نویسندهای از ایران با امضاء محفوظ
کیانوش پشتش را به دیوار سرد اتاقش تکیه داده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. هرچند که بدنش در این سالها از شکنجهها آسیب دیده بود، اما چیزی که او را بیشتر از هر چیز دیگری آزار میداد، درد روحی ناشی از بیعدالتی بود. در این زندانی که نامش وطن بود، در این جهنم بزرگی که عاشقانه به آن عشق میورزید، هیچ چیزی جز ظلم و بیرحمی نمیدید. وقتی چشمهایش را میبست، به گذشته فکر میکرد؛ به زمانی که هنوز امید داشت، به زمانی که به ایران برگشته بود.
زندگی او همیشه با مبارزه و اعتراض مقابل ظلم جمهوری اسلامی گره خورده بود. اولین بار زمانیکه تنها ۱۷ سال داشت و از نظر قوانین بینالمللی «کودک» محسوب میشد در جریان اعتراضات و درگیریهای کوی دانشگاه تهران بازداشت شد و چندین ماه را در سلول انفرادی گذراند. بعدها در مصاحبهای گفته بود: «سلول انفرادی شبیه نبردی است بین روح و جسم در تنهایی مطلق. نگهداشتن در سلول انفرادی آزاردهندهترین شکنجهٔ سفید است.»
او سال ۱۳۸۶ بهطور غیرقانونی از ایران گریخت و به کردستان عراق رفت و از آنجا به نروژ پناهنده شد و یک سال بعد به آمریکا رفت. در مدت اقامتش در اروپا و آمریکا به فعالیتهای سیاسی خود علیه حکومت ظالم جمهوری اسلامی ادامه داد و مدتی نیز بهعنوان روزنامهنگار با صدای آمریکا همکاری کرد.
مهرماه ۱۳۹۵ اما بهدلیل بیماری مادرش و علیرغم توصیهٔ دوستان و نهادهای حقوق بشری به ایران بازگشت و در آذرماه همان سال بازداشت شد. او در نهایت بهاتهام «اجتماع و تبانی، تبلیغ علیه نظام و عضویت در گروهک غیرقانونی» به پنج سال حبس تعزیری، شش سال حبس تعلیقی و دو سال ممنوعیت خروج از کشور محکوم شد.
شاید در ابتدا، امید به تغییر او را بهسمت مبارزه کشاند، اما حالا، در تاریکی این اتاق سرد و عصر بارانی پاییز، تنها چیزی که احساس میکرد، ناامیدی و درد بود. باید کاری میکرد. مدام این را با خودش تکرار میکرد که باید کاری کنم.
او سالها در آمریکا زندگی کرده بود. در دنیای آزاد، توانسته بود حرفهایش را بدون ترس از دستگیری بزند. در آنجا، زندگی برایش معنی دیگری داشت. میتوانست خودش باشد، میتوانست در برابر ظلم بایستد بدون اینکه بهخاطر عقایدش در خطر قرار گیرد. اما بازگشت به ایران بهخاطر مادر بیمارش، همهچیز را تغییر داد؛ وقتی که متوجه شد وضعیت مادرش بدتر شده، تصمیم گرفت به ایران بازگردد. برگشتن به کشوری که وطنش بود، کشوری که عاشقش بود، بهای سنگینی برایش داشت. دستگیری، زندان، شکنجه و ظلم، ظلم، ظلم…
در بازداشتهای مکررش بارها بهاجبار به بیمارستان روانی منتقل شده بود؛ او را از زندان سوار ماشین کردند و با پابند و دستبند به بیمارستان روانی امینآباد بردند. هفت روز در آنجا بستری بود. به تخت زنجیرش کردند. داروهایی به او داده میشد که آنها را نمیخورد. او را کنار بیماران روانیای که خطرناک بودند و اختلال حاد داشتند، بستری کردند. آمپولهایی به او تزریق میکردند که بعد از آن قدرت تکلمش را از دست میداد و نمیتوانست به پرستارانش بگوید که زندانی سیاسی است. یک بار بعد از ۲۴ ساعت بالاخره توانست حرف بزند و از پزشکش خواست نامش را در گوگل سرچ کند و پس از آن پزشک متوجه شده که او چه کسی است، با اینحال گفته بود باید ۲۱ روز تو را در اینجا نگه دارم.
