در دومین نشست انجمن فرهنگی پرسش با همراهی نشر رها
ترانه وحدانی – ونکوور
روز شنبه ۲۶ اوت ۲۰۲۳، جلسهٔ نقد و بررسی داستان «چند گرم ماریجوآنا» از کتاب تازهانتشاریافتهٔ «شام کریسمس؛ خورش قیمهبادنجان» نوشتهٔ نوشا وحیدی، از سوی انجمن فرهنگی پرسش و با همراهی نشر رها (ناشر کتاب یادشده) در پلتفرم گوگل میت برگزار شد. (برای اطلاعات بیشتر دربارهٔ این کتاب اینجا کلیک کنید)
در این جلسه که بیش از ۶۰ نفر از علاقهمندان از سراسر دنیا در آن شرکت کردند و گردانندگی آن را فریبا فرجام، از مدیران کارگاه داستاننویسی ونکوور، بر عهده داشت، بهاره ارشدریاحی و دکتر محمد راغب، منتقدان ادبی از ایران، و نیز دکتر فرزان سجودی، از مؤسسان انجمن ادبی پرسش ساکن ونکوور، داستان «چند گرم ماریجوآنا» را مورد نقد و بررسی قرار دادند. همچنین نوشا وحیدی، نویسندهٔ داستان، قسمتهایی از این داستان را خواند. پس از صحبتهای بهاره ارشدریاحی، دکتر محمد راغب، و دکتر فرزان سجودی دربارهٔ این داستان، شرکتکنندگان در این جلسه سؤالات خود را مطرح کردند که از سوی منتقدان و نیز نویسندهٔ داستان پاسخ داده شد.
با توجه به محدودیت فضا، در این گزارش تنها به بخشهایی از سخنان و نظرات منتقدان میپردازیم و از علاقهمندان دعوت میکنیم تا برای تماشای کل این جلسه و شنیدن نقد و نظرات و نیز پرسش و پاسخها، به ویدئوی این جلسه از طریق لینک زیر مراجعه کنند:
https://www.facebook.com/100094260443806/videos/656324816473828
* * * * *
در این جلسه، ابتدا فریبا فرجام دکتر محمد راغب را چنین معرفی کرد:
دکتر محمد راغب روایتشناس و منتقد ادبیات داستانی معاصر است با تخصص در نقد ادبی و مطالعهٔ متون کهن فارسی. ایشان دکترای ادبیات فارسی با تخصص در روایتشناسی دارد و استادیار دانشگاه شهید بهشتی در گروه ادبیات فارسی است. از کتابهای تألیفی ایشان میتوان «مدخل داستان معاصر فارسی» و «روایتشناسی تاریخنگارانهٔ تاریخ بیهقی» و بسیاری آثار تألیفی دیگر را نام برد. از ترجمههای ایشان میتوان «درآمدی بر تحلیل ساختاری روایتها و کُشتی با فرشته» اثر رولان بارت و همچنین «روایتشناسی: مبانی نظریهٔ روایت» اثر مانفرد یان و بسیاری آثار دیگر را نام برد.
فریبا فرجام سپس از دکتر محمد راغب دعوت کرد تا نظر خود را دربارهٔ داستان «چند گرم ماریجوآنا» بگوید. او در بخشی از سخنان خود گفت:
یکی از جاذبههای این داستان برای ما که در ایران آن را میخوانیم، این است که فضای خیلی راحتی دارد؛ آدمها خیلی راحت به هم فحش میدهند، حرفهایی میزنند که شاید مثلاً امکان چاپ در ایران نداشته باشد. البته در ایران هم نویسندههای ما هم راههایی دارند و برای فرار از سانسور میتوانند کارهایی انجام بدهند تا از این تله دربیایند. اینها برای من جذاب بود و موضوعش هم موضوعی بود که خیلی شاید اخلاقی نباشد… چشمانداز احمقانهای وجود داشته که همیشه ادبیات قرار است به ما درس اخلاق بدهد و نصیحت بکند که بهگمانم در دنیای امروز ما این خیلی بیمعنی است که ادبیات بخواهد به ما درس اخلاق بدهد. بهخاطر همین موضوعی که داستان به آن میپردازد، بالذات جذاب است.
