کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – این‌ور و آن‌ور چه خبر است؟

مژده مواجی – آلمان

صبح زود خانم اشتاین بساط صبحانه را از روی میز کوچک آشپزخانه‌اش جمع کرد و قبل از نوشیدن قهوۀ بعد از صبحانه، به پایین آپارتمان رفت تا روزنامۀ شهر را از صندوق ‌پستی‌اش بیرون بیاورد و در حین قهوه‌نوشیدن آن را بخواند. درِ آپارتمانش را بست. نگاهی به کنارِ درِ همسایۀ روبه‌رو انداخت. تقریباً یک هفته می‌شد که کفش ورزشی‌ همسایه دم درش نبود. معمولاً همسایه‌اش بعد از ورزش کفشش را دم در می‌گذاشت. خانم اشتاین زیر لب زمزمه کرد: «سروصدای همسایه را از توی خانه نمی‌شنوم، مخصوصاً صدای بلندش وقتی‌که با تلفن صحبت می‌کند. پس احتمالاً مسافرت رفته‌. چه حوصله و دل و جرئتی.»

پله‌ها را با احتیاط و آهسته طی کرد و به طبقۀ پایین‌تر رسید. بوی غذایِ پرادویۀ همسایۀ سریلانکایی به مشامش رسید. سری تکان داد و با خودش گفت: «آن‌ها خانه‌اند. به مسافرت نرفته‌اند. چه حوصله‌ای دارند که از صبح زود بساط آشپزی‌شان به راه است. هر روز هم انگار همان غذای همیشگی را درست می‌کنند. بوی یکسانی برایم دارند. شانس آوردم که با آن‌ها هم‌طبقه نیستم تا بویِ تند غذایشان مرتب توی خانه‌ام بپیچد.» 

بعد خانم اشتاین به یاد بستۀ پستی آن‌ها افتاد که چند بار از پستچی تحویل گرفته بود، چون آن‌ها خانه نبودند. وقتی همسایه بسته را از خانم اشتاین تحویل گرفته بود، خانم اشتاین نفسی به‌راحتی کشیده بود. بوی تند فلفل از لابلای کارتنِ پست، او را به عطسه‌های پیاپی انداخته بود. همسایه که بینی قرمزشده از عطسۀ خانم اشتاین را دیده بود، با لبخند گفته بود: «ما به این بو عادت داریم. بوی وطن می‌دهد.»

خانم اشتاین درِ صندوق پستی‌اش را باز کرد و روزنامۀ تاشده را بیرون آورد. یادش نمی‌آید که هرگز از خواندن روزنامۀ آبونمان شهرش غافل شده بود. از پله‌ها که بالا می‌رفت، وقتی به روبه‌روی در خانۀ همسایۀ سریلانکایی رسید، مثل همیشه در ذهنش مرور شد: «چطوری این‌همه راه از سریلانکا تا آلمان را آمده‌اند؟ از دنیایی به دنیای دیگر. من توی این محله به دنیا آمده‌ام. در همین محله به مدرسه رفته‌ام. چند تا ایستگاه مترو بالاتر دورۀ حسابداری دیده‌ام. همین دوروبرها محل کارم بوده. توی همین خانه، در همین محله، تشکیل خانواده داده‌ام. بچه‌هایم را هم در همین محله بزرگ کرده‌ام. چه دل و جرئتی؛ این‌همه راه را طی کنی و به اینجا برسی.»

خانم اشتاین به روبه‌روی درِ خانه‌اش که رسید، دوباره چشمش به در همسایۀ روبه‌روی‌اش افتاد. بدون کفش ورزشی جلوی درِ آن. بعد نگاهی به راه‌پله انداخت. خبری از بقیۀ همسایه‌های طبقه‌های بالاتر نبود که از حال و روزگارشان سروگوشی آب بدهد. درِ خانه‌اش را باز کرد و وارد آن شد. بوی قهوه توی خانه پیچیده بود. در آشپزخانه روی صندلی نشست، قهوه را در فنجان ریخت و قبل از اینکه روزنامۀ تاشده را باز کند، نگاهی به ساعت دیواری انداخت تا به وقت آرایشگاهش دیر نرسد؛ آرایشگاهی پر از خبرهای شهر و محله در چندقدمی خانه‌اش.

ارسال دیدگاه