مجید سجادی تهرانی – ونکوور
دختر جوان روی مبل دستهداری رو به آفتاب نشسته است. روز بهاری زیبایی است و باد ملایمی از طرف اقیانوس که آنسوتر پیداست، میوزد. هوا کمی گرمتر شده، روزها کمی بلندتر، روزهای آفتابی کمی بیشتر، دختر اما آفتابی نیست. پیراهن سیاه یقهداری به تن دارد و صورت بیآرایشش رنگپریده است. با صدای نرم و نازکش شروع میکند رو به دوربین حرفزدن. فارسی را کمی با لهجه حرف میزند.
دختر: «از وقتی که یادم هست، همون بچگی که تازه اومدیم، پنج، شش سالم بود، بابا این… » به جایی بیرون کادر اشاره میکند. کلمه را فراموش کرده. سعی میکند به یاد آورد. دوربین روی او میماند. مستأصل به دوربین نگاه میکند. صدای زنی که پشت دوربین است بهانگلیسی میگوید: «سوتکِیس.» دختر دستش را به علامت نه تکان میدهد.
– انگلیسی نه، فارسی! بابا دوست نداره کلمهٔ انگلیسی وسط فارسی بگم.
زن به فارسی میگوید چمدان.
دختر: «آره، چمدون! بابا این چمدون کوچیک همیشه داشت. این چمدون همیشه گوشهٔ اتاقخواب یا کمددیواری بود و هیچوقت هم باز نمیشد. یه بار از بابا پرسیدم توی این چمدون چی داری؟ بابا گفت این چمدونِ ایرانه! هر وقت بریم ایران، این رو باید با خودم ببرم. من گفتم حالا مگه قراره بریم ایران؟ گفت فعلاً که نمیشه اما بالاخره میریم. من تو عالم بچگی فکر میکردم توی این چمدون چی داره! فکر میکردم اسناد و مدارک سرّی! بچه بودم فکر میکردم بابام حتماً آدم مهمیه خیلی.
بزرگ شدم، فکر کردم شاید اسناد و مدارک زمین و ملک و املاک. ازش پرسیدم. جواب نداد. فقط خندید. مامان هم باهاش خندید. یه جوری که معلوم بود داره مسخره میکنه گفت آره، قبالهجات و بنچاقهای ملک و املاکشه! بنچاق رو خوب یادم مونده، بامزه است! بنچاق! بعضی کلمهها خیلی عجیباند. واقعاً کی اول فکر کرد به اون کاغذ بگه بنچاق.
من بچه که بودم ق نمیتونستم بگم. میگفتم گ. مثل گرمز، یا گیمه خورشت مورد علاگهام بود! بنچاق اولین کلمهای بود که گفتم ق. باید قیافهٔ بابام رو میدیدی انگار هاروارد پذیرش گرفتم.»
تردید جای لذتِ یادآوری خاطرات را در چشمان دختر میگیرد.
– نمیدونم اینا که دارم میگم اصلاً به دردت میخوره یا نه؟
زن پشت دوربین میگوید: «آره، خیلی خوبه، هر چی دلت میخواد بگو.»
دختر: «چی میگفتم؟»
زن: «بنچاق!»
دختر: «آها، فیلم پاریس تگزاس رو دیدی؟ مَرده که وسط بیابون گموگور شده؟ نقشش رو هری دین استنتون بازی میکنه. من خیلی این بازیگر خوشم میاد. یه جورایی شبیه باباست. مخصوصاً توی این فیلم با اون سیبیل باریک. شبیه جوونیهای بابا. یادم باشه عکسش رو بهت نشون بدم.»
باز رشتهٔ کلام را از دست داده. در فکر چیزی است. سکوت که طولانی میشود، زن پشت دوربین میگوید: «داشتی پاریس تگزاس رو میگفتی.»
دختر: «آره، حواسم رفت به سیبیل باریک. بابا یه کلمهای داشت برای این. میگفت سیبیل چی؟ توی اون هم ق داشت.»
زن: «سیبیل قیطونی!»
دختر: «آفرین، سیبیل قیطونی. کلمهها رو اگر فراموش کنم، استرس میگیرم.»
