کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – واژۀ ناآشنای تغییر

مژده مواجی – آلمان

خانم اشتاین وارد آرایشگاه شد، به طرف زنی رفت که پشت پیشخوان پذیرش نشسته بود. افراد زیادی در سالن منتظر نشسته بودند.

– روزبه‌خیر خانم اشتاین. بفرمایید روی صندلی بنشینید تا نوبت شما شود. 

او مشتری دائمی این آرایشگاه بود. تمام زندگی‌اش را در این محله گذرانده بود و تمام جاهای مورد نیازش دوروبر خانه‌اش بودند. از جوانی به همین آرایشگاه آمده بود تا حالا که هشتاد و چند سال از زندگی‌اش گذشته بود. مدل موهایش و رنگ موی تیره‌ای که به موهای سفیدش زده می‌شد، مدام یکسان بود. همیشه تا روی گردن و پوش‌دار. در فرهنگ لغات خانم اشتاین واژۀ «تغییر» خیلی ناآشنا بود. 

خانم اشتاین پالتوش را درآورد ، آویزان کرد و روی صندلی نشست. 

زن پشت پیشخوان رو به دختر سبزه‌رویی که آنجا بود، کرد و گفت: «خانم اشتاین قهوه می‌نوشد. بدون شکر و با شیر.» 

دختر به انتهای راهرو رفت و از آنجا با فنجان قهوه برگشت و روی میز کوچک کنار خانم اشتاین گذاشت. 

خانم اشتاین عینکش را روی صورتش جابه‌جا کرد، نگاهی به سرتاپای دختر انداخت و گفت: «شما را قبلاً اینجا ندیده‌ام.»

دختر جواب داد: «چند هفته‌ای‌ست که اینجا هستم. دورۀ آرایشگری‌ام را می‌گذرانم.»

خانم اشتاین قهوه‌اش را جرعه‌جرعه می‌نوشید و همه‌چیز را مانند ذره‌بین تحت‌نظر داشت. آرایشگر همیشگی‌اش صدایش کرد: «لطفاً به محل شست‌وشوی مو بروید.» و با دستش یکی از سرشورهای خالی را نشانش داد. 

دختر سبز‌ه‌رو به طرف خانم اشتاین رفت، با پیش‌بندی سیاه لباس‌های او را پوشاند و بند آن را دور گردنش بست.
– خوب است؟ محکم نبستم؟

خانم اشتاین دستی به دور گردنش کشید و گفت: «کمی شل‌تر باشد.»

خانم اشتاین تمام حرکات دختر را زیر نظر داشت. او رو به آرایشگر کرد و با صدای بلند گفت: «همیشه خودتان موهایم را می‌شستید.»

– امروز سرمان شلوغ است. همکارم موهای شما را می‌شوید و بعد خودم بقیۀ کار را انجام می‌دهم. نگران نباشید.

شیر آب که روی موهای خانم اشتاین جاری شد، صدای ناله‌اش به‌خاطر دمای آب بلند شد.
– گرم است. چند تا نخ مو بیشتر ندارم. نمی‌خواهم این‌ها را هم از دست بدهم.

دختر سبزه‌رو کمی سرخ شد، دمای آب را تغییر داد و گفت: «الان چطور است؟»
– بهتر شد. راستش موهایم را به دست همه‌کس نمی‌دهم. 

خانم اشتاین مکثی کرد و ادامه داد: «از کدام کشور هستید شما؟»
– از سوریه. 

خانم اشتاین دوباره اخم کرد: «لطفاً انگشت‌هایتان را آرام‌تر روی سرم فشار بدهید.»

دختر شامپو زدن را که تمام کرد، شروع به آبکشی موها کرد.
خانم اشتاین پرسید: «خیلی خوب است که دورۀ آرایشگری می‌بینید. می‌توانید در کشور سوریه هم آرایشگاه باز کنید.»

– ولی من می‌خواهم همین‌جا بمانم، دوره‌ام را تمام کنم و بعد از مدتی خودم آرایشگاه باز کنم. 

خانم اشتاین همان‌طور که هنوز سرش روی سرشور آرایشگاه بود، گفت: «در سوریه جنگ دیگر تمام شده. خیلی‎ها می‌توانند از آلمان برگردند.»

دختر حوله‌ای را دور سر خانم اشتاین پیچید، نگاهی جدی به او انداخت و گفت: «این تصمیم خودم است کجا زندگی کنم.»

خانم اشتاین سرش را این‌وروآن‌ور تکان داد و به طرف آرایشگرش رفت.

ارسال دیدگاه