رژیا پرهام – تورنتو دخترک از لحظه ای که رسید، اعلام کرد که اسم امروز او «انیکا» است. بدون هیچ اعتراض یا تصحیحی، انیکا صدایش زدند! غیر از من که چند بار حواسم نبود و اسم خودش را گفتم. دوست پنج سالهاش همانطور که از کنارم میگذشت، گفت: «رژیا، بهتره یادت باشه؛ توی رؤیاش اسم امروزِ اون انیکاست! اگه اسم خودش رو بیشتر دوست داری، میتونی فردا با اون اسم صداش کنی!» نگاهش کردم و گفتم: «بله…
بیشتر بخوانیدمینیمال
کوچهپسکوچههای ذهن من – پراگ
مژده مواجی – آلمان در این نقطهٔ زمین که زندگی میکنم، تابستان ملایم، بارانی و عمرش کوتاه است. تابستان امسال اما متفاوت بود. خورشید بیخیال «تغییر اقلیم» شد. به اینجا آمد، کنگر خورد و لنگر انداخت. تابید و تابید. درجهٔ تابش احساساتش را بر اساس استخوانهای یخزدهام از زمستانِ طولانی تنظیم کرده بود و بنابراین برای همه قابلتحمل نبود. حتی برای دوست قدیمیام نوری که به دیدنم آمده بود. ولی من و خورشید کیف دنیا را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – کَلبوک
مژده مواجی – آلمان گرما و شرجی دو یار جدانشدنی تابستان بوشهر، آسمان و زمین را بههم دوختهاند. هوا جنب نمیخورد. نخلها و درخت گل ابریشم در حیاط خانهٔ قدیمی هم جنب نمیخورند. زمین، نفسش زیر بار سنگین شرجی بالا نمیآید. از فرط گرما در چوبی حوضخانهٔ نمور و نیمهتاریک را باز میگذارم. هوای دمکردهٔ چاه، حوض و توالت را در حوضخانه که در گوشهای از حیاط قرار دارد، احاطه کرده است. خودم را به آب…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دوست داشتن به روشی اشتباه
رژیا پرهام – تورنتو دخترک شکلات بهدست به مهد کودک آمد و خوشحال بود که پدر و مادرش برای او یک بستهٔ بزرگ شکلات خریدهاند. دخترک دیگری که پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکنند، گفت: My dad always buys me chocolate and we always have goodies at my dad’s home, but not in my mom’s because she doesn’t like sugar at all. Guess what?! My dad bought me a kinder surprise egg last night….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تقسیم مهربانی
مژده مواجی – آلمان سه روز پشت سرهم دیدماش. دقیقاً همزمان با هم، در بخش کوتاهی از مسیری که صبح زود با دوچرخه سر کار میروم، همراه بودیم. اتفاقی که معمولاً بهندرت پیش میآید. هر سه بار، با فاصلهٔ کمی جلوتر از من رکاب میزد و هر بار جعبهای چوبی پر از سیب پشت دوچرخهاش داشت. دوست داشتم سر صحبت را با او باز کنم، اما راه دوچرخه شلوغ بود و امکانش نبود. با خودم گفتم،…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – علتِ دختربودن!
رژیا پرهام – تورنتو چند دقیقه پیش دو تا از دخترهای مهد کودکم مشغول صحبت بودند. دختر کوچولوی سهساله از دوست سهسال و نیمهاش پرسید: «مامان تو دختره یا پسر؟» دخترک با اطمینان جواب داد: «دختر!» دوستش پرسید: «چطور؟» دخترک با لحنی مطمئن، طوریکه بهترین پاسخ را میداند، جواب داد: «چون مامانم پسر نیست!»
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گلاندام و گنجش
مژده مواجی – آلمان از اتاق نشیمن بیرون آمدم و به طارمه رفتم. در چوبی آبی روشنی را که به پشتبام حوضخانه راه داشت، باز کردم و بر روی پشتبام کاهگلی که همسطح طارمه بود، پا گذاشتم. هنوز آفتاب صبحگاهی خودش را بر روی پشتبام حوضخانه پهن نکرده بود و خنکی دلچسب کاهگل پا را نوازش میداد. خواهر بزرگترم کنار نردهٔ گچی سفید پشتبام ایستاده بود و به کوچهٔ کنار خانه و میدان خاکی روبهرو نگاه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – تدریس تضمینی «زبان ایرانی»
رژیا پرهام – تورنتو امروز برخلافِ معمول، دخترک ایرانی و سهسالهٔ مهدکودکم با من به زبان فارسی صحبت کرد. دوست چهار ساله و نیمهٔ کاناداییاش نگاهی به او انداخت و پرسید: «نمیدونستم میتونی به زبان دیگری هم صحبت کنی، چه زبانی بود، زبان مادری خودت؟» دخترک جواب داد: بله، «زبان ایرانی» دوستش با حسرت آهی کشید و گفت: خوش به حالت، کاش من هم زبان ایرانی بلد بودم. دخترک کمی فکر و گفت: بگو «سلام»، دوستش…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – هیچوقت آخرِ داستان کسی را خراب نکن!
رژیا پرهام – تورنتو معمولاً برای انتخاب کتاب یا کتابهایی که روزانه توی مهدکودک میخوانیم، رأی میگیریم و هر کتابی که طرفدار بیشتری داشته باشد، خوانده میشود. چند روز پیش کتاب «پسر جنگل» انتخاب شد. همهٔ کوچولوها موافق خواندن کتاب بودند غیر از یک دختر خانوم چهارساله که با جدیت مخالفت میکرد. مردد بودم چه کنم. در ابتدا تصمیم گرفتم کتاب پرطرفدار دیگری را جایگزین کنم و خواندنِ «پسر جنگل» را به زمان دیگری موکول کنم….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – ساز و نقارهٔ جمعهبازار
مژده مواجی – آلمان جمعهبازارِ محله به گلهای کاغذی ارغوانی مایل به بنفش مزین شده است. با قد و بالای نیممتری در گلدانهای پلاستیکی قهوهایرنگ. حضورشان در میان بقیهٔ گلهای گلفروش میدرخشد. گلی که طبیعتش با گرمای آفتاب و نور پیوند خورده و پیچکی است که با دیوار عشقبازی میکند؛ در هوای سرد و آفتاب نیمهجان شهر هانوفر با رنگ مسحورکنندهاش چشمها را خیره کرده است؛ جونبانه دیلا، جونبانه دیلا، جان جان[۱]. _______________________ ۱- دل را…
بیشتر بخوانید