اگر بخواهم در مورد ساختارهای رواییاش خیلی مختصر حرف بزنم، خب داستان زمان خیلی پیچیدهای ندارد؛ شاید در چند هفته میگذرد با یک سری گذشتهنگر که گاهی این گذشتهنگرها درونی و کوچکاند و گاهی گذشتهنگرها بزرگترند و به گذشتهٔ شخصیتها میروند. هر کدام از شخصیتها به گذشتهٔ خودشان برمیگردند و خیلی سریع و اندک بهشکل چکیده در مورد گذشتهشان صحبت میکنند… از همان ابتدا که داستان را شروع میکنیم، میبینیم که در صحنهٔ اول راوی در کنار معشوق یا همان ماکان در لندن است و داستان بهسرعت به جلو میرود و دو صفحه جلوتر اصل داستان به ما گفته میشود و بعد از آن ما بازسازی فضای داستان را داریم که بفهمیم داستان در گذشته چه بوده و حالا به کجا خواهد رسید؛ مشکلات زن و شوهر چیست، مشکلات فرید در گذشته چه بوده و حالا به کجا میرسد. این شکل گذشتهنگرها هم برای من جالب بود،چون بهنظرم بهاندازه و بهموقع چیزهایی را به ما میداد که ما نیاز داشتیم. البته من همیشه فکر میکنم یکی از جذابیتهای داستان در میزان انحرافهایش باشد و در میزان تجاوزهایش که بهگمان من این داستان از این تجاوزها کم داشت.
کار دیگری هم که داستان میکند، بحث کانونیساز است. کانونیسازهایی که دارد مستقیماً مرتبط میشود به راوی اصلی ما که خود غزال باشد و ما پیوسته داریم از چشمانداز غزال قصه را میبینیم و جلو میرویم. در واقع ما گفتارهایی هم از فرید و از ماکان داریم که بسیار کوتاهاند و طبیعتاً کانونیساز ما میشود آن شخصیت که ماجرا را برای ما توضیح میدهد، ولی جالب است که همان دو باری هم که میرویم سراغ کانونیساز شخصیتهای مرد، آنها بهشدت جانبدارانه حرف میزنند، به این مفهوم که انگار کانونیساز یک مرد نیست، بلکه یک زن است. من این را بهعنوان حُسن یا عیب نمیگوم و صرفاً دارم توصیفش میکنم.
در مورد بحث تمثیلات هم شاید در نمونهها بشود حرفهای جالبتری ارائه کرد. همان اوایل زن در حال نوشتن داستانی است که در آن داستان قهرمان بهخاطر تصادف شانهاش فلج شده و برای فرار از این درد صرفاً باید پیادهروی کند. چهار صفحه بعد میبنیم این قهرمان ما خودش دردی در شانه دارد که عاملش همان تکانی است که شوهرش فرید دارد میدهد تا بیدارش کند. در واقع میخوام بگویم از این شبکهها و تناظرهای استعاری و کنایی که گاهی وقتها فضاهای نمادین هم میسازد، در متن زیاد است، یعنی ما میتوانیم خیلی ساده این نظام تمثیلات را بگذاریم کنار هم و بگوییم آنجا زن تصادف کرده و شانهاش درد میکرده و اینجا شوهرش عامل آن است یا هر شکل دیگری… یا از این جالبتر همان بحثی است که ما در باغچه داریم؛ ظاهراً باغچه و شمشادها را کسی هرس کرده، حالا من نمیدانم چقدر ذهنیت این زن است یا واقعیتی که وجود دارد و البته برای ما چشم زن مهمتر است تا واقعیت عینی بیرونیاش. شمشادها شبیه یک صحنه گاو نر شاخدارند. چند صفحه بعد میبینیم که شوهر را به گاو نر تشبیه میکند، در واقع آنچه که از حیاط دیده میشود، شوهری است که بهنظر او شبیه یک گاو نر است. بعد مثلاً میبینیم بهخاطر ترسی که از این گاو نر دارد، نمیخواهد حیاط را نگاه کند. بعد یکهو پیامک معشوق میآید و توی حیاط آهویی میبیند – به اسم خود قهرمان هم توجه کنید که غزال است – و باز یک صفحه بعدتر، آهوی خستهٔ رمیدهای را در حیاط میبیند. اینها در کنار همدیگر شبکهای را میسازند که فضا را شکل میدهند…