زن: «اشکال نداره. من این فیلمها رو اصلاً قرار نیست به کسی نشون بدم. اینطوری راحتتره برام تا صدا ضبطکردن. اگرم یه روزی فکر کردم فیلمی چیزی از توش دربیارم، حتماً ادیت میکنم. راحت باش. نمیخوای دیگه پاریس تگزاس رو بگی؟»
دختر: «چرا، میگم، جالبه. تو فیلم رو دیدی؟»
زن: «خیلی سال پیش تو ایران. چیز زیادی ازش یادم نیست.»
دختر: «هری دین استنتون، اسمش تراویسه توی فیلم، تنها چیزی که همراشه شمارهٔ برادرشه با یه عکس از یه زمین خشک. بابا اگه بود میگفت برهوت. برهوت. اینم دوست دارم. آهنگش یه جوریه وقتی میگی تشنهت میشه. توی عکس یه زمین برهوت پیداست با یه تابلوی کوچیک دربوداغون که روش نوشته برای فروش. تراویس، میگفت اینجا یه تیکه زمینه که مامان و باباش اولین بار با هم اینجا خوابیدند. فکر میکرد نطفهش اونجا بسته شده، وسط بیابون برهوت! میگفت باباش جلوی دوستهاشون مامانش رو اذیت میکرده که ما اول بار هم رو توی پاریس بوسیدیم. اما نه پاریس فرانسه، پاریسِ تگزاس! تراویس یه موقعی این تیکه زمین رو وسط بیابون تگزاس خریده، یه تیکه زمین که یکی احتمالاً شوخیش گرفته اسمش کرده پاریس. حالا که زنش، سهمش، حقش، عشقش بهقول حمید هامون رفته، میخواست بره اونجا حتماً بمیره!»
زن پشت دوربین بلند میزند زیر خنده: «تو مگه هامون رو دیدی؟»
– نه، هنوز ندیدم. یه دوستپسر ایرانی دارم چند ساله اومده. خیلی بانمکه. از این عشق فیلمهاست. تیکههاش رو برام گذاشت توی یوتیوب دیدم. کلی دوست و رفیق داره همه پخش و پلا دوروبر دنیا. همه هم مثل خودش خلچل. هر چند وقت یه بار دیالوگهای این فیلم رو با هم تعریف میکنن، میخندن. منم یه روز گفتم اینا چیه با دوستات میگی؟ تیکههاش رو برام گذاشت. این صحنهٔ دادگاهش رو دوست دارم. همچین میگه سهم من، حق من، انگار داره از زمین و ارث و میراثش حرف میزنه.
زن پشت دوربین: «پس بابات مثل تراویس، یه تیکه پاریس داره تهران؟»
دختر: «تهران که نه، برغان. من که یادم نمیاد. من سه سالم بود اومدیم. یه دِهیه بین کرج و قزوین. بابا همهش خواب اون باغ کوچیک رو میدید که از توی اتاقش صدای رودخونه میومد شبها. بابا نمیگفت اتاق، میگفت آلونک؛ آلونک کوچیک وسط باغ. اینطوری یاد گرفتم که گفت توی باغ، آلو هم داشتیم. آلو، پِلام. تو باغ آلو، آلونک داشتند. با درخت شاتوت. درخت چسبیده بوده به آلونک. میرفتند بالای بام توتخوری. فارسی خیلی باحاله بعضی وقتا. مثلاً همین خوری. خب خوردن که معلومه چیه. اما ببین بابا میگفت میرفتیم بالای بام توتخوری، یا مثلاً میگفت مردهخوری گل زد. آخه مرده رو مگه میخورن؟ میگفت نه! وقتی یکی میمیره تو ایران ملت میرن مردهخوری. عجیبه. آخه اینجا کسی که میمیره، خانوادهاش تا چند وقت حوصلهٔ آشپزی ندارند. مردم براشون غذا میبرن. اما مثل اینکه ایران همه میرن خونهٔ صاحب عزا تپل میشن!
– تپل میشن؟
– تپل نه، ت داشت اما.
– تلپ میشن!
دختر: «آره، همین. تو باید بیشتر بیای پیش من.»
زن: «پس توی چمدون بابا سند اون باغه؟»
دختر: «نه، من نمیدونم باغ اصلاً سند داره یا نه. اصلاً نمیدونم دیگه باغی هست یا نه. حالا میگم تو چمدون چیه.»
کمی سکوت میشود. دختر از پنجره بیرون را نگاه میکند. آسمان کمی ابری شده است.
دختر: »فردا هوا بارونی میشه. هر وقت از این ابرها میاد، فرداش بارون میاد. عوضش امروز غروب خیلی قشنگ میشه.»
