مژده مواجی – آلمان
خانم اشتاین پرسید: «صدای جیغِ کی بود؟»
او صحبتش را با زنی که روبروی گاراژ ایستاده بود، لحظهای قطع کرد، خاموش ماند و دوباره صحبتش را ادامه داد.
صدای جیغ دوباره بلند شد، اینبار همراه با گریه. خانم اشتاین ساکت شد، شش دانگ حواسش متوجه صدا شد.
– صدای جیغ بچه است.
بلندتر از قبل صدای جیغ و گریۀ کودک در سرای پشت ساختمانها، میان گاراژها پیچید. خانم اشتاین دیگر نتوانست به صحبت خود ادامه دهد. مثل همیشه تنش میخارید که مچ آدمها را بگیرد و آنها را تربیت کند. او گوشش را تیز کرد تا دقیقتر بشنود، صدا از کدام ساختمان میآید. رو کرد به زنی که مقابلش بود و گفت: «بهنظرم اتفاق ناگواری دارد میافتد. شاید دارند بچه را کتک میزنند و مورد خشونت قرار میهند. به پلیس زنگ بزنم.»
تا خواست موبایلش را از کیفش بیرون بیاورد، زن دست او را گرفت و گفت: «دست نگهدار. ما که نمیدانیم دقیقاً چه خبر است.»
خانم اشتاین زیپ اورکت زمستانیاش را تا زیر گلویش بالا کشید. کیف روی کولش را مرتب کرد، سرش را بالا گرفت و گفت: «پس اول سروگوشی آب بدهیم و ببینیم چه خبر است. بیا برویم درِ آن خانه و زنگشان را بزنیم. حساب خلافکار را باید کف دستش گذاشت و بچه را نجات داد.»
– کدام خانه؟
– خودم پیدایش میکنم.
زنگ در خانه که به صدا در آمد، مادر کودک به طرف در رفت. انتظار کسی را نمیکشید. از چشمی در به بیرون نگاه کرد و دو تا زنِ غریبه دید. با خودش گفت: «چه کاری میتوانند داشته باشند؟ چطوری وارد ساختمان شدند؟»
دستش بهطرف گیرۀ در رفت. آن را یواش کمی باز کرد، موهای سیاهش را که روی صورت گندمگونش افتاده بود کنار زد و به آنها خیره شد.
– ما صدای جیغ و گریۀ کودکی به گوشمان خورد که قطع نمیشد. خواستیم ببینیم چه اتفاقی افتاده است.
رنگ از روی مادر کودک پرید. چشمهایش از تعجب بزرگ شدند. آب دهانش را قورت داد و پرسید: «اینها مسائل شخصی است.»
خانم اشتاین بیآنکه پلک به هم بزند با صدایی قاطع گفت: «آنقدر صدای عجزونالهٔ بچه بلند بود و ادامه پیدا کرد که میخواستم به پلیس زنگ بزنم. دوروبر گاراژ، توی سرای ساختمانها فقط صدای بلند او میآمد.»
مادر کودک اسم پلیس را که شنید، چشمانش بزرگتر شد. ترس برش داشت. دهانش خشک و تپش قلبش تندتر شد.
– بچهام روی توالت نشسته بود. مدتی است یبوست دارد و هربار توالترفتنش با جیغ و گریه و زاری همراه است. هرچه تلاش میکنم که آب بیشتر بنوشد، لج میکند. دارو هم پس میزند و نمیخورد. امروز دکتر اطفال گفت؛ به او چوب شور بدهم تا عطش کند و آب بنوشد.
خودش هم نمیدانست چرا دارد از سیر تا پیاز را تعریف میکند. فقط میدانست که قلبش دارد از جا کنده میشود.
خانم اشتاین پرسید: «اجازه داریم کوتاه به بچهتان نگاه کنیم؟»
مادر کودک آنچنان ترسیده بود که با صدای لرزان گفت: «بچهام بالاخره شکمش کار کرد و آرام شد.»
و در را بازتر کرد. خانم اشتاین چند قدمی داخل رفت و از آنجا نگاهی به اتاق بچهها انداخت. دو تا کودک با هم بازی میکردند. او در حالیکه از خانه بیرون میرفت، به مادر کودک گفت: «خیالم راحت شد. معمولاً بچههایی که مورد خشونت قرار میگیرند، گوشهای کز میکنند.»
آنها خداحافظی کردند و رفتند. مادر کودک در را که بست، نفس بلندی کشید. هنوز قلبش تندتند میزد. صدها سؤال توی ذهنش بود؛ خشونت؟ چه کلمۀ وحشتناکی. چرا در را به روی او باز کردم؟ دفعۀ بعد او را در محله ببینم، از او میپرسم اینهمه خانواده توی ساختمان زندگی میکنند، چرا زنگ خانۀ ما را زدید؟ چون اسم غیرآلمانی روی زنگ بود؟