مثالهای خیلی سادهای داریم مثلاً ماکان در خانه کرفس درست میکند و آن لحظهای که کرفس را میخرند ماکان به این فکر نمیکند که زن کرفس دوست دارد یا نه… و زن بعد از پختن کرفس یادش میافتد که چون شوهرش کرفس دوست ندارد، سالهاست که این خورش را نپخته، در واقع در هر دو موقعیت زن در جایگاه پذیرنده است، شاید تنها کُنش زن در واقع همین سفرش باشد. مقصودمان از کنشگربودن چیز پیچیدهای نیست. شاید خیلی از زنها در داستانهای ما اینقدر کنشگر نباشند تا مثلاً در ادبیات غرب. من همیشه مثالم مدهآ است؛ او زنی است که بهخاطر انتقام از شوهرش دو بچهاش را میکشد؛ این کنش یکتایی است. اینجا هم البته کنش زن کنش یکتایی است، ولی همچنان این عناصر پیونددهنده را میبینیم. حتی فرید و ماکان شباهتهای عینی فراوانی با هم دارند. عناصری هست که این دو تا شخصیت رو میگذارد کنار همدیگر، یعنی این زن از آغوش یکی میرود به آغوش دیگری که بازتولید همان شوهرش است، بهطوریکه بهدلیل اعتیادش به سریال پایتخت، حتی وقتی بغل زن نشسته است و زن میآید بهسمتش، اگر چه غزال را میبوسد ولی باز چشم از مانیتور برنمیدارد یا حتی وقتی میرود سر کار، برنامهای برای زن میگذارد که برود گردش و تفریح کند و در طول روز هم هی زنگ میزند چک میکند که زن این کارها را انجام داده یا نه، که زن هم بهدروغ میگوید انجام داده، توی اتوبوس است و… یعنی اینجا هم عملاً آن سیطرهٔ مردسالار بر زن حاکم است ولی با کنشی متفاوت.
* * * * *
پس از صحبتهای دکتر راغب، فریبا فرجام به معرفی نوشا وحیدی، نویسندهٔ مجموعهداستان «شام کریسمس؛ خورش قیمهبادنجان»، پرداخت:
نوشا وحیدی متولد ۱۳۵۱ در اصفهان است. در ۱۹ سالگی برای ادامهٔ تحصیل به تهران رفته و تا زمان مهاجرتش به ونکوورِ کانادا در سال ۱۳۸۵، در این شهر زندگی کرده است. پیش از مهاجرت در کلاس داستاننویسی حسین آبکنار شرکت کرده و از سال ۲۰۱۲ تا ۲۰۲۰ در کارگاه داستاننویسی محمد محمدعلی حضور داشته است.
او اولین مجموعهداستانش – هفت ترانهٔ شاد و غمین – را بهعنوان ناشرمؤلف در سال ۲۰۱۸ از طریق خدمات انتشارات «پانبه» ونکوور به چاپ رساند. وی در حال حاضر روی رمانی که هنوز نامی ندارد کار میکند.
فریبا فرجام سپس از نوشا وحیدی دعوت کرد تا بخشی از داستان «چند گرم ماریجوآنا» را بخواند. او بخشی از داستان را بهانتخاب خودش خواند:
روزهای بعد دیگر عادت کرده بودم بچهمدرسهایها با انگشت نشانم بدهند و گاهی برایشان شکلک هم درمیآوردم؛ آن روز عصر اما، وقتی که داشتیم برای اولین بار میرفتیم گشتی بزنیم و برای شام خرید کنیم زیرزیرکیخندیدنها و متلکگفتنهایشان برایم نامنتظر و غریب بود.
