاد قانون «خروج بهترین پسر کلاس در اول صف» میافتند. لحظهای عقبگرد میکنند که مثلاً سام که امروز بهترین شده است، اول صفِ خروج بایستد، ولی به نگاهی در مییابند کار از کار…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بهانهٔ جدیدی برای شادی
رژیا پرهام – تورنتو معمولاً دخترک چهارساله خبر خوبی دارد که بابت آن صبحها را با شادی شروع میکند. خبر امروز کمی متفاوت بود. بعد از گفتن صبح بهخیر با لحن ذوقزدهای ادامه داد: Guess what, Razhia! We all are humans! (فکرش رو بکن، رژیا! ما همه انسان هستیم!) نمیدانستم باید چه بگویم. با لبخند گفتم: «بله، هستیم.» پدرش که متوجهِ تعجبم شده بود، تعریف کرد که: «من و همسرم سعی میکنیم هر روز رفتار خوبی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آموزش لبخند زدن
رژیا پرهام – تورنتو دختر کوچولوی جدید مهد کودک من که همه را با مشخصات ظاهریشان صدا میزد، ولی کمکم لطفش شامل ما و دیگران شده و دارد اسامی را بهرسمیت میشناسد، مشخصهٔ مهم و جالب دیگری هم دارد، آن هم اینکه ساعتهای زیادی از زندگیاش به نظارت و بررسی چهرههای دیگران میگذرد. این روزها چند دقیقه یکبار این سؤال از من پرسیده میشود: «رژیا، ناراحتی؟» یا «رژیا، عصبانی هستی؟» و بعد از شنیدنِ پاسخ منفی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آرایش کردن، خوب یا بد!
رژیا پرهام – تورنتو دارم با گوشیام به پیامی جواب میدهم. بچهها دورم جمع میشوند. یکی از فسقلیها عکسم را که گوشهٔ صفحه است، میبیند. به درخواست او عکس را باز میکنم. توی عکس آرایش کردهام و یکی از قشنگترین لباسهایم را پوشیدهام. دخترها با دقت به عکس زل میزنند، به من نگاهی میکنند و میگویند: You look so pretty and fancy in this picture! more beautiful than you! (چقدر توی این عکس خوشگل و شیکی!…
بیشتر بخوانید