کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – پایان کارگرِ مهمان در بهشت موعود

مژده مواجی – آلمان

دمتریوسِ پیر روی تخت بیمارستان چشم‌هایش را به هم فشار داد و از شدت درد آهی ضعیف از سینۀ رنجورش بیرون ‌آمد. با خودش فکر ‌کرد: «آه، این درد لعنتی من را راحت نمی‌گذارد. دیگر تحمل ندارم.» اتاق نیمه‌تاریک بود و گاهگاهی صدای پرستارها از راهرو بیمارستان به گوش می‌رسید. لحظاتی را در خواب و بیداری سپری کرد. ذهنش به گذشته‌های دور پرتاب شد. خاطراتش مانند فیلمی در برابرش می‌گذشت:

انگار همین دیروز بود که همراه آناستازیا، از یونان به‌عنوان کارگران مهمان با یک چمدان سوار قطار و راهی آلمان شدیم؛ در یک روز زمستانی سرد، ابری و تاریک. با خودمان گفتیم چه بهشت موعود سردی! دهکدۀ سرسبز خودمان با آفتاب درخشانش بیشتر شبیه بهشت نبود؟ آه، چه دردناک بود که پسر و دختر خردسالمان را پیش مادربزرگ و پدربزرگشان گذاشتیم تا از آن‌ها مراقبت کنند. اگر در دهۀ ۶۰ میلادی اوضاع اقتصادی یونان خوب بود، آیا اصلاً زندگی‌مان این‌طوری رقم می‌خورد؟ آناستازیا، یادت می‌آید اوایل چقدر شب‌ها از دوری بچه‌ها گریه می‌کردی؟ وقتی که شروع به کار کردیم، دوازده ساعت کار روزانه در کارخانهٔ فولاد دیگر امان فکرکردن و غصه‌خوردن برایمان باقی نگذاشته بود. شب‌ها خرد و خسته خوابمان می‌برد. شانس آوردیم که چهارچوب محکم بدن ما که عادت به کار در مزرعه و کشاورزی در یونان را داشت، بالاخره خودش را با کار در کارخانه تطبیق داد. با فیلم نشانمان می‌دادند چطور با دستگاه‌ها کار کنیم. زبان آلمانی که بلد نبودیم. 

در چه خانۀ محقر و ارزانی زندگی می‌کردیم. می‌خواستیم که پول جمع کنیم و روزی به یونان برگردیم، آخر به ما کارگر مهمان می‌گفتند. عجب اسمی! آلمان فکر می‌کرد؛ هر مهمانی بالاخره یک روز به خانه‌اش برمی‌گرد، کارگران مهمان، آلمان بعد از جنگ جهانی دوم را می‌سازند و بعد برمی‌گردند به کشورشان. اما ما بعد از دو سال کارکردن راهی یونان شدیم، دست بچه‌هایمان را گرفتیم و برگشتیم به آلمان، به جای امن‌. واقعاً دوباره از صفر شروع‌کردن در یونان برایمان سخت بود. اینجا ماندیم و ماندیم. مانند خیلی از کارگرانِ مهمان از کشورهای دیگر. واقعاً احساس خوبی بود که ما در معجزۀ اقتصادی آلمان بعد از جنگ جهانی نقش داشتیم؛ احساس غرور. وقتی بچه‌هایمان در آلمان به مدرسه رفتند، جداشدن از این خاک سخت شد. زیاد غرغر می‌کردیم، به‌خاطر هوای سرد، کمبود آفتاب و فرهنگ بیگانه، اما حقوق آخر ماه که به دستمان می‌رسید، آرام می‌گرفتیم. زبان سخت آلمانی را هم یاد گرفتیم. بچه‌ها دانشگاه رفتند، زندگی مستقل خودشان را تشکیل دادند و ما بازنشسته شدیم. ماندیم و ماندیم. جا و کاشانۀ ما شد آلمان. هرچند اکثر مردم اینجا ما را همیشه به چشم خارجی می‌دیدند. ما ماندیم تا شاید در همین‌جا هم به خاک سپرده شویم. در تکه‌ای از خاکش. آه، آناستازیا! امان از دست همسایه‌های آلمانی‌مان. چرا همیشه ما را زیر نظر داشتند که چطور آشغال‌ها را تفکیک می‌کنیم، چطور از خیابان رد می‌شویم، چه می‌پوشیم، چه می‌خوریم و حتی با چه پولی زندگی می‌کنیم. چقدر دلمان برای دهکده‌مان در یونان تنگ می‌شد. تابستان‌ها را آنجا می‌گذراندیم. با کلی سوغاتی برای بستگان راهی آنجا می‌شدیم. اما آنجا که بودیم، با چشم آلمانی به ما نگاه می‌کردند. هم اینجا احساس غریبی می‌کردیم و هم آنجا. 

هنوز هم احساس خوبی دارم که در معجزۀ اقتصادی آلمانِ بعد از جنگ جهانی نقش داشتیم. اما آناستازیا، اصلاً یادت می‌آید که از ما، کارگران مهمان، در رسانه‌ها یا جایی تشکر کرده باشند؟ ما که بودیم؟ ما که هستیم؟

درد مانند هشت‌پا به تمام جان دمتریوس پیر چنگ انداخت. دهانش خشک شد، دست‌های چروکیده زمخت کارگری‌اش آهسته تکان خورد و چشم‌های نیمه‌باز و بی‌حرکت او برای همیشه به سقف اتاق نیمه‌تاریک بیمارستان دوخته شد.

ارسال دیدگاه