– دوست دخترتونه، آقا؟
– خواهرتون چه خوشگله، آقا!
– قراره عروسی کنین؟
– ریاضیشم مث شما خوبه؟
– آدیوس، فیلیپ!
– چائو، بروس!
– قربون محبتت، دنیل!
– برو خونه مشقاتو بکن، سامانتا.
– اون خودکارو از دهنت بیرون بیار پرِ میکروبه، سیندی.
دخترک ورپریده داشت ادای سیگارکشیدن ما را درمیآورد.
میدیدمش که بفهمینفهمی عصبی شده و بدش نمیآید گوش یکی دوتاشان را بپیچاند.
– با من اینطوریان، غزال. اگه جای من ناظم مدرسه با تو قدم میزد، جرئت جیکزدنم نداشتن. بس که رو دادم به این وروجکا. عشقای منن اینا، آخه.
توی یکی از مغازههایی که همهچیز درَش پیدا میشود، کلی طول میکشد تا به «شکور» افغان که ماکان را برادرش خطاب میکند حالی کنیم که حوله میخواهیم. ماکان نمیدانم در این یکساعت در من چه دیده که تصمیم گرفته با حولههای شستهشده اما مستعمل او خودم را خشک نکنم.
– حولَه؟ حولَه دیگر چیست؟ آهان! «جانْپاک» در نظرتان است.
جانْپاک؟! ماکان همانطور که زیرجُلکی میخندد دو سه بار از من میپرسد چیزی لازم ندارم، و بعد شمعهایی با عطرهای مختلف انتخاب میکند و در ساک خرید میگذارد.
اینبار نوبت شکور است که نیشش باز شود.
– خیلی هم رُمَنتیکطور.
– رُمَنتیکطور چیه، شکور جان؟ گلاب به روت، اتاقم بوی گُه میده.
شک دارم شکور منظورش را فهمیده باشد، چون نیشش همچنان باز میماند و میگوید: «اَمکانش هست که سوپرمارکَت بغلی گلاب داشتَه باشد.»
ماکان پول را میپردازد و میآییم بیرون. وارد سوپرمارکت که میشویم، میپرسد برای شام چی درست کنیم و هنوز زبانم نچرخیده که بگویم عادت به شام سنگین ندارم و ترجیح میدهم سالاد بخورم که یک دستهٔ بزرگ کرفس میقاپد و بهسمت یخچال پر از گوشت تازه میرود. من که تسلیم شدهام، ماهیچهٔ خوشتراشی را انتخاب و با خودم فکر میکنم چطور یک لحظه فکر نکرد ممکن است از کرفس متنفر باشم؟ مثل فرید که بهخاطرش سالهاست خورش کرفس نپختهام، با اینکه هلاکشم.
سبد خرید را میدهد دست من و میگوید تا سیگار میخرد هر چه لازم دارم بردارم. چند قلم میوه و چیزهایی برای صبحانه برمیدارم و میروم طرف صندوق. کردیت کارتم را در میآورم که دستم را پس میزند و اینجا هم با اینکه دستگاه کارتخوان دارند، پول نقد میپردازد. بیرون مغازه ازش میپرسم همیشه پول نقد میپردازد. میگوید: «آره، همیشه.» و آره، همیشه را جوری میگوید که میفهمم نباید بپرسم چطور بعد از اینهمه سال زندگی در انگلیس هنوز کارت اعتباری ندارد.
خانه که برمیگردیم یادمان میافتد مشروب نخریدهایم. برای او چندان مهم نیست چون فردا باید برود سر کار، اما من بعد از مدتها در تعطیلاتم و صابون مشروبخوردن هرشبه را به دلم مالیدهام. بهش میگویم تا دوش بگیرد و استراحت کند، میپرم چیزی میخرم و برمیگردم. سریع موافقت میکند و باز برایم کروکی میکشد. دم در پیشانیام را میبوسد و اسکناسی را بهزور توی مشتم میچپاند.
