پروژهٔ اجتماعی (۴۴) – مدیریت در فرار و در قرار

پروژهٔ اجتماعی (۴۴) – مدیریت در فرار و در قرار

مژده مواجی – آلمان در کوچینگ شغلی که تازگی با او شروع کرده‌ام، هر بار که کلمات آلمانی را درست متوجه نمی‌شود، اول سعی می‌کنم مترادفی برای آن پیدا کنم و یا با کلمات ساده‌تر توضیح دهم. گاهی نیز معادل فارسی را می‌گویم. کلماتی که به کردی یا عربی شبیه‌اند. زبان آلمانی را بد صحبت نمی‌کند، اما با نوشتن و خواندن کمی مشکل دارد. جلسۀ قبل به او گفته بودم که چند کلمه روی کاغذ بنویسد…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۴۳) – تلاش برای همزیستی

پروژهٔ اجتماعی (۴۳) – تلاش برای همزیستی

مژده مواجی – آلمان به‌نظر می‌آمد مسئول خانهٔ سالمندان تا حالا کمتر با مهاجران سروکار داشته است. این را از برخوردش در تماس تلفنی‌‌ای که با هم داشتیم، احساس کردم. پرسیدم: – دو تا از مراجعانم که پیش شما تقاضای کارآموزی برای مراقبت از سالمندان کرده‌اند، منتظر خبر و تماسی از طرف شما هستند.  – من به هر دو تلفن زدم. هیچ‌کدام در دسترس نبودند. منتظر بودم با دیدن شماره‌ام به من زنگ بزنند، اما خبری…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۴۲) – ردِ پای حوصله و تشویق

پروژهٔ اجتماعی (۴۲) – ردِ پای حوصله و تشویق

مژده مواجی – آلمان با ورودش در کوچینگ شغلی، تردید داشتیم که آیا او می‌تواند با سطح زبان آلمانی‌اش ارتباط کلامی با همکار آلمانی‌ام، گودرون، برقرار کند. هنگامی که افکارمان با این موضوع دست‌وپنجه نرم می‌کرد، قرار شد که همکار مراکشی‌ام در مواقع ضروری به کمک مُراجع سوری بیاید و مفاهیم را برایش توضیح دهد.  در اتاق کار روبروی مانیتور نشسته بودم و کارهای نوشتنی اداری را انجام می‌دادم. مُراجعم در واتس‌اپ پیام گذاشته بود…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۴۱) – رنگ سبز اعتمادبه‌نفس

پروژهٔ اجتماعی (۴۱) – رنگ سبز اعتمادبه‌نفس

مژده مواجی – آلمان وارد محل کارمان که شد، اول مایع ضدعفونی‌کننده را به دست‌هایش مالید و بعد در اتاق کارم روی صندلی آن‌طرف میز روبرویم نشست. مثل همیشه بلوز گشادی را روی شلوارش انداخته بود و روسری سفیدی به سر داشت. پرسیدم: – نوشیدنی گرم می‌خوری یا سرد؟ – قبل از آمدن با صبحانه قهوه نوشیده‌ام. متشکرم.  – حتماً مثل همیشه بخش جدایی‌ناپذیر صبحانه‌ات، مخلوط زعتر و روغن زیتون بود که روی نان مالیدی؟…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۴۰) – تردید در کودک‌آزاری

پروژهٔ اجتماعی (۴۰) – تردید در کودک‌آزاری

مژده مواجی – آلمان خودش هم نمی‌دانست که ایرانی است یا افغان. از مادر و پدری افغان در ایران به‌دنیا آمده بود. افغانستان که می‌رفت و کارش به اداره‌جات می‌افتاد، به او مانند ایرانی نگاه می‌کردند و در ایران مانند افغان. می‌خواستم برایش رزومه بنویسم. از او راجع به مقطع تحصیلی‌اش در مدرسه پرسیدم. موهای قهوه‌ای نیمه‌بلندش را که تا پایین شانه‌هایش می‌رسید، کنار زد. چهرۀ گرد و سبزه‌رویش بیشتر نمایان شد. گفت: – دوازده‌ساله بودم…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۳۹) – کلنجار با اعتقادات مذهبی

