مژده مواجی – آلمان
در جمعهبازارِ محله از کنار ترهبار، ماهیفروشها و پنیرفروشها گذشتم و رسیدم به نانوشیرینیفروشیِ سیاری که زیمونه در آن کار میکرد. از او نان و باگت سبوسدار و شیرینی دارچینی میگرفتم. اما علت اصلی خرید از او، تخممرغِ محلیِ تازه از مرغهای مزرعهاش بود. جمعهها به او سری میزدم و اگر دوروبرش خلوت بود و مشتری نداشت، با همدیگر گپ میزدیم. یکی از دوستهایم، او را کشف کرده بود. تخممرغهای او با معدۀ حساس دوستم حسابی سازگار بود. زیمونه مرغها را با دانههای جادویی تغذیه میکرد و رنگ تخممرغها قهوهای یا متمایل به سبز بودند.
دست تکان دادم: «سلام زیمونه. حالت چطوره؟»
از لبخند همیشگیاش خبری نبود. با لبهای جمعشده جواب داد: «سلام. حالم اصلاً خوب نیست. مرغهای نازنینم لتوپار شدند.»
رو به همکارش کرد و گفت که چند لحظه استراحت میکند. به کناری آمد تا با هم صحبت کنیم.
با تعجب پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟»
زیمونه با نگاهی اندوهگین خیره شد و گفت: «دیگر هیچ مرغی ندارم. صبح که از خواب بیدار شدم، مثل همیشه سری به مزرعه زدم. زمین پر از خون شده بود. قلبم ریخت پایین. چقدر گریه کردم. لعنتی بالاخره کار خودش را کرد.»
با خودم فکر کردم، حتماً همسر سابقش آمده و انتقام گرفته.
زیمونه بعد از سالها زندگی با همسرش، از او جدا شده بود. همسری که کشیشِ کلیسای دهکده بود. زیمونه میگفت: «حرفها و رفتارهایی که در خانه داشت، با موعظههایی که برای مردم در کلیسا میکرد فرق داشت. در کلیسا یقۀ خودش را میدرید و از عدالت، حق و حقیقت میگفت، به خانه که میرسید، یادش میرفت از چه حرف زده؛ سرمان داد میکشید و فریاد میزد. از مرغها خوشش نمیآمد چون گاهی توی خانه میآمدند و مدفوع میکردند. زمانی که بچۀ دومم را حامله بودم، از هم جدا شدیم. کاش بچهدار نشده بودم. با زنی دیگر هم ارتباط داشت که حالا با او زندگی میکند.»
زیمونه از توی جیب کاپشنش موبایلش را درآورد، با انگشت اشارهاش چند بار روی آن کشید و روبروی من گرفت. عینکش را برداشت و با آستینش چشمهای اشکیاش را پاک کرد و گفت: «ببین چه مرغهای قشنگی داشتم. چه تخمهایی که نمیگذاشتند. هر روز با سبدی پر از تخممرغ به خانه برمیگشتم. هیچ وقت فکر نمیکردم که همۀ آنها را در یک شب از دست بدهم. آن هم به این شکل فجیع.»
با دهان باز و ناباورانه گفتم: «چقدر سنگدل بوده.»
همانطور که زیمونه به صفحۀ موبایل نگاه میکرد، گفت: «رد پایش را روی خاک از چند مدت پیش دیده بودم. بعد غیبش زد و دیگر جدی نگرفتم.»
بیشتر دهانم از حیرت باز ماند و پرسیدم: «چطور جای پای کفشش را شناختی؟»
زیمونه چشمهایش را تنگ کرد و به من خیره شد و گفت: «از کِی تا حالا روباه کفش میپوشد!»