رکوئیم، شربت سینه و اجنه

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.

نوشا وحیدی – ونکوور

همه‌چیز برای سوگ تو آماده می‌شد و من نمی‌فهمیدم. سفر به کالیفرنیا برای بدرقهٔ دوستی، و دیداری که همان‌جا تصادفاً با دو یار دلبند دبستانی رخ داد و شرحه‌شرحهٔ دلم را پیوند زد تا روزهای در راه را تاب آورم. برگشتم و فهمیدم بستری هستی. از همان روز شروع کردم به حرف‌زدن با تو، که اجازه بده در این نوشته «شما» خطابت نکنم. برای رسمی‌بودن در جهان بی‌بنیادی که هر روز وجود عزیزی را از برمان می‌رباید، خیلی خسته‌ام. جهانی که بیش‌ازپیش از معنا تهی می‌شود و جهان من که این روزها پژواک یکسرهٔ مویه‌هاست. که پیش از رفتنت التماس‌آلود بود و حالا در نبودنت، رنجیده و سوگوار.

چه می‌گفتم؟ آهان، همه‌چیز برای سوگ تو آماده می‌شد. 

تو بستری بودی که فرزاد قسمتی از رکوئیم موتزارت را روی صفحهٔ فیس‌بوکش گذاشت و من ناخودآگاه یک‌باره و دوباره و صدباره گوش دادمش. نمی‌فهمیدم چرا این موسیقی این‌طور با روح و جان من هم‌نواست. نمی‌دانستم زیستن روزهای نبودن تو را مشق می‌کنم. در پژواک صدای خودم که خطاب به تو بود، و زیروبم‌های رکوئیم آمادئوس گم‌وگور شده بودم. از سفر برگشته بودم و خسته، پشت هم شیفت می‌گرفتم. هرچه طولانی‌تر، بهتر. این یکی رانندگی طولانی‌ای دارد. چه عالی. تا لَدنر (Ladner) برانم و با تو گپ بزنم. آن‌طور که وقتی می‌آمدم از خانه برت می‌داشتم برویم کارگاه. متصل و بی‌وقفه. از همه‌چیز. و همهٔ آشناهای مشترک ایران، که شبیه هم دوستشان داشتیم، یا نداشتیم. من بی‌رحم بودم و توی بزرگوارِ غالباً خطاپوش هم در هم‌نشینی با من تعارف را کنار می‌گذاشتی. در شاهراه ستایش و نکوهش بی‌محابا می‌راندیم و قهقهه می‌زدیم و اشک به چشممان می‌آمد. و من مست غرور که محرم اسرار توام. یک‌بار گفتم «ابراهیم اقلیدی» در سفر اخیرم به ایران وقتی حرف شما بود، گفت: «محمد شازده است. مثل ما پاپتی‌ها نیست.» این‌طور شد که اشک به چشم تو آوردم و کل سفرمان شد مدح ابراهیم اقلیدی نازنین که هر دو شیفته‌اش بودیم. 

به خانهٔ خیابان برادوِی (Broadway) که می‌رسیدیم، انگار تازه صحبتمان گل انداخته بود. من از اینکه توی ماشین بمانیم و تو یک سیگار کمتر سیگار بکشی راضی بودم، اما سر آخر پیاده می‌شدیم و در آن کوچهٔ خاکی که می‌گفتی یاد کوچه‌های دهات شمال می‌اندازد و باعث تسکینت است، می‌ایستادیم و باز سیگار می‌کشیدیم و باز حرف می‌زدیم. بعد ناگهان نگران من می‌شدی در دیروقت شب. می‌گفتم: «باشه، ماچ ما رو بدین می‌خوایم بریم.» جمله‌ای که همیشه وقت خداحافظی می‌گفتم و به خنده می‌انداختمت. بوسه را روی پیشانی‌ام می‌نشاندی و روانه‌ام می‌کردی. از توی آینه می‌دیدمت و می‌دانستم با قامتی که هیچ‌گاه خمیده ندیدمش، می‌ایستی تا در پیچ کوچه محو شوم.

