این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
مینا صاحباختیاری – ونکوور
حضور محترم استاد عزیزم،
سلام،
با امید به اینکه تا الان سفر به قرار و آرامش گذشته باشد، برایتان مینوسم. اگر از احوالات من خواسته باشید، مختصر بگویم زیاد روبهراه نیستم. انگشت اشارهٔ دست راستم ضرب دیده و بهقول مادر جانم رنجیده، روح و جانم هم که از بعد از سفر شما بسیار رنجیده. کلاً ایام خیلی به کام نیست و رنجیدهاحوالم.
استاد جان، با اینکه زمان زیادی از عزیمت شما نگذشته، جای خالیتان بهشدت احساس میشود. همهٔ ما اصحاب سهشنبهشبها، حداقل تا الان و تا قبل از سفر شما، یکبار این طعم تلخ ماندگار جدایی را به جان کشیدهایم. طعم تلخ دوری و دلتنگی. همان زمان که از پدرها و مادرها و خانههامان کندیم. از شما چه پنهان فکر میکردم باید تا حالا پوستکلفت شده باشیم. ولی این سفر شما من را به شک انداخت. حتماً خواهید گفت: «سخته، ولی زمان کمک خواهد کرد.» خودم هم میدانم، بالاخره با درد دوری و دلتنگی اُخت خواهیم شد و گزندگیاش به خاطرهای تبدیل خواهد شد. چاره ندارد. ولی مطمئنم دلتنگی خواهد ماند.
استاد جان، اگر خاطرتان باشد، زمانی که روایت بهسبک نامهنگاری را در کارگاه توضیح دادید، من یک نامه به معلم کلاس اولم نوشتم. آن هم تهمزهٔ تلخی داشت. خانم معلم هم مثل شما سفر کرده بود. اینبار بهناچار باز به نامه متوسل شدم. اگر رودررو و چشمدرچشم برایتان نگویم، چطور مطمئن باشم حرفم به گوش شما رسیده. اگر نامهام به دستتان برسد و بخوانیدش، مطمئنم که به حرفهایم عنایت خواهید کرد.
استاد جان، امروز آقای قدبلند و کیفبهدستی را دیدم که از اتوبوس پیاده شد. چقدر حالت راهرفتنش شما را به یاد من آورد. مخصوصاً کیف کوچک مشکیاش. همانکه برای اعضا کارگاه نقش جعبهٔ شعبدهبازی را داشت. سهشنبهها ساعت هفت غروب که دور میز کارگاه منتظر نشسته بودیم، شعبدهبازیتان همهٔ ما منتظران را برای هزارمین بار شگفتزده میکرد. بهمحض اینکه کیف را به سینه میفشردید و بعد قسمت بازشو آن را با چانه نگه میداشتید، برای هر کداممان چیزی بیرون میکشیدید. گاهی کتاب چاپ قدیم قطع جیبی، برای بیشتریها پوشههای حاوی داستانهای خواندهشدهشان، گاهی مجلاتی که برایتان از ایران فرستاده بودند (که با سخاوت قرض میدادید)، گاهی مجلات قدیمی که مصاحبه یا داستانی از شما داشت (همانکه یکی از ما دنبالش میگشت و سراغش را از خودتان گرفته بود). در این مدتی که از سفرتان میگذرد، بهعینه متوجه شدم که بعد از این، چیزهای زیادی شما را جلوی نظرم خواهد آورد. مثلاً وقتی قرار باشد سر ساعت دنبال کسی بروم، یا وقتی رفتار و منش شخصی هالهٔ صمیمیت و اعتماد را بین من و او ایجاد کند (استاد جان، متأسفانه این را خیلی بعید میدانم که باز تجربهاش کنم، ولی امیدوارم)، وقتی فردی با بزرگواری با حسادت و تنگنظری اطرافیان روبرو شود، زمانیکه معلم بیدریغی را ببینم. و وقتی هموطنی در مهاجرت ببینم که بگوید: «من روزها اینجام و شبها تهران.» همهٔ اینها بهعلاوهٔ سیگار بهمن کوتاه قرمز، عینکهای بازاری مخصوص خواندن و بند عینکهای بلندتر از معمول و کاغذهای آچهار دستنویسشده و همهٔ نگاههای پرمحبت و صورتهایی که خندهٔ صمیمانه را در چشمان رنگیشان منعکس میکنند، همهٔ اینها و انسانهایی که اسکنر وجودشان تنها خوبیها را اسکن میکند؛ همهٔ اینها. حتی وقتی مینویسم، از روزی که سفر رفتید خیلی ننوشتم، ولی در همان چند صفحه هم دقت کردم که الفها را کوتاهقد نکنم، و خودکار را زود از روی سرشان برندارم.