* * * * *
کرفسهای نازنین را قطعهقطعه میکنم، نعنا و جعفری را ریز خرد میکنم و با هم تفتشان میدهم و لابهلایش میروم بهسمت او که دارد با مهارت کاهو و خیار و گوجهفرنگی سالاد را خرد میکند و گیلاسم را به گیلاسش میزنم. یکی دو بار اول توی چشمهایم نگاه میکند و دفعههای بعد هر بار بهبهانهای نگاهش را میدزدد.
توی آیفونم موزیک گذاشتهام. اجراهایی از فردی مرکوری که میگوید محشرند و بعضیهاشان را هرگز نشنیده و گهگاه روی صفحه نگاهشان میکند.
او هم برایم نوکتورن شوپن محبوبش را میگذارد و بعد قطعهای از کمانچهٔ هابیل علیاُف؛ و یادم میآورد که روزگاری چقدر از نوازندگیاش لذت بردهام.
میگوید برنج را توی پلوپز بپزیم و برویم تا دمکشیدن این و جاافتادن آن، توی اتاقش چیزی تماشا کنیم.
مینشینیم روی تخت و شروع میکنیم به دیدن قسمتی از سریال پایتخت توی لپتاپش. از پانزده سال پیش که از ایران آمدهام بیرون هیچ سریال ایرانیای نگاه نکردهام.
بهجای تماشا میروم توی بحر او که چطور ششدانگ حواسش رفته پی شخصیتها و گفتوگوهایی که با آنکه همهشان را از بر است، باز هم قاهقاه بهشان میخندد. جایی وسطهای سریال بیآنکه برگردد طرفم میگوید: «من به این سریال معتادم، غزال. هر روز که از مدرسه برمیگردم اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره باید یه قسمتشو ببینم. امروز تو اینجا بودی و عملم دیر شده.»
میخندم و سرم را تکیه میدهم به بازویش. دستش را حلقه میکند دور شانهام و به خودش میفشاردم. چشم از مانیتور برنمیدارد.
* * * * *
پلوپز و قابلمهٔ خورش را میآوریم توی اتاقخواب. نمیخواهد توی اتاق نشیمن غذا بخوریم. میگوید صاحبخانه و آن یکی همخانهاش ممکن است هر لحظه سر برسند و معذب میشویم. روی میز تحریر شلوغ جا برای بشقابها و گیلاسهای شراب باز میکند. چراغ اتاق را خاموش میکند و شمعهای معطر را میگیراند. لباسهای زیر و جورابهایش هنوز دورتادور اتاق آویزاناند و چمدان نیمهباز من، کتابهای چیدهشده تا سقف و کل این آشفتگی توی نور لرزان شمع حالت غریبی دارد.
فلفلدلمهایهای سالادش را جدا میکند، یک کوه برنج میکشد، خورش کرفس را میبلعد و بیوقفه از دستپخت من تعریف میکند.
– فلفلدلمهای دوست نداری؟
– چرا، ولی بعضی وقتا شکمم نفخ میکنه وقتی میخورم. حواسم که باشه جداشون میکنم.
سامان هم دقیقاً همین کار را میکند.
یک لحظه گریز میزنم به خانهٔ خودمان و میز بزرگ و مرتب ناهارخوری با دستمالسفرهها و کارد و چنگالهایی که فرید اصرار دارد استفادهٔ صحیحشان را از توی روروئک به بچه بیاموزد. و قیلوقال و بازیدرآوردنشان که تنها دلخوشی من است. یعنی دلشان برایم تنگ شده؟
دست میکنم توی ظرف خورش و یک تکهٔ بزرگ کرفس برمیدارم و میگذارم توی دهانم و آب ترشمزهاش را که عطر لیموعمانی و نعناع جعفری دارد، میمکم. لابهلایش از توی ظرف سالاد خیار و فلفلدلمهای و هویج برمیدارم و خرتخرت میجوم. ایکاش فرید امشب اجازه داده باشد سامان فلفلدلمهایهای سالادش را جدا کند. کاش ترلان بدون اینکه من شعر «ویتامینها دوست بدن ما» را برایش خوانده باشم، غذایش را بخورد.
