دنیای من و آدم کوچولوها – روزی که مادربزرگ از خواب بیدار نشد

دنیای من و آدم کوچولوها – روزی که مادربزرگ از خواب بیدار نشد

رژیا پرهام – ادمونتون دیروز با دوستی ایرانی صحبت می‌کردم که سه سال پیش همراه خانواده به کانادا مهاجرت کرده است. تعریف می‌کرد که همکاری کانادایی دارد که به‌تازگی مادرش را از دست داده، و به ظاهر ناراحت نیست… و دوست من شاکی بود که چرا این‌ها این‌قدر سرد و بی‌عاطفه‌اند! با آن حرف‌ها خاطره‌ای نه چندان قدیمی برای من تداعی شد. دو سه هفته پیش مادربزرگ یکی از پسر بچه‌های کانادایی مهدکودک من درگذشت….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – مدیریت پول آدم کوچولوها

دنیای من و آدم کوچولوها – مدیریت پول آدم کوچولوها

رژیا پرهام دخترک پنج‌سالهٔ مهدکودکم اصرار داشت که بانکِ پدر و مادرش بانک خوبی نیست و به آن‌ها پول کمی می‌دهد. او مطمئن بود عوض‌کردن بانک انتخاب خوبی است چون در آن‌صورت پدر و مادرش به اندازهٔ کافی برای تفریحات بهتر و بیشتر پول خواهند داشت. توضیح دادم که پدر و مادرت کار می‌کنند، حقوق می‌گیرند و بانک رابطی است بین آن‌ها و محل کارشان. اول باور نکرد و دلیل آورد که پدر و مادرش…

بیشتر بخوانید

راه‌حل آدم کوچولوها برای مشکلات آدم بزرگ‌ها

راه‌حل آدم کوچولوها برای مشکلات آدم بزرگ‌ها

رژیا پرهام – ادمونتون امروز بعدازظهر مادر یکی از بچه‌های مهدکودک تماس گرفت و عذرخواهی کرد که دیرتر از معمول دنبال دخترش خواهد آمد. از آنجایی که خانم منظمی‌ است، امیدوار بودم اتفاق بدی نیافتاده باشد. وقتی رسید، چهره‌اش گرفته بود، سلامی کرد و قبل از اینکه حرف دیگری بزند بغضش ترکید و زد زیر گریه. من و دخترک چهارساله‌اش که اصلاً منتظر چنین برخوردی نبودیم، زل زدیم به ایشان. همان‌طور که من فکر می‌کردم…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – عواقب قلدری

دنیای من و آدم کوچولوها – عواقب قلدری

رژیا پرهام امروز رفتیم پارک و بچه‌ها مشغول بازی شدند، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پسرکی غریبه و حدوداً دو سال و نیمه به‌سمت دخترک رفت و با مشت توی شکمش کوبید، بلافاصله صدای گریهٔ دخترک (چهارساله) بلند شد و به‌سمت من آمد. پسرک آن‌قدر هم قوی به‌نظر نمی‌رسید و مشتش آن‌قدر محکم نبود که نگران سلامت دخترک باشم، ولی گریه‌اش تلخ بود و معلوم بود که احساساتش حسابی جریحه‌دار شده است. من را بغل…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – جایزهٔ آدم‌کوچولوها

دنیای من و آدم کوچولوها – جایزهٔ آدم‌کوچولوها

رژیا پرهام سومین سالی‌ست که دخترک به مهدکودک من می‌آید و تا امروز سالی دو بار دندان‌پزشکی رفته است. دندان‌های سالمی دارد و پدر و مادری که مراقب سلامتی دخترکشان‌اند. سه‌ساله که بود، دندان‌پزشک مُهری رنگارنگ و کارتونی روی دستش می‌زد و با شکلاتی کوچک که جایزه‌اش بود، به مهدکودک برمی‌گشت. چهارسالگی دو عکس‌برگردان و شکلات می‌گرفت و دیروز که از دندانپزشکی برگشت، یک شکلات جایزه گرفته بود و سکه‌ای یک دلاری! با غرور و…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – منقار اردکی

