نویسندهای از ایران با امضاء محفوظ
اوایل مهرماه یک روز صبح خبری در رسانهها منتشر شد که بسیار تلخ بود. دختری ۱۷ ساله و دانشآموز هنگام بازگشت از مدرسه در مترو دچار حادثه شده و به کما رفته است.
دوربینهای مداربسته نشان میداد دختری با لباس مدرسه این مسیر را هر روز برای رفتن به کلاس درس طی میکرده، ولی امروز در داخل واگن دچار حادثه شده و در پی آن دوستانش او را به بیرون هدایت کردهاند. پس از مدتی، اورژانس این دختر را به بیمارستان در همان نزدیکی منتقل کرده و عجیب آنکه بلافاصله از طرف نهادهای امنیتی مورد توجه قرار گرفته است. خبر خیلی دردآور و نگرانکننده بود و من با شنیدن آن بسیار ناراحت شدم چون دختری دقیقاً همسنوسال او داشتم که به مدرسه رفته بود. خیلی ترسیدم و در دلم غوغایی بود. پر از دلشوره و استرس بودم و انگار داشتند توی دلم رخت میشستند، مگر میشود فرزندت را صبح با هزاران امید و آرزو راهی مدرسه کنی و دیگر باز نگردد؟… کجای دنیا چنین ظلمی به انسان میکنند.
من هم مادر یک دخترم. هر روز صبح او را از خواب بیدار کرده، لباسهایش را اتو میکنم، صبحانهاش را آماده و با لبخند و شادی او را راهی مدرسه میکنم و بعدازظهر هم با همان عشق و شور منتظرم که برگردد.
یکی از نعمتهای بزرگ و بیبدیل هر مادر و پدری داشتن فرزند دختر است که هیچوقت از تماشاکردنش سیر نمیشوند چرا که او را زیباترین نقاشی خدا میدانند. به دخترم نگاه میکردم، با آن چشم و ابروهای سیاه و کشیده و موهای بلند و قهوهای که وقتی باد در آن میدود و به حرکت در میآورد، به خودم میگویم او همهٔ دنیای من است. در این افکار بودم که یک لحظه صدای گویندهٔ خبر مرا به خود آورد؛ دختری دانشآموز بهنام آرمیتا گراوند، دیگر چیزی نشنیدم قلبم درد گرفت و اشکم جاری شد. وای خدای من، چه میگویند اینها! مگر میشود، شاید هر روز هزاران نفر برایشان حادثه رخ میدهد، اما این واکنش و عکسالعملها برای چه بود؟ آرمیتا پس از ۲۸ روز درکُمابودن فوت شد. آرمیتای زیبا که همسن دختر من بود و میتوانست دختر من باشد.
از روزیکه خبر بهکُمارفتنش منتشر شد، دهها سؤال در مغز من و همهٔ مردم آمد که این آدمها کی هستند که روایتهای دروغ را مطرح میکنند. اگر این بلا بر سر دختر خودشان بیاید، چه میکنند؟ چرا سریع به بیمارستانی که متعلق به سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی بوده، برده شده؟ بدون حضور پدر و مادر و خانوادهاش، جایی که هیچکس حق ورود به آنجا را ندارد و شدیداً تحتکنترل است.
اصلاً چه دلیلی برای اینهمه حساسیت وجود دارد؟ من بهعنوان یک مادر سؤال میکنم آیا اگر هر کسی که در خیابان یا هر مکان عمومی سرش گیج برود و بیهوش شود، اینچنین مورد توجه نیروهای امنیتی و اطلاعاتی قرار میگیرد؟ این چه شتاب و واکنشی بود که بلافاصله با پدر و مادرش و دوستانش مصاحبه میکنند و هرکسی نقلقولی دارد؟ اگر کسی کاری انجام نداده و مورد مشکوکی نیست، اینهمه بگیروببند برای چیست؟
حتماً اتفاقی افتاده که عوامل سریع دستبهکار شدهاند. یکی میگوید واگنها دوربین ندارد، یکی میگوید دوربینها خراباند. چه پاسخی به مادرش باید داد؟ به خودم میگویم چه خوشخیالی! مگر به مادر و پدر مهسا امینی پاسخ دادند؟ با این روایتهای نخنما و ساختگی جنایاتشان را در پشت پرده پنهان میکنند. پس اینجاست که معلوم میشود این حکومت ظالم دوباره جنایت کرده و دارد بهانهای مضحک برای جنایتش میآورد. مثل تمام جوانهایی که در این یک سال کشته شدند و برای هر کدام بهانهای مسخره تراشیدند.