چه می‌گفتم؟ آهان، همه‌چیز برای سوگ تو آماده می‌شد. 

در راه راندن به لَدنر موج رادیو را جابه‌جا می‌کردم. دنبال ایستگاه مناسبی می‌گشتم که آهنگ باب طبع مرا پخش کند و خودم را بسپرم به خاطرات گپ‌های توی راهمان. دستم لغزید و موج خزید روی ایستگاهی ناآشنا. خواستم عوضش کنم که حس غریبی درونم سر برداشت. آخ، آهنگی که ماه‌ها بود دیوانه‌وار دنبالش می‌گشتم! تمام یوتیوب را زیرورو کرده و چون نه اسم آهنگ را بلد بودم و نه اسم بَند (Band) را، نمی‌یافتمش. حالا نه‌تنها می‌شنیدم که اسمش را هم می‌دیدم: Cough Syrup. شربت سینه. امروز باید پیدا شود. همین امروز که تو احتمالاً در بیمارستان به‌هوش یا بی‌هوش، به‌سختی نفس می‌کشی. و هیچ شربت سینه‌ای هم علاجت نیست. این را چند روز بعد فهمیدم. آن روز هنوز به معجزهٔ برخورد اتفاقی با این آهنگ باور داشتم. بیهوده سرخوش شدم. شروع کردم با ریتم آهنگ دم‌گرفتن که چراغ‌زدن ماشین‌های روبرو به خودم آورد. صدالبته که سرخوشانه رانده بودم توی لاین مخالف بزرگراه و با سرعت به‌سوی نیستی می‌راندم. به خودم آمدم و سرعتم را کم کردم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. فلج شده بودم، اما تو هلم دادی و آرام‌آرام رساندی‌ام به دررویی که در حائل بتونی بین دو باند، لابد برای آدم‌های شیدایی چون من تعبیه کرده بودند. شاید هم نکرده بودند؟! آهان، این‌ها اجنهٔ مهربان تو بودند که دست‌به‌کار شده بودند. کمکم کردند با خونسردی بخزم توی لاین شتاب، که راننده‌ها با سرعت دیوانه‌وار تویش می‌راندند. چطور اتفاق افتاد؟ چطور توانستم؟ فکر کردم می‌خواهی زنده بمانم و باز استاد و شاگردی کنیم. باز رفاقت کنیم. باز سیگار بکشیم و باز آخرش حواسم را پرت کنی و ته‌سیگارت را یواشکی روی زمین بیندازی. باز قهقهه بزنیم. باز مناسبتی جور کنیم و سر کلاس لبی تر کنیم. باز جشن شهروندی من با زادروز تو تلاقی کند و شمع کیکت را با هم فوت کنیم. رمانم را تمام کنم و با کتاب بعدی تو ازشان رونمایی کنیم. بنشینیم کنار هم و شکم گرسنه و لب خشک، تو پیوسته و من آهسته کتاب‌هایمان را امضا کنیم. و بعد یواش بگویی: «دارم هلاک می‌شم برای یه نخ سیگار.» و من بگویم: «می‌ریم. می‌کشیم.» و آن نشود آخرین سیگار مشترکمان… آن روز هنوز به معجزه اعتقاد داشتم.

خودم را رساندم به لَدنر. تا نیمه‌شب زیر آسمان نشستم و سیگار کشیدم و به تو فکر کردم. زیر آسمان دشتی که برای جشنوارهٔ موسیقی چند روز بعد آماده می‌شد. و من خوش‌باور حتی همین را هم به فال نیک گرفتم… 

