نویسندهای از ایران با امضاء محفوظ
صبح با درد زیادی از خواب بیدار شدم و یادم آمد که وقت فیزیوتراپی دارم برای دیسک کمر و درد سیاتیک. از چند هفته پیش، بعد از خبر کشتهشدن آرمیتا گراوند ناگهان دچار مشکل سیاتیک شدید شدم و درد امانم را بریده بود. دکتر تأکید کرده بود که باید از استرس دوری کنم، اما مگر چنین امکانی در این مملکت وجود دارد؟ جایی که هر روز صبحمان را باید با خبری فاجعهبار آغاز کنیم. آن روز در کلینیک فیزیوتراپی شاهد اتفاقی بودم که بیش از پیش به من ثابت کرد تا این حکومت هست، ما رنگ آرامش را نخواهیم دید. آنجا خانم جوانی را دیدم که از شدت درد ناله میکرد. بهقدری دردش شدید بود که پزشک گفت ابتدا باید به او مسکن تزریق کنند، یک ربع بگذرد و بعد فیزیوتراپی انجام دهند.
از درد به خودش میپیچید. تزریقش را که انجام داد، آمد و کنارم نشست. بیمقدمه گفت: «این بلا بهخاطر دفاع از دانشآموزان به سرم آمد. البته پشیمان نیستم. اما درد بیچارهام کرده است.»
پرسیدم: «چطور؟»
جواب داد: «من معلم ورزشم. معلم ورزش در دبیرستانی دخترانه با دخترهای شاد و خوشگل که پر از شور و شوق زندگیاند. اما متأسفانه مدیر دبیرستان کلکسیونی از عقدههای روانی است و اگر آزمون سلامت روان بدهد، بلافاصله باید بستریاش کنند. مدام به این بچههای طفل معصوم گیر میدهد و آزار و اذیت میکند.
با اینکه مدرسه دخترانه است و درِ مدرسه هم همیشه بسته است و هیچ مردی آنجا نیست، مدام برای حجاب، ناخن، رنگ مو، و مژه حتی جراحی بینی و برداشتن ابرو و چتری مو و خلاصه مسائل پیشپاافتاده بچهها را اذیت میکند. یک روز زنگ ورزش بچهها با لباس ورزشی مشغول ورزش بودند که آمد. به بچهها گفت این چه لباسهای ورزشیای است؟ چرا نافتان پیداست؟ مگر اینجا فاحشهخانه است؟ این چه طرز لباس پوشیدن است.
باورم نمیشد که آن فرشتهها را اینطور خطاب میکرد. مدتها بود جلوی خودم را گرفته بودم، اما در آن لحظه دیگر طاقت نیاوردم و از بچهها دفاع کردم. بهآرامی اما با تحکم گفتم اولاً مگر مردی اینجا میبینید؟ ثانیاً زشت است این حرفها. شرم کنید، خانم. کار شما مصداق بارز آزار کودکان است. من ناگزیرم به خانوادهها اطلاع دهم که گوش بچههایشان چه حرفهای ناپسندی میشنود، آن هم از دهان مدیر مدرسه. چرا نمیگذاری آزاد و رها باشند؟
ایشان شروع کرد به بحث و جدل با صدای بلند و فحاشی و حرفهای تهدیدآمیز. همهٔ مدرسه جمع شده بودند و غوغایی به پا شده بود. هر چقدر من با منطق و آرام حرف میزدم، ایشان جَریتر میشد. ناگهان به سمتم حملهور شد و مرا هُل داد. بهسختی زمین خوردم و گردنم آسیب دید. آمبولانس آمد و من را به بیمارستان برد. اما خانم مدیر دستبردار نبود و از من به حراست و بازرسی آموزشوپرورش شکایت کرد. آنها هم من را از کار معلق کرده و پروندهای مبنی بر تشویق دانشآموزان به بیحجابی، بیاخلاقی و تمرد تشکیل دادهاند. با اینکه در زمان حادثه بسیاری از معلمها حضور داشتند، اما کسی جرئت نکرد از من دفاع کند یا شهادت بدهد که مقصر خانم مدیر است و در نهایت من دو سال از خدمت تعلیق شدم. حالم خیلی بد است. از طرفی گردندرد شدید و مشکل جدی که به سلامتیام وارد شده و از طرفی معلقشدنم از کار. زور میگویند و ظلم میکنند و در نهایت هم حرف آنها پیش میرود. من پانزده سال است که معلمم. باور کنید اگر مدیرهای مدارس تست سلامت روانی بدهند، بیشتر آنها رد خواهند شد. کاش خانوادهها بدانند که فرزندانشان را دست چه هیولاهایی میسپارند. در این میان وایبهحال دانشآموزی که خانوادهاش با مدیر موافق باشد. میدانید در این سالها چند دانشآموز بهخاطر چنین رفتارهایی کارشان به خودکشی یا مصرف قرص اعصاب کشیده و کسی هم صدایش را درنمیآورد؟… »
بهقدری عصبانی شدم که درد من هم شروع شد. اما به خودم گفتم مگر بار اول است؟ در مملکتی که روز روشن یک نوجوان را بهخاطر حجاب میکشند و بعد ماستمالیاش میکنند که صبحانه نخورد و غش کرد، چه توقعی داری؟… وقتی حکومتی فاسد مقدس شود، دیگر نمیتوان از نقص و کاستیهای آن سخن گفت و هنگامیکه رهبران و مسئولان، قدرتِ مشروع خود را نه از زمین بلکه از آسمان میدانند، دیگر خود را به جامعه پاسخگو نمیدانند و بهخاطر همین توهمات الهی و خدایی از مردم اطاعت مطلق و بیچونوچرا طلب میکنند و در کوچکترین نافرمانیهای مدنی انسانها را مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار میدهند. هر کس هم با صدای بلند اعتراض کند، کشته یا زندانی میشود.
