کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خودم آدرس‌ها را پیدا خواهم کرد

مژده مواجی – آلمان

به ساعت موبایلم نگاهی انداختم؛ چند دقیقه به ده مانده بود. قرارمان ساعت ده در پارکی نزدیک محلِ کارم بود. اولین باری بود که ناهید را می‌دیدم. مدت کوتاهی بود که در آلمان زندگی می‌کرد و می‌خواست اطلاعاتی از شهر و محله زندگی‌اش داشته باشد؛ محله‌ای که دفتر کار من هم آنجا بود. 

تلفنم زنگ زد. 

– سلام. لطفاً آدرستان را به همراهم می‌گویید؟ من که آلمانی خوب بلد نیستم. پسرم آدرس را به او گفته ولی انگار همراهم متوجه نمی‌شود. 

همراهش گوشی تلفن را برداشت و به آلمانی پرسید:

– شما دقیقاً کجایید؟ ما الان روبه‌روی داروخانه‌ایم. 

به او توضیح دادم که حدود صد متر بالاتر از داروخانه به‌طرف پارک بیایند. 

مدتی گذشت و خبری نشد. خودم به او زنگ زدم و پرسیدم:

– مشکلی پیش آمده؟

گوشی را به همراهش داد. 

– فکر کنم به پارک رسیدیم.

از دور متوجه دو تا زن شدم که زیر بغل همدیگر را گرفته بودند. دست تکان دادم و آن‌ها به‌طرفم آمدند. برگ‌های پاییزی زیر پایشان خش‌خش صدا می‌کردند. با هم سلام و احوالپرسی کردیم. صورت ناهید سرخ شده بود:

– چقدر این خانمِ همراهم خنگ است. اصلاً آدرس را پیدا نمی‌کرد. می‌بخشید که دیر شد.

روی نیمکت روبه‌روی همدیگر نشستیم. همراهِ ناهید گفت:

– من اوکراینی‌ام و بعد از یادگیری زبان آلمانی در ادارۀ تأمین اجتماعی کارآموزی می‌کنم. کارم همراهیِ ناهید است.

ناهید لبخندی زد و همین‌طور که به روبه‌رو نگاه می‌کرد، گفت: «تا حدی متوجه شدم که همراهم چه گفت. خیلی چیزها را دلم می‌خواهد یاد بگیرم. در کلاس زبان آلمانی شرکت می‌کنم ولی آنجا فقط زبان را می‌شنوم تا گوشم با آن آشنا شود. کاش کلاس مناسبِ خودم برایم پیدا شود.» مکثی کرد و ادامه داد: «دوست دارم شنا هم یاد بگیرم.»

از موبایل ناهید صدای پیامکی آمد. ناهید از توی کیفش موبایلش را بیرون آورد، کنار گوشش گذاشت و پیامی را گوش کرد. آن‌قدر سرعت پیام صوتی تند بود که دهانم باز ماند. 

– باورکردنی نیست. چطور پیام را متوجه شدید؟

ناهید لبخندی زد و گفت: «سرعتی از این تندتر هم می‌توانم گوش کنم. مشاور درمانی‌ِ ایرانی‌ام پیام داد. برنامه‌ای روی گوشی‌ام وصل شده که راحت بتوانم از آن استفاده کنم. لطفاً پیام او را در واتس‌اپ ببینید. انگار جایی برای بهترشدن زبان آلمانی‌ام پیشنهاد داده.» 

موبایلش را به دست گرفتم و نگاهی به آن انداختم. 

– هفته‌ای یک‌بار یک دورهمیِ خودمانی است که به‌زبان سادهٔ آلمانی از روزمرگی صحبت می‌کنید. آدرسِ آن همین نزدیکی‌هاست. آدرس استخری را که آموزش شنا برای بزرگسالان را دارد، روی کاغذ می‌نویسم و به همراهتان می‌دهم.

ناهید گوشی را برداشت و دوباره پیامی را گوش داد؛ پیامی با سرعت باد. 

– من سابقهٔ شغلی زیادی دارم. بیست سال تلفنچی بودم. همیشه روی پای خودم و فعال بوده‌ام. اینجا هم می‌خواهم فعال باشم.

از تمام برنامه‌های فرهنگی و آموزشی محله برای خودش به فارسی و برای همراهش به آلمانی تعریف کردم.

ناهید قدردانی کرد و همین‌طور که با چشمان بی‌حرکتش به روبه‌رو نگاه می‌کرد، گفت: «وقتی عصای هوشمند برای نابینایان گیرم آمد، دیگر نیاز به همراه ندارم و همه‌جا خودم می‌روم و راحت آدرس‌ها را پیدا می‌کنم. اینجا عصای هوشمندِ ایران را قبول ندارند. باید یک دورهٔ چندماهه ببینم.» 

– چیزی شبیه تبدیل گواهینامهٔ ماشین؟

– دقیقاً!

ارسال دیدگاه