روزگاران پیش از کووید که زندگی شکل دیگری داشت، از این شیفت‌ها زیاد کار می‌کردم و گاه که با تو راجع بهشان حرف می‌زدم، با تعجب نگاهم می‌کردی. راجع به تدریس یوگا هم. انگار از من هیچ‌چیز جز نویسندهٔ تمام‌وقت‌بودن انتظار نداشتی و کارهای دیگرم را جدی نمی‌گرفتی. بعد من توضیح می‌دادم که سر شیفت‌ها قلم و کاغذ می‌برم و اگر شانس بیاورم و کسی دوروبرم نباشد، می‌نویسم. یوگا را هم برای بری‌ماندن از جنون نیاز دارم. هیچ‌وقت باورم نکردی. این را از نگاهت می‌خواندم. ادبیات همه‌چیزت بود و دلخوری‌ها و نیمچه‌قهرهایت با من هم سر همین بود. کلاس نیامدنم از زمان آنلاین‌شدن و کم‌نوشتنم. مرا ببخش اما کارگاه برای من، همهٔ آن مراسم و مناسک بود. برداشتن از خانه و رساندنت، وقتی افتخارش نصیبم می‌شد. توقفمان در بقالی افرا برای خرید کلوچهٔ نوشین. دم‌کردن چای، نشستن دور آن میز عزیز مستطیل و نوشیدن. هم‌نشینی و هم‌نفسی با تو، طنین صدای مهربانت در فضا وقتی جزوه دیکته می‌کردی بهمان. شیطنت‌های ما سر کلاس و نهایت جدیتت که قلم را آرام بزنی روی میز و بگویی: «عنایت بفرمایین.» زنگ تفریح و هول‌هولکی سیگارکشیدنمان… 

این اواخر بیشتر تلفنی حرف می‌زدیم. و اولین سؤالت این بود: «از رمانت چه خبر؟» می‌گفتم بی‌انگیزه‌ام و کار کُند و کاهلانه پیش می‌رود. یادم می‌آوردی نویسنده تا رمان ننویسد، جدی گرفته نمی‌شود و توصیه می‌کردی لابه‌لایش داستان کوتاهی، نقدی، چیزی بنویسم که حس‌هایم هوا بخورند و از دست نروند. بیش از خودم دلواپس ننوشتنِ من بودی. فرشته‌ای را یادم می‌آوردی که حین عرق‌ریزان روح ناغافل می‌آید می‌نشیند روی شانهٔ نویسنده و قلمش را می‌شوراند… و به تو بگویم آن لحظهٔ طلایی دیریاب تا زنده بودی و تا هرزمان که بنویسم، با یاد تو همراه است.

همین‌طور بی‌وقفه می‌نویسم و یادم می‌آید تا جمعه مهلت دارم و فرصت تمام جمعه‌های پیش رو و تمام صفحات مجله هم برای نوشتهٔ من کافی نیست. پس عجولانه می‌نویسم. دیگر تو نیستی که مثل وقت‌های داستان‌خوانی‌ام بگویی: «خانم، کمی‌ آهسته‌تر.»

تندتند از روز اول ملاقاتمان بگویم که آمده بودم نظرت را راجع به داستان‌هایی که به کسی در «خانهٔ فرهنگ و هنر ایران» تحویل داده بودم، بدانم. بلندقامت و آراسته از در آمدی تو. کاغذها را دادی دستم و با تحکم گفتی: «خانم، شما بیا کلاس شرکت کن.»

آراسته و همان‌طور که اقلیدی گفت شازده‌وار بودی، اما هم‌زمان چیزی قلندروار در تو بود که وادارم کرد نگویم «عمراً»، و نروم کاغذها را بگذارم توی کشوی میز تحریرم. میز تحریر اتاق خانه‌ای که دور از هر محلهٔ ایرانی گرفته بودم تا هویتم و همهٔ آن چیزها که مرا به خانهٔ اصلی وصل می‌کرد، فراموش کنم. تو مانع گسستن من از ادبیات شدی. تو سرنوشت کاغذها را از زردشدن و پوسیدن در کشو، به اوراق دو کتاب زیبای چاپ‌شده در ونکوور تغییر دادی. اینکه تا روز رفتنت چه‌ها گذشت و چه‌ها آموختم، چه شهدها چشیدیم و چه زخم‌ها خوردیم، بماند. کَمش را اینجا گفته‌ام و پُرش بماند برای داستانی که روزی در وصف تو بنویسم. اینکه چیزی بنویسم و تو هرگز نخوانی‌اش، چه حس غریبی‌ست… 

