کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دعای مداوم کریسی

مژده مواجی – آلمان

کریسی روز ششم ژانویه، روز تولد مسیحِ ارتودکس‌ها، برای خودش از شرکت محل کارش و برای دوتا دخترش از مدرسه مرخصی گرفته بود. از روزی که از یونان با شوهر سابقش برای کار در شرکت برنامه‌ریزی کامپیوتر به آلمان آمده بود، در شهر پروتستان‌نشین، این روز غیرتعطیلِ رسمی را مرخصی می‌گرفت. آن‌ها دو هفته قبل تولد مسیح را جشن گرفته بودند.

کریسی، از خواب بیدار شد، به قاب بزرگی از تصویر مسیح و یوسف که بالای تختش به دیوار آویزان بود، نگاهی کرد و روی سینه‌اش علامت صلیب کشید. به سرووضعش رسید و بساط صبحانه را برای خودش و بچه‌هایش روی میز چید. بعد از صبحانه باز روی سینه‌اش علامت صلیب کشید و تمام در و دیوار خانه را آب مقدس پاشید. آب رودخانه‌ای که کشیش ارتودوکس، صلیب را در آن پرتاب کرده بود و کریسی یک بطری از آن آب را با خود به خانه آورده بود. 

او با خیال راحت با بچه‌هایش سوار ماشین شدند تا با هم برای مراسم تولد مسیح به کلیسای ارتودکس‌های یونانی بروند. در ماشین موبه‌موی انجام مراسم را برای بچه‌هایش ذکر کرد. بچه‌هایش باید یک ارتودوکس معتقد بار بیایند، مثل خودش که در خانواده‌ای ارتودکس در یونان بزرگ شد و در خانواده هیچ‌گاه به‌کلیسا‌رفتنِ یکشنبه‌ها و مراسم مذهبی از قلم نمی‌افتاد. 

از کلیسا که به خانه برگشتند، از تنقلات و بقیهٔ خوردنی‌ها و نوشیدنی‌های آنجا حسابی سیر شده بودند. کریسی کم‌کم تدارک شام را دید. برای شام نامزد آلمانی‌اش، هارتموت، را دعوت کرده بود. بوقلمون را از یخچال بیرون آورد، تکه‌های اضافی‌اش را با کارد برید و گوشه‌ای گذاشت. چند تا پیاز از سبد برداشت و شروع به خردکردن آن‌ها کرد. پیاز اشک از چشم‌هایش جاری کرد و هم‌زمان افکارش هم جاری می‌شدند: «خوب شد، چند وقت پیش گردن‌بند صلیب را در گردن هارتموت انداختم و او هم خوشش آمد. امشب سر صحبت را برای ازدواجمان پیش می‌کشم. ازدواجمان باید کلیسایی باشد. چون باارزش‌تر از ازدواج محضری است.»

پیازهای خردشده را که در تابه ریخت، با سرآستین اشک‌هایش را پاک کرد. یک بوته سیر برداشت و پوست‌های حبه‌ها را یکی‌یکی کند. لحظه‌ای به یاد پانوس، شوهر سابق یونانی‌اش، افتاد. امروز با او در کلیسا کوتاه هم‌صحبت شده بود. اما پانوس بیشتر کنار دو تا دخترهایش بود. کریسی وقتی عاشق پانوس شد، دعا می‌کرد که روزی با او ازدواج کند. اما پانوس گاهی با او سرد و گاهی گرم بود. تا اینکه کریسی از کشیش کلیسا خواست با او صحبت کند و او را راضی به ازدواج کند. بالاخره پانوس رضایت داد و هشت سالی رابطه‌شان دوام پیدا کرد. رابطه‌ای با کش‌وقوس و در نهایت آوردنِ دوتا بچه.
کریسی چند سیب و لیمو را خرد کرد و بعد آن‌ها را با پیاز و سیر مخلوط کرد. با هر حرکتی، روی سینه‌اش علامت صلیب می‌کشید. مثل همیشه که از کلهٔ سحر که بیدار می‌شود و صلیب می‌کشد، تا شب که سر روی بالش بگذارد و بخوابد.

کریسی از یخچال مقداری کره برداشت و در قابلمۀ کوچکی گرم کرد تا آب شود. با برس تمام بوقلمون را کره مالید، شکمش را از باز کرد، محتویات ادویه‌زده را درون آن فرو کرد و بوقلمون را در فر گذاشت. نفسی بلند کشید، به طرف حمام رفت تا قبل از آمدن نامزدش، هارتموت، دوش بگیرد. با خودش گفت: «در مورد غسل تعمید هم با او صحبت کنم. چون ارتودوکس نیست، تا غسل نکند که نمی‌شود با هم ازدواج کنیم. بد نیست به کشیش هم بگویم، با او صحبت کند.» آهی کشید و در دلش دعا کرد، هارتموت مانند یوسف، پدرخواندهٔ مسیح باشد؛ مرد ایده‌آلش.

کریسی باز روی سینه‌اش علامت صلیب کشید و به حمام رفت.

ارسال دیدگاه