نگاه و تحلیلی از منظر اگزیستانسیالیستی با تأکید بر زیباییشناسیِ نچرالیستی و شهود شاعرانهٔ این شعر
فرناز جعفرزادگان – ایران
برگی بر آب
پاییز را
به کجا میبرد این رود؟
شعر کوتاه «برگی بر آب» با زبان سادهاش ما را بیدرنگ به دل یکی از اساسیترین دغدغههای انسان میبرد: رابطهٔ میان طبیعت و مرگ، گذر زمان و بیپناهیِ هستی. این شعر در سه سطر کوتاه، بهگونهای عمل میکند که شعرهای بلند از آن ناتواناند: آنی را که هستی در خود پنهان کرده، با شفافیتی خیرهکننده مینمایاند.
در این نگاه و تحلیل، سه رویکرد را کنار هم خواهیم نشاند: نگاه اگزیستانسیالیستی فلسفی، تحلیلی شاعرانه، و خوانشی زیباییشناسانه با محوریت نچرالیسم
از منظر اگزیستانسیال، شاعر با ایماژی طبیعی و ملموس ــ «برگی بر آب» ــ وضعیت هستی انسان را در جهانی بیپناه، در برابر جبر زمان و مرگ، تصویر میکند. برگ، نمادی از زندگی فردیست، موجودی یکتا که روزی از شاخه جدا شده و اکنون بر سطح رود، بیاختیار، به پیش رانده میشود. این رود، همان جریان زندگیست، یا شاید تاریخ، یا هستیای بیتوجه به خواست و ارادهٔ انسان.
پرسش شاعرانه در پایان شعر ــ «پاییز را / به کجا میبرد این رود؟» ــ در عین نداشتن پاسخ، بر تنهایی اگزیستانسیال انسان تأکید دارد. ما چون برگیم، در فصلی از زوال، در دل جریان بیامان رود، با پرسشی بیپاسخ دربارهٔ سرنوشت و مقصد. این بیپناهی و بیپاسخی، جوهر اگزیستانسیالیسم است.
پرسشی دربارهٔ معنای زندگی در دل فناپذیری آن است. انسان اگزیستانسیالیست، همانند این برگ، نه از ریشههای گذشته تغذیه میکند و نه از آیندهای روشن مطمئن است؛ او در حالِ پرتابشدهاش، فقط میپرسد و ادامه میدهد
از حیث زیباییشناسی، سادگی زبان و تصویرگری حسی شعر، آن را به نچرالیسم نزدیک میکند. برگ و رود و پاییز، طبیعت بیجان نیستند، بلکه حاملان معنا میشوند؛ بیآنکه شاعر به استعارههای پیچیده پناه ببرد، خودِ طبیعت سخن میگوید.
در نچرالیسم، طبیعت، نه زیبا برای زیباشناسی صرف، بلکه واقعی و بیپرده است. این شعر، بدون قهرمان، بدون پیروزی و حتی بدون امید، تنها تصویری از واقعیت را به ما میدهد: برگ، آب، پاییز. این سادگی، عین زیباییست. شاعر از هیچگونه پیرایش زبانی بهره نگرفته؛ با زبان طبیعت سخن گفته است. در این خوانش، شعر آینهایست که حقیقت زندگی را ــ درهمشکسته، در جریان، در زوال ــ منعکس میکند.
این شعر در لحظهای ایستاده که زمان در آن تعلیق شده: لحظهای که برگ هنوز هست، رود هنوز میبرد، و پاییز هنوز ادامه دارد. لحظهای که مرگ وعدهاش را داده اما هنوز نرسیده. در این تعلیق، انسان با تمام هستیاش در برابر معنای هستی قد علم میکند و تنها چیزی که دارد، «پرسش» است.
در نگاه و خوانش شاعرانه و شهودی (حسی-تصویری)
این شعر، بوی برگهای خیسخوردهٔ پاییز را دارد، صدای شرشر رود در ذهن شنیده میشود، و لمس سردی آبی که برگ را میبرد، حس میگردد. شاعر، میان بودن و رفتن، سکوت کرده است. او سؤال کرده، اما پاسخ نمیخواهد. زیبایی در همین ناگفتههاست. شعر مثل نگاه کودکیست که از پشت پنجره به افتادن برگها خیره مانده. سادگیاش، عمق دارد. این شعر را نمیخوانی، حسش میکنی.
در پایان
«برگی بر آب» شعریست که از درون طبیعت، به پرسشی فلسفی دربارهٔ سرنوشت انسان میرسد، و با زبان سادهاش، به شفافیتی شاعرانه دست مییابد. سه سطر دارد، اما چندین لایه معنا، و هر خوانندهای را به تأمل وامیدارد. مرز میان نچرالیسم، اگزیستانسیالیسم، و شهود شاعرانه، در این قطعه فرو میریزد. شعر، تنها پرسش است. و شاید، در جهانی که پاسخها یا نامعلوماند یا فریبنده، همین پرسیدن، غنیمت باشد.