نمونه همین مدیر در مدرسهٔ برادرزادهام بود؛ مدرسهٔ تیزهوشان. برادرم تعریف میکرد در آغاز سال تحصیلی بخشنامهای تهیه کرده بود و بهزور به والدین اصرار میکرد که آن را امضا کنند. این برگه حاوی دهها تبصره بود، مثل داشتن حجاب کامل، نداشتن ناخن مصنوعی، لاک، مژه، رنگ مو و پرسینگ. یکی از مادرها از امضا سرباز زده بود. پروندهٔ دخترش را گرفته و به بازرسی و حراست رفته بود و شکایت کرده بود که این رفتار تحقیرآمیز است و به بچهها صدمه میزند. اما بهقول برادرم شکایت از ظلم را پیش ظالم بردن اشتباه است. آنها بهجای رسیدگی به این موضوع طبق گفتهٔ خود مدیر این بخشنامه را به تمام مدارس ارسال کرده بودند و او را هم مورد تشویق قرار داده بودند. او هم مدام دخترها را اذیت میکرد و دم از رعایت قوانین اسلامی میزد.
یک مورد از آزارهایی که انجام میداد، تأکید بر روی پوشش مقنعه بهطور کامل بود؛ آن هم در دبیرستانی دخترانه که همه زن بودند. در شهریورماه، برای ثبتنام اعلامیه داده بود و والدین باید به مدرسه مراجعه میکردند. من هم با همسر برادرم رفتم و دیدم برخی از والدین معترضاند که سال جدید تحصیلی کمی دیگر شروع میشود ولی هنوز برخی از نمرات درسی بچهها اعلام نشده بود. خانم مدیر شروع کرد به توجیه اینکه چرا نمرات اعلام نشده، ناگهان در حین حرفزدن چشمش افتاد به یکی از دانشآموزان که شالش کمی عقب رفته بود و موهایش پیدا بود. با عصبانیت حرف اصلی را نیمهتمام گذاشت و رو به آن دختر گفت: «حجابت کو؟ هان؟ زود باش روسریات را درست کن. من دوست ندارم در مدرسهام شاگرد بیحجاب داشته باشم. حجاب خط قرمز من است، همه باید رعایت کنند. هر چقدر تیزهوش باشید اما اگر حجاب را رعایت نکنید، هیچ ارزشی ندارد. اگر میخواهی در مدرسهٔ من از این غلطها کنی پروندهات را میدهم زیر بغلت.» بیچاره مادر دختر از ترس اینکه بچهاش اخراج نشود، روسری او را جلو کشید.
با خودم فکر کردم اگر یک مدیر در غرب چنین کاری میکرد، به جرم آزار کودکان باید میرفت زندان و آب خنک میخورد. اما فعلاً دور دست این متحجرهاست. کاش راهی بود که بچهها بدون مدرسهرفتن درس بخوانند.
اما برقی در چشمهای این بچهها بود که مرا امیدوار میکرد. اینکه این نسل کوتاه نخواهد آمد و این ظالمان را عاصی خواهد کرد. همانطور که دیدیم در جنبش «زن، زندگی، آزادی» همین نسل چه نقش بزرگی داشتند و چگونه شجاعانه پیش رفتند و بسیاری بهای این شجاعت را با جان خود دادند. توی دلم گفتم فعلاً بتازانید، اما بهزودی در کوچهٔ ما هم عروسی خواهد شد.