مژده مواجی – آلمان
بتی به روبروی محل کارش که رسید، نفس عمیقی کشید. هوای بهاری آفتابی تا اعماق وجودش نفوذ کرد. نگاهی به باغچۀ کنار در ورودی انداخت و زیر لب گفت: «آه! لالهها قد کشیدهاند.»
بتی از هفتهٔ پیش منتظر شکوفهزدن لالهها بود. لبخندی روی چهرهاش نقش بست، در را باز کرد و وارد محل کارش شد. یک روز در هفته برای نظافت این اداره به عنوان نظافتچی چند ساعتی آنجا کار میکرد؛ روزهای پنجشنبه. اما امروز چهارشنبه بود. از قبل اطلاع داده بود که این هفته، روز پنجشنبه وقت دکتر دارد و چهارشنبه برای نظافت میآید. با صدای بلند به کارکنان اداره سلام داد، کاپشنش را از رختآویز آویزان کرد و بهطرف انباری رفت که جاروبرقی و وسایل شوینده در آن بود. جارو را به برق زد، کابل آن را کشید و بهطرف سالن رفت. یاسمین در سالن مقابل لپتاپ نشسته بود و تایپ میکرد. با دیدن بتی دست از کارش کشید و رو به کرد: «چطوری بتی؟»
– فردا وقت دکتر دارم. دکترم جدید است. در واقع جانشینِ دکتر بازنشستهای است که سالها پیشش میرفتم. آزمایش خون و بقیهٔ چکآپهای دیگر را دارم. پیشنهادِ خودش بود. در جوانی دو بار غدۀ بدخیم داشتم. یکبار پشت چشمم و یکبار هم در سینهام. اوایل بعد از عمل زیاد تحت معاینه بودم، اما سالهاست که دیگر برای چکآپ نرفتهام. دکتر جدید پیشنهاد داده دوباره بدنم چک شود.
بتی مکثی کرد و ادامه داد: «کمی دلم شور میزند. اما ماجرای تعمیر آسانسور آپارتمانمان هم شده قوز بالای قوز. قرار است دو ماه طول بکشد. ما هم طبقهٔ سیزدهم زندگی میکنیم. فکر کن، دو ماه سیزده طبقه، هر روز بالا و پایین بروی. نباید زیاد حرص بخورم. همان دلشورۀ دکتر رفتنم کافیست. آه خدای من.»
بتی دستهایش را طوری تکان داد که انگار نمیخواهد بیشتر در مورد آسانسور صحبت کند.
بعد شروع کرد به جاروکردن سالن. از گوشهای به گوشهٔ دیگر. هر وقت بتی سالن را جارو میکرد، یاسمین سری به آشپزخانه محل کار میزد و قهوه درست میکرد تا کار بتی و سروصدای جاروبرقی تمام شود. برای خودش و بتی در فنجان قهوه ریخت و به سالن رفت. فنجان قهوه را جلو بتی گرفت و با لبخند گفت: «بدون شیر و شکر.» گل از گل بتی شکفت. مانند لالههای باغچهٔ کناری در ورودی. او هیچوقت پذیرایی قهوهٔ یاسمین را رد نمیکرد. فنجان را تشکرکنان با دستهای درشتش گرفت.
– از وقتی بیماریهایم را پشت سر گذاشتهام، دنیا را طور دیگری میبینم. قدر هرلحظه را میدانم. امیدوارم فردا کارهای معاینه تمام بشود، نتیجه را بدهند، نفسی بهراحتی بکشم و دلشورهام تمام شود.
جرعهای قهوه نوشید و گفت: «چه قهوهای! غلظتش خیلی خوبه. خیلی چسبید.»
بتی قهوهاش را نوشید و مشغول جارو در دفترها شد، گردگیری کرد و در آخر دستبهکار نظافت توالتهای محل کار شد. کارش را رأس ساعت تمام کرد، مثل همیشه. کاپشنش را پوشید، با صدای بلند از همه خداحافظی کرد و به طرف سالن رفت. رو به یاسمین کرد و با صدایی گرفته گفت: «خداحافظ یاسمین. امروز از هوا لذت ببریم. هوا عالی است.»
بیرون که میرفت زیر لب با خودش گفت: «فردا به خیر بگذرد. دلم کمی شور میزند.»