زن: «یه سؤال میکنم اگه دوست نداشتی جواب نده. فکر نمیکنی بابا دوست داشت ایران دفن بشه؟ میدونم که ناگهانی فوت کردند و احتمالاً امکانش نبوده. اما بهش فکر کردی؟»
دختر: «اتفاقاً در این مورد یه مدت قبل صحبت کردیم. البته بهشوخی و مسخرگی. بابا یه کتاب خونده بود، که فکر کنم آخرین کتابی هم شد که خوند. خیلی تحتتأثیرش قرار گرفته بود و دوست داشت در موردش حرف بزنه. یه کتابی به اسم return: why we go back to where we come from. بیا آخرشم انگلیسی گفتم. چرا برمیگردیم جایی که ازش اومدیم. آخرین کتاب کمال اَلسولِیلی، میشناسی؟»
زن: «نه، چیزی ازش به فارسی ترجمه شده؟»
دختر: «نمیدونم. فکر نکنم. یه نویسندهٔ یمنیتبار کاناداییه. اوایل دههٔ شصت قبل از استقلال یمن از بریتانیا، به دنیا اومده. چون باباش با انگلیسیها همکاری میکرده، مجبور میشن بعد از استقلال از یمن فرار کنند. کمال سه چهار سالش بیشتر نبوده. اول میرن بیروت، بعد هم قاهره. زندگینامهاش رو هم نوشته. الآن اسم کتاب زندگینامه یادم نمیاد. خلاصه، کودکی و نوجوانی خارج از یمن بوده، بعد برای یه مدت کوتاه بیست سالگی برمیگرده یمن. اونجا میره سربازی. بعد میره لندن و از اونجا هم میاد کانادا. الآنم توی دانشگاه بریتیش کلمبیا پروفسوره. روزنامهنگاری درس میده. حالا این آدم که گفتم مثلاً رو هم پنج شش سال یمن بوده، یهو وسط جنگ داخلی یمن، شدید احساس میکنه دلش میخواد برگرده. خودش میگه هر چی فکر میکرد هیچ دلیل قانعکنندهای برای این حس پیدا نمیکرد. همهش تو بیداری و خواب فکر خونهٔ بچگیش بود، یه جایی بالای تپه، مشرف به شهر قدیمی. یه چیزی مثل باغ آلوی بابا توی برغان. حالا اصلاً معلوم نیست اون خونه باشه، نباشه، یهو دیدی اصلاً تپه هم دیگه نباشه. بابا چی میگفت؟ میگفت آش رو با جاش خوردن. این ضربالمثلهای ایرانی بعضیاش واقعاً بامزه است. آخه آش با جاش خورده یعنی چی؟ ظرف رو که نمیشه خورد. یکی دیگه هم هست که همهش بابا میگفت من میگفتم این خیلی غلطه بابا. میگفت تو نمیفهمی. چی بود؟ بذار یه کم فکر کنم. توش آب داشت. حالا قشنگش یاد ندارم اما میگفت آب که رفت بالای سرت دیگه مهم نیست یه متر، صد متر. من بهش میگفتم آخه بابا این چه حرفیه. یه متر رو یه کم دست و پا بزنی میای بالا، صد تا که حتماً مردی. بابا میگفت این مال اون موقعی بوده که تو ایران کسی شنا بلد نبوده. این جور چیزا رو انقدر جدی میگفت که منِ ساده باور میکردم. بعد یاد گرفتم به مامان نگاه میکردم. اگه گوشهٔ لبش از اون لبخندهای بهقول بابا ژوکوندی بود، میفهمیدم الکی گفته. خالیبندی. اینم قشنگه. خالیبندی رو اینجوری یادم داد که نشستیم گل یا پوچ. گفت خالیبازی کن. من نفهمیدم یعنی چیکار کنم. خودش کرد. بعد گفت خالیبازی فهمیدی چی، حالا خالیبندی هم همین یعنی الکی بگی گل دارم اما پوچ باشه.
