رژیا پرهام – تورنتو اولین روز کاریِ بعد از سفرم به کوبا، دخترک چهارسالهٔ مهد کودکم با چند تکه کاغذی که داخل پاکتی بود، آمد. اولین حرفش این بود که دلش برایم تنگ شده بود. پاکت را باز کرد و چند نقاشی قشنگی را که کشیده بود، به من نشان داد. همگی تصاویری بودند از من خودش و ساحل کوبا، و توضیح داد که «توی این نقاشیها دوتایی «ریلکس» کردهایم!» بعد از توضیحات کاملش در مورد…
بیشتر بخوانیدمینیمال
دنیای من و آدم کوچولوها – آدمبزرگِ خوب
رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارسالونیمهٔ مهدکودکم میگوید: «آدمبزرگ خوب کسیست که بعد از اونکه یه اتفاق بد افتاد، نگه: I told you so! (من که بهت گفته بودم!)، بیاد و من رو توی بغلش بگیره و بگه: Are you Ok? I love you and I don’t want to see you are sad… (خوبی؟ من دوستت دارم و نمیخوام ناراحتیت رو ببینم… )» گفتم: «بله خانوم، حق با شماست. کاش همهٔ ما آدمبزرگها به حرفهای شما…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دو تا از همهچیز!
رژیا پرهام – تورنتو جشن تولد دخترک چند روز دیگر است. بر خلاف هر سال، برگهٔ دعوت به جشن تولد، کاغذی فتوکپیشده (و نه کارت دعوت) بود. مادرش تعریف کرد از آنجایی که کارش را بهدلیل شرایط اقتصادی از دست داده، تصمیم گرفته است تا حد امکان هزینهها را به حداقل برساند و بههمین دلیل قرارست مهمانی را توی خانه، و نه مکانهای گرانقیمت مخصوص تولد بچهها، برگزار کند و از همه خواسته است تا کسی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – مو کشیدنِ تصادفی
رژیا پرهام – تورنتو بچهها مشغول بازی بودند که یکهو صدای گریهٔ دخترک بلند شد… نزدیک رفتم، دستش را روی سرش گرفته بود و اشک میریخت. پرسیدم: «میخوای بغلت کنم؟» میخواست. نگاهی به سرش انداختم، مشکل خاصی نبود. خیلی آرام گفتم: «چه اتفاقی افتاد؟» دخترک با گریه به پتوی زردرنگ بچهگانهاش که گوشهای افتاده بود، اشاره کرد و با هقهق گفت: «بِلَنکی (پتویی) موهام رو کشید!» پسرک که نزدیک من ایستاده بود و تماشا میکرد، سرش…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – اندر فواید کرم ضدِآفتاب
رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح در مورد ضرورت استفاده از کرم ضدِآفتاب برای فسقلیها سخنرانی کردم! بعد از اینکه صحبتم تمام شد، دخترک سهسالونیمه و موطلایی مهدکودکم که بر خلاف معمول ساکت بود و گوش میداد، پرسید: Razhia, did you forget to put sunscreen on your hair, and that’s why your hair is black and not blonde anymore? (رژیا، تو یادت رفته روی موهات کرم ضدِآفتاب بزنی، و برای همینه که موهات سیاهه و دیگه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پس از انتظاری سخت…
رژیا پرهام – تورنتو فرودگاه ادمونتون مثل همیشه خلوت بود. دخترک چهار پنج سالهای با موهای فر و طلایی توجهم را جلب کرد؛ همراه خانم نسبتاً مسنی که به فاصلهٔ دو صندلی از من نشسته بود و منتظر آمدن مسافری که از خارج از کانادا میآمد. اولین سؤال دخترک، یعنی «مامی کی میرسه؟»، مشخص کرد که انتظار سختی کشیده و این سؤال بارها و بارها تکرار شده است. هر بار که در اتوماتیک برای خروج مسافری…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – خوششانسترین دخترِ چهار سالهٔ دنیا
رژیا پرهام – تورنتو چند ماهی از مهاجرتمان میگذشت. کار داوطلبانه برای آشنایی با فرهنگ کانادایی ضروری بود. بهترین محل کار برای من یک مهد کودک بود با کلی بچههای رنگارنگ و متفاوت، از نظر ظاهر و نژاد و رنگ پوست و مو. پدر و مادرها هم متفاوت بودند. یکی از مادرها خیلی جوان بود. شاید حدوداً بیست، بیست و دو ساله با دخترکی چهار ساله. هر دو خوشگل بودند و شبیه به هم؛ با موهای…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – یونگ، غرق در سنت و مدرنیته
مژده مواجی – آلمان یونگ مانند دخترهای آسیای شرقی اندام ظریفی داشت با چشمهای بادامی، لبخندی بر لب و موهای صاف. اولین بار او را در کلاس درس دانشگاه هانوفر دیدم. بعد از تعطیل شدن کلاس با هم به کافه تریا رفتیم. یونگ گفت که ویتنامی است و از ۹ سالگی همراه خانوادهاش به آلمان مهاجرت کرده است و در شهرکی اطراف هامبورگ سکنی گزیدهاند. بهمحض شنیدن نام ویتنام، به یاد جنگ ویتنام افتادم. تصاویری که…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – هیجانزده برای دیدن عکسها
رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارسالهٔ هنگکنگی قرار است برای اولین بار به سرزمین مادریاش سفر کند. قبل از آمدنش به مهد کودک، به دوستانش توضیح دادم که او قرارست به سفر برود و برای اولین بار پدربزرگ، مادربزرگ و اقوامش را ملاقات کند. بچههای کانادایی با تعجب پرسیدند: «یعنی تا بهحال اونها رو ندیده؟» گفتم: «نه.» و مختصری از مهاجرت و داستانهایش گفتم و اینکه حتماً پدربزرگ و مادربزرگ شما سالها قبل اینها تجربه را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – قهرمانها کنارمان هستند
مژده مواجی – آلمان ایرنا در اتاق را باز کرد، با صندلی چرخدارش وارد اتاق شد و آمد بهسمت میزی که من نشسته بودم. با کمی جلو و عقب بردن چرخها، موقعیت خود را در کنار میز تنظیم کرد و پاهایش زیر میز جا گرفتند. کاپشنش را درآورد. شال را از دور گردنش باز کرد و طراحیهایش را از کیفی که بر روی زانوهایش بود، درآورد و روی میز کنار طراحیهای من چید تا با هم…
بیشتر بخوانید