او که تا آن لحظه هرگز مقابل ظالم سر خم نکرده بود، برای اولین بار به پای پزشک افتاد و التماس کرد که او را از آن مکانی که بیشباهت به جهنم نبود، به جهنمی دیگر یعنی زندان برگردانند؛ در یکقدمی جنون کامل بود.
کیانوش ۹ بار تحت شوکدرمانی اجباری قرار گرفت. بعد از شوک الکتریکی وقتی وارد بخش میشد، فراموش میکرد چه کسیست و در آن اتاق چه میکند. زمان و مکان را گم میکرد.
کیانوش همچنان امیدوار بود که روزی از این دیوارهای ظلم بگریزد. او میدانست که بهزودی آزاد خواهد شد، چرا که بارها این مسیر را طی کرده بود. اما اینبار همهچیز متفاوت بود. هر روز که میگذشت، ناامیدی در دل او ریشه میدواند. او از بازجوییها و شکنجههای پیدرپی خسته شده بود. بدنش دیگر قدرت مقاومت نداشت، اما آنچه بیشتر از هر چیزی او را میشکست، احساس بیکسی و انزوا بود. حس میکرد کسی صدایش را نمیشنود. او که همیشه برای آزادی و عدالت مبارزه کرده بود، حالا خودش را تنها و با خاطرات دردناکش تنها میدید، اما در نهایت کاری کرد که تمام دنیا صدایش را شنید.
این ناامیدی، هر روز بیشتر در دل او رسوخ میکرد. دیگر نمیتوانست به آینده امیدوار باشد. روزهایش پر از شکنجههای روحی شده بود. نگاههای تحقیرآمیز بازجوها را به یاد میآورد، تهدیدهای شبانهروزی، خاطرات شکنجهها، همه و همه در کنار دردهای جسمانی، او را به نقطهای رسانده بودند که دیگر نمیتوانست تاب بیاورد.
کیانوش بهشدت احساس ضعف میکرد. او که همیشه به تغییر و پیروزی امید داشت، حالا به این نتیجه رسیده بود که هیچچیز تغییر نخواهد کرد. او که در گذشته به قدرت مردم و تواناییشان در مقابله با ظلم اعتقاد داشت، حالا بهتدریج این باور را از دست داده بود. حکومت ایران بهقدری ریشهدار و بیرحم بود که دیگر هیچ راهی برای فرار وجود نداشت. آنها برای حفظ قدرت خود، به هیچچیز رحم نمیکردند. و کیانوش، حالا بیشتر از هر زمان دیگری احساس میکرد که باید کاری کند. او دیگر نمیتوانست ادامه دهد. روزها با خودش فکر کرد و در نهایت تصمیمش را گرفت. تصمیمی سخت، اما حس میکرد شاید کاری که میخواهد بکند تلنگری باشد. تلنگری باشد که دنیا بیش از پیش بداند در ایران چه میگذرد. بداند که بهای آزادی در ایران چقدر سنگین است.
«هفتِ شب، پل حافظ، چهارسو» این آخرین توییت کیانوش سنجری بود. ساعتی پس از آن دوستان نزدیکش ازجمله عبدالله مؤمنی توییت زدند: «متأسفانه کیانوش از دست رفت.»
کیانوش سنجری، روزنامهنگار و فعال سیاسی، روز ۲۳ آبان پس از یک توییت که در آن اعلام کرده بود قصد خودکشی دارد، به زندگی خود پایان داد. او نُه بار دستگیر و شش بار بهاجبار در بیمارستان روانی بستری شده بود.
در ادامهٔ فشارهایی که بر روح و روان کیانوش سنجری وارد شد و شکنجههایی که تحمل کرد، او در فروردین ۱۴۰۱ برای بار دوم از ایران خارج شد و به آمریکا رفت، اما بهدلیل شرایط نامناسب زندگی دوباره به ایران بازگشت و دوباره دستگیر شد.