یادم نرود از دیدار تهرانمان بگویم. بزرگداشتی که علی دهباشی نازنین برایت برگزار کرده بود و من بخت حضور در آن را داشتم. دیدارمان در کتاب‌سرای تندیس و ناهاری که نبش تخت طاووس در رستوران محبوبت مهمانم کردی. دو رونمایی از کتاب شاگردهایت که دعوتم کردی و فلافلی که بعدش حوالی خیابان انقلاب زدیم. یادم نرود بگویم در تهران آدم دیگری بودی. شادتر و سرزنده‌تر، رها و پرشور. حلواحلواکردن‌های شاگردهای پیشینت که حسودانه می‌دیدم، بیشتر از حلواحلواکردن‌های ما نورت ونکووری‌ها – که به «بچه‌های خانوم کوچیک» معروف بودیم – بهت مزه می‌دهد. 

از خوشحالی‌ات خوشحال بودم، اما یکهو ترس برم می‌داشت که روزی ترکمان کنی و برگردی پیش آن‌ها. اسدالله امرایی. جواد مجابی. علی دهباشی. نویسنده‌های جوان ساکن ایران. ترسم بجا بود. حالا ترکمان کرده‌ای و رفته‌ای پیش براهنی و شاملو. پیش یارعلی پورمقدم. بکتاش آبتین. پیش رفته‌های آشنا که در غربت دلتنگشان بودی.

چه می‌گفتم؟ آهان، همه‌چیز برای سوگ تو آماده می‌شد.

چند روزی را در بی‌خبری گذراندم و نمی‌دانستم به‌هوشی یا بی‌هوش. به این‌در و آن‌در می‌زدم که ببینمت. شقایق پیام فرستاد که دعا کنم. امیرحسین لابد برای دلخوشی‌ام گفت که بهتری. اما من باید می‌آمدم پیشت. حرف هیچ‌کس را نباید گوش می‌کردم. می‌آمدم پشت در بیمارستان تا کسی دلش برایم بسوزد و راهم بدهد. به‌جایش بغضم را فرو خوردم و صدایم را صاف و شاداب کردم و فرمان بیدارباشی با آن شوخی‌ها که بین خودمان بود ضبط کردم و برایت فرستادم. روز چهارشنبه. 

نمی‌دانم هرگز صدایم را شنیدی. تویی که هم‌نام و هم‌تراز پدرم بودی، صدای دختر کوچکی که هم‌نام مهرنوشت بود و نویسنده‌اش کردی و حسرت آخرین دیدارت را تا ابد به دلش گذاشتی، شنیدی؟ 

پنجشنبه بعد از مدت‌ها شیفت لباس رسمی‌ داشتم. کت‌وشلوار و پیراهن سپیدم را آماده کردم. یادم آمد این اواخر روی کراوات‌زدن سخت‌گیری نمی‌کردند. خودم هم دل‌ودماغش را نداشتم، اما باز دستی آمد و کراوات را از جالباسی درآورد و داد دستم. پوشیدم و بستم و راه افتادم سمت کار. جشن و سروری که در آن شامپاین و شیرینی سرو می‌کردند و همه خوشبخت بودند. همه جز من که دل‌آشوب بودم و بی‌آنکه بدانم رخت سوگ تو را به تن داشتم. بعد سلفون در جیبم لرزید. و من دزدکی نگاهش کردم. و پیام رفتن تو را خواندم. بعد زانوهایم خم شد. و راستشان کردم. و نفهمیدم چطور یک ساعت و نیم باقیمانده را دوام آوردم. بعد توی خیابان بودم و کت‌وشلوارپوش و کراوات‌زده زار می‌زدم و دیوانه‌وار به این و آن تلفن می‌کردم. نمی‌فهمیدم از کدام طرف بروم. راه خانه را گم کرده بودم. یک‌جا شنیدم امیرحسین توی قطار باهام حرف می‌زند و من بهش التماس می‌کنم که بیاید. یک‌جا دیدم روی زمین نشسته‌ام و با مرال زاری می‌کنم و از هم می‌پرسیم چه خاکی به سرمان بریزیم. یک‌جا هم زن مهربانی آمد دستم را بگیرد و بلندم کند که دانست زمین‌گیر شده‌ام، و رفت. بعد نمی‌دانم چقدر دیرتر، دیدم که توی بارم. همان نزدیکی. آن شب موزیک زنده داشتند. چندتا دوست قدیمی‌ کانادایی هم بودند. توصیه کردند برقصم و بنوشم. و صدالبته که سیاه‌مست شدم و اشک‌ریزان تا پای جان رقصیدم. آخر شب برایم تاکسی خبر کردند و فرستادندم خانه. با راننده راجع به تو حرف زدم و گریه کردم. یادم نیست چه گفتم و چه شنیدم، اما مهربانی‌اش را یادم است. همه‌چیز برای سوگ تو آماده بود و حالا شیرفهم شده بودم. شب چطور گذشت؟ نمی‌دانم… 