دنیای من و آدم کوچولوها – منقار اردکی

رژیا پرهام – ادمونتون خیلی خوب است که دخترکی ایرانی در مهدکودکتان داشته باشید تا هر وقت صلاح بداند، به روش خودش هوای شما رو داشته باشد. امروز به بچه‌ها گفتم بیائید دربارهٔ یک حیوان جدید یاد بگیریم، پیشنهادی دارید؟ یکی از بچه‌ها گفت: Duckbill Platypus!‎ (منقار اردکی!) اسم عجیب و غریبی بود که تا به آن‌موقع نشنیده بودم. نگاهش کردم و گفتم: Sorry sweety, I didn’t get it. What did you say?‎ (معذرت می‌خواهم…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – پزشکان آرایشگر

دنیای من و آدم کوچولوها – پزشکان آرایشگر

رژیا پرهام سه نفر از بچه‌های مهدکودکم مشغول بازی با لوازم پزشکی بودند، یکی از آن‌ها نگاهی به من انداخت و گفت: «رژیا، می‌خواهی مریض ما باشی؟» پیشنهاد بیمارِ سه خانم‌دکترِ فسقلی بودن عالی بود! بعد از اینکه فشار خون گرفتند، چسب زدند و به ضربان قلب گوش دادند. بعد هم رفتند اسباب‌بازی‌های روی میز کوچک آرایش را برداشتند و مشغول شانه‌کردن موها و آرایش صورتم شدند. با خنده گفتم: «چه بیمارستان باصفایی دارید! آرایشگرید…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – کارِ شخصی

دنیای من و آدم کوچولوها – کارِ شخصی

رژیا پرهام دخترک بی‌مقدمه می‌گوید: Razhia, the day you were on your trip, I badly missed you.‎ (رژیا، روزی که سفر رفته بودی، بدجوری دلم برات تنگ شده بود.) بغلش می‌کنم و تشکر می‌کنم. می‌گوید: There wasn’t any chance I could come with you?‎ (هیچ راهی نداشت که من هم بتونم همراهت بیام؟) می‌گویم، متأسفانه نه. دلیلش را می‌پرسد. می‌گویم: I had some work to do.‎ (کارهایی داشتم که باید انجام می‌دادم.) کنجکاوی‌اش (فضولی‌اش) گل…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – بدترین سؤالِ ممکن

دنیای من و آدم کوچولوها – بدترین سؤالِ ممکن

رژیا پرهام، ادمونتون – کانادا دخترکِ چهار ساله بعد از مدت‌ها همسرم بهروز را دید و باهاش گپ زد. بعد که صحبتش تمام شد، خیلی جدی مرا مخاطب قرار داد و پرسید: ?Razhia, are you an adult (رژیا، آیا شما انسان بالغی هستید؟) با سر تأیید کردم. به بهروز زل زد و دوباره با قیافهٔ متفکرانه‌ای از من پرسید: ?!Is Behrouz your son (آیا بهروز پسرِ شماست؟!)

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – پیراهن صورتی گل‌دار

دنیای من و آدم کوچولوها – پیراهن صورتی گل‌دار

رژیا پرهام – ادمونتون، کانادا آن‌روز صبح وقتی پدر دخترک او را به مهدکودک آورد گفت، دخترش پیراهن زیبای تولدش را آورده و می‌خواهد آن‌را تنش کند. گفتم چه خوب! بعد از خداحافظی با پدر، هم‌زمان که دخترک چکمه‌ها و کاپشن و شلوارِ مخصوصِ برفش را درمی‌آورد، از من پرسید: Razhia, you can’t wait to see my pink beautiful fancy dress, right?‎ (رژیا، نمی‌تونی صبر کنی تا پیراهن صورتی قشنگ و رویایی‌ام رو ببینی، درسته؟)…

بیشتر بخوانید
1 12 13 14 15