مینا احمدی – ایران ۱ قفس از آفتاب پر میشود میلههای زندان از سایهها هر کدام شعری است نانوشته! چطور بگویم، حالت خوب است وقتی گلوله میبارد بهجای باران چگونه بدن زنانه بر خشکی گودال سرخ بیحس میشود. ۲ چگونه میشود زمستان چهلساله شود؟ بهار را در آستانهٔ ورودش به دروازهٔ شهر جادو کنند؟! من اما، باور ندارم که دلتنگ بهار باشم و هر بهار آغاز زمستانی دیگر باشد! ۳ از جهانی که…
بیشتر بخوانیدمینا احمدی
کوچ؛ داستان کوتاهی از مینا احمدی
مینا احمدی – ایران چرخ میزنم و میرقصم، وسط سالنِ به آن بزرگی. انگار مستام. شاید! مست از چه؟ از رقصیدن با موهای کوتاهِ یکسانتی با لباسِ دورگردنی سیاه کوتاه که تا بالای زانوهایم را گرفته است. باز هم میچرخم و میرقصم، چه احساس خوبی! دختران شیکپوش و جوان با آرایشها و لباسهای متفاوت وسط سالن میرقصند، به حلقهٔ آنها نزدیک میشوم و کمکم وارد دایرهٔ آنها میشوم، با بدن و پاهای لاغر و کشیدهام…
بیشتر بخوانید