با خودم فکر میکنم باید هرچه سریعتر داروندارم را بفروشم و دخترکم را از این کشور راهی کنم. وطنی که روزبهروز دارد برای ما و مخصوصاً بچههایمان ناامنتر میشود. همهچیز در گرو تحجر و مذهبگرایی حاکمیتی خلاصه میشود؛ حکومتی که انسانیت را فدای قدرتش کرده است و بهراحتی جنایت میکند و آنها را پنهان میکند. ما فرسنگها از تفکرات دنیای آزاد و جوامع مدنی با اصول قانونگذاری و حقوق بشر دوریم، همانطور که در رسانههای اجتماعی حکومت میتوان این را علنی مشاهد کرد تا آنجا که تصویر زنی پخش میشود که در اعتراض به حرف هموطن خود میگوید «او را کشتیم چون حقش بود!» به کدامین گناه؟
دقیقاً این هم نوعی زندهبهگورشدن مدرن است که بهخاطر بیرونبودن یک تار مو زندگیِ زیباترین و هنرمندترین و بااستعدادترین و شادترین فرزندان ما به پایان میرسد. بهدلیل حجاب اجباری، حجابی که ماهیت وجودی یک حکومت مستبد و بلای جان ما شده است. نفرین بر این ایدئولوژی و تفکر.
خیلی ناراحت و نگران و غمگینم. چرا پدر و مادرش را از دیدن فرزندشان محروم کردند؟ جای آنها بر بالین آرمیتا بود نه جلوی دوربین رسانهها، دیگر چه حاصل که آنهمه زیبایی و شور و امید در خاک آرمید… چه چیزی میتواند داغ دل مادر و پدرش را آرام کند. هیچچیز. هیچ…
دیگر همه مطمئنیم که این حادثه با ضربوجرح و خشونت همراه بوده است. این را میتوان از تدابیر شدید امنیتی در بیمارستان و همچنین از روز خاکسپاری فهمید. فکرش را بکنید، بچهات را بکشند و بعد در خاکسپاریاش حتی نگذارند عزاداری کنی. اگر شما آرمیتا را نکشتید، از چه میترسید؟ از مُردهٔ این جوانان هم وحشت دارید. دیگر اشکهایم به سیل و صدای به هقهق تبدیل شده است. گریه میکنم به حال مادر داغدار و همهٔ آرمیتاهایی که بر سر حجاب کشته میشوند و آه از نهاد کسی برنمیخیزد.
دعا میکنم برای دخترم و دختران سرزمینم که این تاریکی محضی که تمام کشورم را فرا گرفته، تمام شود و بهار آزادی فرا برسد. من بهار آزادی را برای نسل فردای دخترم و دختران کشورم آرزو میکنم، نه زمستانی سرد و تاریک به قدمت ۱۴۰۰ سال ظلمت و تاریکی و جهل و خرافات.
آرمیتا، دختری ۱۷ ساله و دانشآموز، ورزشکار و نقاش، دنیایی از معصومیت و زیبایی که فقط یک مادر آن را میفهمد و درک میکند، بود. چقدر سهم او از این زندگی کم بود… در بهار زندگیاش بهدست دیو ستمگر از شاخه جدا و پرپر شد. او با آنهمه معصومیت و زیبایی تکهای از بهشت بود که از طرف خداوند به پدر و مادرش هدیه داه شده بود، اما یک جانیِ حجاببان خشکمغز با افکار پوسیده و سینهای پر از خشم و کین زندگی را از او گرفت و مادرش را تا ابد داغدار دیدار روی دخترش و صدای دلنشینش کرد.
من بهعنوان یک مادر بسیار غمگین و دلشکستهام، چون نگران امنیت دختران وطنم هستم که بهدست بانیان و حافظان امنیت کشته میشوند، بهبهانههای واهی و پوچ کسانی که مسئولیتشان تأمین امنیت است، اما خود جانی و جنایتکارند.
تا امروز در هیچ موقعیتی دخترم را تنها نگذاشتهام و از این بهبعد هم نمیگذارم، حتی یک ثانیه. تنهایش نمیگذارم که بعد از یک عمر زحمت مثل رؤیایی از دستم برود آنهم بهدست عدهای که ماهیت کثیف حکومت خود را در زیر پوشش اجباری حجاب پنهان میکنند، هیچچیز برایشان مهم نیست، اینهمه دزدی، اختلاس، فقر، فحشا، خرافات مذهبی، زبالهگردی، کودکان کار، اعتیاد، ازهمپاشیدگی خانوادهها، مشکلات معیشتی، بیکاری، حیوانآزاری، ترور، قتل، جنایت، فقط و فقط موی زنان، مویی که در عین زیبایی بلای جان دختران ما شده است. بسیار بسیار ناراحت و نگرانم و نمیدانم چه بگویم و چگونه احساسم را بهعنوان یک مادر بیان کنم. همدرد مادر آرمیتا هستم و داغدار و دادخواه خون دخترش.
من یک مادر نگران و اندوهگینم که فرزندم در هیچ کجای کشورم امنیت ندارد؛ نه مدرسه، نه مترو، نه پارک، نه مراکز خرید، در هیچ مکان عمومیای در جامعه، هیچکجا بهدلیل افکار پوچ و پوسیدهٔ عدهٔ قلیلی جاهل و نادان…