او در خردادماه ۱۴۰۱ پس از تحمل بخشی از مجموع حبس تعزیری پنجسالهٔ خود با تودیع وثیقهای بهمبلغ ۳۰۰ میلیون تومان به مرخصی منتهی به آزادی فرستاده شد.
کیانوش سنجری در جریان اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ در آبانماه بار دیگر بازداشت و پس از چند روز آزاد شد و این آخرین بازداشت او بود. مجموعهٔ این فشارها و شکنجهها در نهایت کیانوش را به مرحلهای رساند که تصمیم به خودکشی گرفت.
کیانوش در ماههای اخیر کمتر فعالیت داشت تا اینکه روز چهارشنبه ۲۳ آبان در توییتی نوشت: «اگر تا ساعت ۷ غروب امروز چهارشنبه ۲۳ آبان سال ۱۴۰۳ فاطمه سپهری، نسرین شاکرمی، توماج صالحی و آرشام رضایی از زندان آزاد نشوند و خبر آزادیشان در سایت خبری قوهٔ قضاییه منتشر نشود، من در اعتراض به دیکتاتوری خامنهای و شرکایش به زندگیام پایان خواهم داد. شاید تلنگری باشد! پاینده ایران».
چه خوشخیال بود کیانوشِ ایران. مگر نمیدانست چیزی به نام رحم و شفقت در وجود این اشغالگران ایران معنا ندارد. زندانیان آزاد نشدند و در نهایت کیانوش توییتی زد که الوعده وفا و…
مرگ او شوک بزرگی برای جامعهٔ ایران بود و خشم و ناامیدی عمومی را برانگیخت. این خودکشیها نشان میدهد شرایط غیرانسانی زندانهای جمهوری اسلامی چطور آدمها را به فروپاشی روانی میرساند. هرچند احمد باطبی، فعال دانشجویی که در اعتراضات کوی دانشگاه زندانی و به اعدام محکوم شد و در حال حاضر در آمریکاست، با اشاره به بازداشتهای مکرر و شکنجهٔ کیانوش سنجری نوشت: «ناامید نبود. از زندگی لذت میبرد. اما خسته بود. عشق ایران نداشت، جنون ایران داشت. این او را خستهتر میکرد. تصمیمش برای مرگِ خودخواسته نه بابت افسردگی بود، نه بیماری. او آگاهانه خودکشی را انتخاب کرد.»
این مرگهای خودخواستهٔ اعتراضی که فراوانی و تکرار آنها بسیار نگرانکننده است، هشدار سنگینی به فروپاشی روانی جمعی جامعهٔ ایران است و نباید آن را به افسردگیهای فردی تقلیل دهیم. این خطری بزرگ برای جامعهٔ ایران است، چرا که کیانوش سنجری اولین جوانی نیست که چنین پایان تلخی را برای خود رقم زده است و بیشک آخرین هم نخواهد بود. تا هیولایی بهاسم جمهوری اسلامی بر ایران ما حکم میراند، خون جوانان وطن چنین ناحق ریخته خواهد شد. هیولایی که تشنهٔ خون است و سیریناپذیر است از گرفتن جانهای پاک جوانان ایران زمین.
البته نباید از این شک بهآسانی گذشت که شاید کیانوش را هم خودشان کشته باشند. شکی که حتی با برافتادن این حکومت جهل و جور هم شاید نتواند به یقین بدل شود…
پینوشت: همان حوالی بودم. همان شب. باران پاییزی میبارید. تهران زیباتر شده بود. ساعت شش و نیم از پل حافظ بهسمت خیابان انقلاب رفتم. نیمساعت بعد جسم بیجان کیانوش بر پل حافظ افتاد. زین پس پل حافظ و باران پاییزی تهران برای من یادآور کیانوش سنجری خواهد بود. تمام پاییزهای تهران با اشک از پل حافظ عبور خواهم کرد بهامید روزی که آرزویش محقق شود، ایران دوباره آزاد و آباد شود.