مژده مواجی – آلمان تهران شهریست که خواب ندارد. در هر ساعتی از شبانهروز شلوغی خاص خود را دارد. شهری پیچیده که گنجایش کمِ خیابانها به ترافیک و «بوق» دامن زده است. تهران بدون صدای همهمه و «بوق» خودروها غیرقابلتصور است. بوق، که بهنحوی گوشهای از فرهنگ رانندگی است، هر نوعش مفهومی خاص دارد: – سلام – خداحافظ – راه باز کن – بزن کنار – کجا میری؟ (تاکسی) – بجنب – دارم میام –…
بیشتر بخوانیدمینیمال
دنیای من و آدم کوچولوها – قشنگترین کلمه
رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح هوا عالی بود. به پیشنهاد یکی از بچهها رفتیم بیرون که قدمی بزنیم. ابر قشنگی که شبیه فرشتهها بود، توجهمان را جلب کرد و کلی در موردش صحبت کردیم. به بچهها گفتم: «من عاشق کوهها و ابرهام.» دخترک گفت: «برعکسِ من که ابرها رو دوست ندارم، چون از صدای رعد و برق میترسم.» گفتم: «نمیدونستم، ولی من رعد و برق رو هم دوست دارم. فکر میکنم رعد و برق…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – چهرهٔ آبی عشق
مژده مواجی – آلمان در جمعهبازار محله، گل «فراموشم مکن (سرده)» نگاهم را بهطرف خودش کشید. گل کوچک آبیرنگ با چشمهای زرد که آمدن بهار را خبر میدهد و از قرار، نامش در اکثر زبانها به همین معنیست. برا ی مثال به انگلیسی میشود؛ Myosotis) forget-me-nots) در افسانههای آلمانی در مورد نامگذاری گل گفته میشود که دو دلداده در کنار رودخانهای که این گلها در آنجا روئیده بوده، قدم میزدند. معشوق اشتیاقش را به گلها…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زیباترین خانه
مژده مواجی – آلمان جملهای دلنشین روی شیشهای بر دیوار آجری ساختمانی که سمیناری در آن برگزار میشد، نوشته شده بود؛ قبل از در ورودیاش: «زیباترین خانه، خانهای است که درش به روی همه باز است.» با یکی از مسئولان آنجا در مورد این جمله و اینکه ضربالمثلی مشابه آن در ایران داریم، همصحبت شدم. گفت: «این جمله از فرهنگ ایرانی و داستانهای هزارویک شب منشأ میگیرد!»
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – تصمیمگیری مهم
رژیا پرهام – ادمونتون پسرک را از شروع مدارس ندیده بودم. طی چند ماه گذشته کلی بزرگ شده بود. چند ثانیهای زمان برد تا نگاه آشنایش برگردد و شروع به صحبت کند… حرفهایش که تمام شد، پرسیدم: «مدرسه چطوره؟ خوش میگذره؟» با لحنی جدی جواب داد، مدرسه رفتن طاقتفرساترین کاریست که تا آن لحظه در زندگیاش انجام داده است و تعریف کرد که زنگ تفریح تنها چیز خوبیست که چند باری توی روز اتفاق میافتد!…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – سیر و سیاحت
مژده مواجی – آلمان در صف طولانی تحویل بارِ فرودگاه بودیم که همصحبت شدیم. از اتریش، شهر زالتسبورگ، با قطار به فرانکفورت آمده بود تا با تور گردشگری ۲۵ نفرهای عازم ایران شود. – از دوران بچگی دوست داشتم ایران را ببینم. همیشه قصههای هزارویک شب مرا بهیاد ایران میانداخت. حالا دیگر دو تا پسرهایم بزرگ شدهاند. هر چند با پدرشان که آلزایمر دارد، زندگی میکنم و احتیاج به مراقبت دارد، با اینحال تصمیم گرفتم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – غیرقابلباورترین سناریو
رژیا پرهام – ادمونتون اگر دیدید پسربچهای دارد کیک خامهای روی میز را تکهتکه میکند و کف سالن میریزد… اگر متوجه شدید دختر کوچولویی دارد ماه قشنگِ کلاه آبی تیرهٔ دوستش را پاره میکند… چنانچه شاهد بودید که پسربچهای دستش را به سُس خوشرنگ گوشهٔ بشقابش آغشته کرده و به در و دیوار میمالد… تعجب نکرده، خودتان را کنترل کنید، با لبخند دلیل رفتارش را بپرسید و شک نکنید که اولی دارد در تخیلاتش کیک…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – روز خواهری
رژیا پرهام – ادمونتون چند وقت پیش با بچهها دربارهٔ عید پاک (ایستر) صحبت میکردیم و به روش بچههای کانادایی شمارش معکوس داشتیم که چند شب دیگر باید بخوابیم تا ایستر بشود. شمردیم. سه شب شد. دخترک پنجسالهٔ مهدکودکم با هیجان اضافه کرد: And in four more sleeps is sisterhood day! (و بعد از اینکه چهار شب بخوابیم، روز خواهریه!) با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «روز خواهری؟» دخترک با اطمینان تأیید کرد. توی دلم…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – بچهْ بِروک
مژده مواجی ـ آلمان لباس مورد علاقهام را با چشم برهمزدنی به تن کردم. لباس قرمزرنگی که در پهلوی چپ آن گل آفتابگردان گلدوزی شده بود. گلی که میخندید. مادرم نگران آمادهشدن من نبود. چون در عروسی، عزا، مهمانی یا برای خرید، همین لباس را میپوشیدم. راهی خرید هفتگی در مرکز شهر بودیم، تا که کماج گرم تازه از تنور درآمده بگیریم و من هم آبنباتهای رنگی چوبی. با هم از کوچه بهطرف خیابان اصلی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دزدان خیرهچشم محله
مژده مواجی – آلمان سرم بیحرکت بود و تنها چشمهایم تند و تند کلمهها و سطرهای کتاب را یکی بعد از دیگری میبلعید. رمانی را شروع به خواندن کرده بودم که مرا با خودش میکشید. صفحات کتاب را منتظر نمیگذاشتم… گاهگاهی صداهایی میشنیدم. مادرم داشت مرغهای کوپنی را تمیز میکرد. مرغهایی که بعد از ساعتها انتظار در صف خریده بود. اوایل جنگ بود و خیلی از آذوقهها کوپنی شده بود. «من میروم نانوایی. مرغها در…
بیشتر بخوانید