پروژهٔ اجتماعی (۳۹) – کلنجار با اعتقادات مذهبی

مژده مواجی – آلمان تصاویر متعددی با موضوع استرس و بحران را که به‌صورت کارت بودند، روی موکت خاکستری کف دفتر کار چیدم. به او گفتم: – کدام‌یک از این تصاویر جلب توجه‌ات می‌کند؟ نگاهی به آن‌ها انداخت. روی تصویری که سیم خاردار بود، درنگ کرد. پرسیدم: – به چه فکر می‌کنی؟ – به گذر از مرزها، به فرار از جنگ در سوریه.  جنگ، جنگ، جنگ… صحبت از جنگ که می‌شود، زبانمان بند می‌آید. آن‌قدر دردناک…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۳۸) – گسستن بند‌ها

پروژهٔ اجتماعی (۳۸) – گسستن بند‌ها

مژده مواجی – آلمان به لباسی که به تن داشت، نگاهی انداختم و با تحسین گفتم: – چه لباس خوش‌رنگی به تن دارید. انگار که رنگ صورتی و کرم را قاطی کرده باشند. حرفم به دلش نشست: – خودم آن را دوخته‌ام.   سال‌ها خیاطی کرده بود و در این کار سررشته داشت. می‌خواستم با او در مورد «موفقیت» صحبت کنم. اینکه در زندگی‌ چه چیزهایی را به‌عنوان «موفقیت» می‌بیند. آبِ جوش را برایش در فنجان ریختم…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۳۷) – ارزش خانواده، صلح و مبارزه در هفته‌ای برفی

پروژهٔ اجتماعی (۳۷) – ارزش خانواده، صلح و مبارزه در هفته‌ای برفی

مژده مواجی – آلمان کرونا کم زندگی مردم را فلج کرده، هجوم برف و بوران سنگین هم اضافه شد. زمین لیز بود و با دوچرخه نمی‌توانستم به سر کار بروم. تصمیم گرفتم در بارش برف و زمینی که یک‌پارچه سفید شده بود، یک ساعت تا محل کار پیاده بروم. به دفتر که رسیدم، پیاده‌روی بدنم را حسابی گرم کرده بود. پس از مدتی مراجعم از حومۀ هانوفر زنگ زد: – در ایستگاه قطار ایستاده‌ام، اما هیچ…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۳۶) – آمیختگی کار و سرگرمی

پروژهٔ اجتماعی (۳۶) – آمیختگی کار و سرگرمی

مژده مواجی – آلمان از پله‌های طبقهٔ دوم ساختمان مرکز فرهنگی پایین آمدم. هوا زود تاریک شده بود که نشان از عجولی غروب زمستان بود. به‌طرف دوچرخه‌ام رفتم که روبروی در ورودی قفل کرده بودم. کوله‌پشتی و کیف وسایل طراحی را توی سبد پشت دوچرخه جا دادم. کلاه ایمنی را روی سر گذاشتم، دست‌کش را به دست کردم و راهی خانه شدم. مسیری طولانی پیشِ رو داشتم و روزی پُرکار را پشت سر می‌گذاشتم.  بیش از…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۳۵) – زنبورهای مهاجر

پروژهٔ اجتماعی (۳۵) – زنبورهای مهاجر

مژده مواجی – آلمان اوایل تابستان بود و آفتاب نسبتاً ملایم نیمروزی گرمایش را بر زمین می‌گستراند. وارد اسکان پناهجویان در شهرک حومهٔ هانوفر شدیم؛ اسکانی که از واحدهای مسکونی کوچک همکف برای خانواده‌ها، تشکیل شده بود. مانند همیشه اول کارت شناسایی‌مان را از پنجره به نگهبانی که در اتاقکی پشت میز نشسته بود، نشان دادیم. در محوطۀ حیاط بچه‌ها با هم بازی می‌کردند. از آشپزخانه‌ها بوی غذا به مشام می‌رسید. یکی از مشاورهای اجتماعی…

بیشتر بخوانید
1 5 6 7 8 9 12