استاد جان، سفرتان بیمقدمه و بیخداحافظی شد. حالا که سهشنبهها کارگاه برگزار نمیشود، به نظرم رسید مثل چهارشنبهسوریها که برای برقراری کلاس رأی میگرفتیم، از دوستان نظرخواهی کنم. اگر موافق باشند، از شما بخواهیم که عنایتی به حال زار ما کنید. حالا که دستتان میرود و با بالاییها در تماسید، کاری کنید این سهشنبهها را از روزهای هفته حذف کنند. وجودش دیگر فایدهای ندارد جز دلتنگی برای اصحاب سهشنبه. والّا. بلکه نباشد که ما را یاد آن زنگ تفریحهای زمان عیش و عشرت نیندازد، یاد چایی اول کلاس، یاد یک صفحه و نیمی که شما بگویید و ما بنویسیم. یاد خداحافظیهای طولانی داخل خیابان. اگر قبول نکردند، بگویید اقلاً اسمش را عوض کنند. شما به مرگ بگیرید، بلکه به تب راضی شوند. مثل همان عدد سیزده که هزار سال است شهرداریها سردر خانهها رسماً مینویسند دوازده بهعلاوهٔ یک. این سه شنبه را هم بکنند چهارشنبه منهای یک. به کجای دنیا برمیخورد؟
استاد جان، داشت یادم میرفت. در کنار چیزهایی که شما را جلوی نظرم آورد، از همه قشنگترش یک روز بعد از سفرتان بود. با تعدادی از بچهها آمدیم به غار تنهاییتان. بیخبر از اینکه یکبار با آقای یزدانبُد و مرحوم پدرش آنجا رفته بودید و در فیلم کوتاهی که از شما مانده گفتهاید: «دیدم که مردم میان اینجا شمع در شمعدانهای شیشهای روشن میکنن و به یاد دوستان و عزیزانشون روی این پایههای سنگی گل و شمع میگذارن.» فیلم را بعداً دیدیم. ولی ما هم بهیاد شما شمع و گل آوردیم. کنارشان بهیادتان عکس هم گرفتیم. عکستان را هم قابشده آورده بودیم. یک ساعتی آنجا جمع بودیم. دلتنگتان نکنم، دلتنگتان بودیم. بغضآلود و با چشمان خیس به استقبال تازهواردها میرفتیم. هر کدام انگار صاحب مجلسیم. جایتان را خالی نمیکنم، چون از آنهمه ناباوری، غصه میخوردید. همان بهتر که خودمان صاحب مجلس غصهٔ خودمان بودیم.
خلاصه استاد جان، همینطور بودیم که یکباره دیدم آمدید و روی آن نیمکت کناری، همان سمت چپی کنار آبنما نشستید. روبروی همهٔ ما که روی جدول باغچه، رو به شمعها و گلها و قاب عکستان ردیف نشسته بودیم.