فردایش که به‌زحمت خودم را جمع‌وجور کردم تا بروم سر قرار «غار تنهایی»، توی راه گربهٔ قشنگی از ناکجا جست زد جلوی راهم و تن لطیفش را مالید به پاهام. هرگز ندیده بودمش و از آن روز هم هرچه چشم انداختم ندیدمش. نمی‌دانستم گربه هم بلدی بفرستی! نشستم روی زمین و نوازشش کردم. برای اولین بار پس از رفتن تو خندیدم. 

آنجا، آغوش گشودیم و اشک ریختیم و سیگار کشیدیم. عکست را با شمع و گل‌ها گذاشتیم روی آن ستون‌های کوتاه سنگی و بهشان خیره شدیم. همان ستون‌ها که همین چند سال پیش سرخوشانه با تو ازشان بالا پایین رفتیم و برای آن زیباترین عکس‌ها، ژست گرفتیم. به یاران آشنا نشانشان دادم و هیچ‌کدام خودمان را به‌جا نیاوردیم. بعد مینا گفت که عکس توی قاب اتفاقاً بریده‌ای از یکی از همان عکس‌هاست. یکی از بی‌شمار دونفره‌هامان. 

آخرین دونفره‌مان را توی مراسم بزرگداشت تو و رونمایی کتاب‌ها بی‌آنکه بفهمیم، نیما ازمان گرفت. همان روز که هلاک یک نخ سیگار بودی و بعد که رفتیم بیرون، سه نخ پشت هم کشیدیم و سر آخر من و تو و شقایق ماندیم و رهی. توی آن غروب فرح‌بخش زیبا، باز سر چیزهایی که یادم نیست شوخی کردیم و خندیدیم. وقت جدایی، دست‌هامان پر از گل و کتاب بود و مجالی نشد بوسهٔ پیشانی را، آخرینش را، از تو طلب کنم. با شقایق رفتی سمت ماشینش، من با رهی سمت ماشینم، و نیمه‌راه برگشتم و نگاهت کردم و دیدم که نگاهم می‌کنی. تو می‌دانستی برای آخرین بار؟

جمعه شده و بعدازظهر کارم. هنوز هم محض فراموشی، مثل اسب کار می‌کنم. و ستون مجله هم احتمالاً بیش از این برای من جا ندارد. این را هم بگویم و بروم تا وقتی که مفصل از همه‌چیز بنویسم.

دوست مشترکمان «جاهد جهانشاهی» که رفت، چیزکی در غم از دست‌دادنش نوشتم. یادم نیست نوشتی یا گفتی که آدم هوس می‌کند بمیرد و نوشا چیزی در موردش بنویسد. نوشتم یا گفتم زبانتان را گاز بگیرید و من نباشم که چنین روزی را ببینم. ماندم و دیدم. به من بگو بعد از این چه کنم… 

اینکه چیزی نوشته ام و تو هرگز نمی‌خوانی‌اش، چه حس غریبی دارد.

نظرات

  • فرزانه بابایی

    شگفت بود… بسیار تاثیرگذار… چه قدر با خودت روراستی… بدرخشی در نوشتن و روان استادت شاد

ارسال دیدگاه