ببخشید همهش این شاخه اون شاخه میشم. داشتم کتاب اَلسولِیلی رو میگفتم. خلاصه هر چی فکر میکنه، نمیتونه دلیلش رو پیدا کنه که چرا وسط تورنتو – اونموقع تورنتو بوده – کارِ خوب، کاری که همهٔ عمر دوست داشته بکنه، خونهٔ خوب، آزاد، آخه همجنسگرا هم هست، یهو به دلش افتاده پاشه بره یمن، وسط جنگ. البته که نمیره اما عوضش کلی جای دیگه میره، تحقیق میکنه، مصاحبه میکنه، یه جورایی مثل این کاری که تو داری میکنی. نتیجهش میشه این کتاب بازگشت در مورد کشورهایی که مهاجرت برعکس داشتند و مردمانی که به سرزمین مادری برگشتند. خیلی جالبه. میگه خیلی کم در مورد این موضوع کار شده، میگه بزرگترین فصل نانوشته از تاریخ مهاجرت، بازگشته. میگه به این دلیل که معمولاً بازگشت برای مهاجرها معنی شکست داره – بابا میگفت وادادن. میگفت زود وا نده! – کی میاد داستان وادادن خودش رو بگه. همه از تجربههای موفقیت میگن. اما خب مثلاً همین کانادا، از هر پنج نفر، دو تا مهاجر، پنج سال نشده، برمیگردند. اَلسولِیلی میگه داستان این برگشتیها کجاست؟ بعد خیلی جالبه رفته کلی کشوری که مردم برگشتند، میفهمه خیلیها نه برای اینکه شکست خورده بودند، چون فکر میکردن به جز اونجا هیچجا خونهشون نیست، برگشتن. ایرلند مثلاً. یا باسک اسپانیا. همه هم کشورهای پولدار یا اروپایی نیستند، مثلاً جامائیکا یا غنا. میدونستی سال ۲۰۱۷ کلی آمریکاییِ آفریقاییتبار برگشتند به غنا؟ – بابا میگفت کِی سالِ برگشت ما مثل ۲۰۱۷ غنا برسه – اَلسولِیلی میگه وقتی قلب و روح مهاجری توی جایی که ازش اومده جا میمونه، اون مهاجر مثل یه مسافر زندگی میکنه که انگار اومده یه سفر طولانی که فقط وقتی تموم میشه که برگرده خونه. بابا دلش ایران بود، واِلا اون باغ و این چمدون بهانه بود.
کتاب بازگشت با همین سؤال تو شروع میشه. اَلسولِیلی اولین سؤالی که از هر مهاجری میپرسیده این بوده که:
Where do you want to be buried?
من از بابا همین سؤال رو پرسیدم بعد از اینکه یه ساعت از این کتاب برام گفت و حتی آورد برام از روش خوند. بابا گفت من دوست دارم پیش تو و زنم باشم. فقط قول بده اومدی بالای قبرم فارسی حرف بزنی. البته با شوخی و خنده. مسخرهبازی در میآوردیم. بابا قرار نبود بمیره.
من همیشه فکر میکنم کشور بابا، زبان فارسی بود. برای همین دوست داشت من به ارث ببرمش. بچه که بودم، خیلی لجباز بودم. وقتی فهمیدم بابا دوست داره فارسی یاد بگیرم، لج کردم اصلاً یه کلمه هم نمیگفتم. بعد یه شب موقع خواب باز سر لجولجبازی شروع کردم اداش رو درآوردن. مثلاً گفت دیگه وقت خوابه. منم گفتم دیگه وقت خوابه. گفت برو بچه مسواکت رو بزن. منم گفتم برو بچه مسواکت رو بزن. بزرگترها عصبانی میشن بچهها اداشون رو دربیارن اما اون شروع کرد عمدی یه چیزهایی گفتن که من اداش رو دربیارم. بعد این شد بازیمون. میگفت قشنگجان بیا ادابازی کنیم. عادتش بود به من میگفت قشنگجان! همینجا نزدیک خودمون خاکش کردم که هر هفته برم پیشش ادابازی. من دوری بابام برام خیلی سخته!»
اشک در چشمهایش جمع شده و قطرهای روی گونهاش میریزد. با پشت دست پاکش میکند. زن میگوید: «یه لیوان آب برات بیارم؟» بلند میشود و از کادر دوربین میرود بیرون. زن پشت دوربین بینیاش را بالا میکشد. صدایش کمی گرفته: «بالاخره نگفتی توی چمدون چی بود؟»
صدای دختر از خارج قاب: «برو خودت باز کن، ببین. همونجا گوشهٔ کتابخونهست.»
غروبِ هزاررنگِ تماشاییای از پنجره پیداست؛ سرخ، نارنجی، بنفش، صورتی.