بچهها همه سردرگریبان و دوتا سهتایی با هم آهسته حرف میزدند. انگار من فقط شما را دیدم. نگاهمان به هم افتاد. کت زمستانی گرمی پوشیده بودید، دستها را از هم باز کرده و در سکوت سرتان را طور خاصی تکان دادید که یعنی: «ها چه حال؟ چه خبر؟ انگار حرفی با من داشتید.» از صف نشستهها جدا شدم. با خودم گفتم کاش نمیآمدید، ما را به این حال ببینید. نزدیک شدم، گفتم: «هیچی، چه خبر استاد؟ ماندیم بیبزرگتر. چه خبر میخواستید باشه؟ هیچی.» خواستم بغضی هم بکنم. که پرسیدید: «تو داستانهات را حاضر کردی؟» گفتم: «مشغول بودم که شما بیخبر رفتید. بیخداحافظی. شما آدم بیخداحافظی نبودید.» انگار حوصله و وقت گله نداشته باشید، گفتید: «خوب شد شروع کردی، تمومشون کن. راستی بین داستانهات در مجموعهات، هیچکدوم پایان شگفتانگیز داره؟» گفتم: «اونطور شگفتانگیزِ شگفتانگیز که نه.» و بعد کنارتان نشستم. اینجا صورتتان در نور غروب، همان صورت و چشمان زندهٔ پرخنده شد و گفتید: «حواست رو جمع کن. حالا دیگه خودتون بیشتر باید دقت کنید.» پرسیدم: «چشم، ولی حواسم را به چی جمع کنم؟ بعد هم حالا از بین اینهمه پایان چطور نگران نوع شگفتانگیز اون هستید.» و خواستم بخندم. لبخند به لبهایم ماسید؛ خودش یخ زد. خیره نگاه میکردید، شعاع کمجان یکی از شمعهای روی سکوهای سنگی داخل مردمکهایتان نینی میکرد. گفتید: «مگه این روایت سفر من با پایان شگفتانگیزش را نخوندی؟» گفتم: «آها اون رو میگید؟» چرا خوندم و شگفتزده شدم. گفت: «خودم هم شگفتزده شدم. نویسنده دانای کل آگاه بر همهچیز بود حتی از خودم به احوالات خودم آگاهتر. تو حواست باشه در محدودهٔ عقل مردم را شگفتزده کنی. الان من خودم تازه فهمیدم چند سالی داشتم با غول سرطان میجنگیدم. آخرش هم غول سرطان من را کوبید زمین و مثل رستم نشست روی سینهام. به تو بگم هنوز هم من خودم شگفتزدهام. از اینهمه سال جنگیدن در بیخبری و شکست در بیخبری و کلاً پیچیده در لحاف شگفتانگیز بیخبری.»
استاد جان، همیشه وقتی شگفتزده میشدید، میگفتید: «اگر کلسیم بدنم زیاد بود، الان دو تا شاخ کوچک درآورده بودم.» حیرانم که آیا در سفر آخری هم داستان کلسیم کافی و شاخدرآوردن صدق میکند؟ مثل همیشه چنان تحت تأثیر حرفهایتان بودم که از گروه کوچکمان غافل شدم. نگاهی به آنها کردم. دوباره که به طرف شما برگشتم که دیدم در کنار قاب عکس خودتان ایستاده و لبخندی به لب دارید. گویا عکس انتخابی که سالها پیش همینجا، روی همین سکوها گرفته بودید، مورد پسندتان قرار گرفته بود.
حالا استاد جان، اگر در مورد حذف سهشنبهها، و صحت این شاخدرآوردن شگفتانه در سفر ابدی به نتیجهای رسیدید، عنایت کنید و خبری به من و ما برسانید. و بهقولی عدهای را از دلتنگی و حیرانی به درآورید.
استاد جان، در انتها برایتان آرامش و آسایش آرزو میکنم، ضمناً چشمتان به دیدار دوستان و فامیل سالها سفرکرده روشن. امیدوارم سفرتان به خیر باشد و ما را بیخبر نگذارید.
(در ضمن عکسهای آخرین دیدارمان در مراسم بزرگداشت شما و همینطور دیدار اصحاب سهشنبه در غار تنهایی شما را جهت یادگاری همراه این نامه برایتان میفرستم.)
دوستدار و شاگرد همیشگی شما،
مینا صاحباختیاری،
بیست و دو سپتامبر سال دو هزار و بیست و دو میلادی