– چه قشنگ میخوری، غزال. خیلی وقت بود ندیده بودم کسی با دست غذا بخوره.
به خودم میآیم و میبینم ماکان دست از خوردن کشیده و خیره نگاهم میکند.
میخندم و میگویم که خودم هم یادم نیست، اما دروغ میگفتم.
آخرین باری بود که با فرید دونفری رفته بودیم رستوران. سر ترلان حامله بودم و از کارد و قاشق چنگال بیزار. تنها که بودم سوپ را از توی کاسه هورت میکشیدم و همهچیز، حتی پلو خورش را با دست میخوردم. آن شب توی رستوران حواسم پرت شده و چیزهایی را با دست خورده بودم. بیرون که آمدیم، گفت آبرویش را توی رستوران محبوبش بردهام و همه چپچپ نگاهمان کردهاند. آن شب هم احساسات آبکیام قلقل کرد و جوشید و از چشمانم ریخت بیرون. بهش گفتم که دیگر هرگز دونفری رستوران نخواهیم رفت.
ماکان از آن طرف میز دستش را دراز میکند و دستم را میگیرد. میبرد طرف دهانش و شروع میکند نوک تکتک انگشتهایم را مکزدن و بوسیدن. بغض میکنم. تا آخر شب فقط شراب مینوشم.
* * * * *
روزهای کاریِ بعد پیش از بیرونرفتن از خانه برنامهٔ نوشتهشده را میداد دستم و در طول روز چند بار زنگ میزد بپرسد آن جاها را که توصیه کرده رفتهام و آن چیزها را که قرار بوده ببینم دیدهام.
من اما دوست داشتم توی اتاقش بمانم و لای کتابها و نتهای موسیقی سرک بکشم. واژههایی را که با مداد در حاشیهٔ صفحات نوشته بود، بخوانم و بعضی قطعهها را بنوازم. به لباسهای توی کمد دست بکشم و روی ملحفههایی که بوی ماکان و من را میداد غلت بزنم.
همخانه و صاحبخانه که نبودند، غذا میپختم و شراب مینوشیدم و گاهی که کنار حوض و حلزونهای توی حیاط سیگار میکشیدم، یا بیرون مغازه با شکور گپ میزدم و او زنگ میزد، به دروغ میگفتم توی پارک یا اتوبوسم.
* * * * *
روی مبل پذیرایی خانهٔ پانتهآ نشستهام و برگههای امتحان ریاضی بچههای کلاس ماکان را تصحیح میکنم. خودش روی میز گرد کنار پنجره به پانتهآ معادلهٔ دومجهولی درس میدهد. آخر هفتهها تدریس خصوصی میکند.
برگهها با آن دستخطهای معصوم و آن راهحلهای غریب و گاه منحصربهفرد، خطخوردگیها و ردّ نوشتهها و اعداد پاکشده، یکجوری منقلبم میکنند. تردید، اعتمادبهنفس، آسیبپذیری و گاهی التماس بینوشتن حتی واژهای غیر از جواب سؤال توی برگهها موج میزند.
– ماکان، این لوئی همونه که میگی شعرای فوقالعاده میگه؟
– آره، آره. از کجا فهمیدی؟
– این پاتریشیا اون دخترهس که میگی از اول تا آخر کلاس توی مربعای یه صفحهٔ شطرنجی ضربدر میزنه و اصلاً بهت گوش نمیده، اما آخر سر بالاترین نمره رو میگیره؟
– ای جونور، چطور فهمیدی؟
– این دنیس اونیه که میگی مامانش اِماِس داره و تو جلسهٔ اولیاء و مربیان خودش ویلچر مادرشو هُل میده؟
– اَکّه هِی، تو پدرسوخته اینا رو از کجا میفهمی؟
جلسه که تمام میشود ۵۰ پوند از پانتهآ میگیرد، چای و شیرینی میخوریم، سگ خانگی را نوازش میکنیم و میزنیم بیرون.
توی کوچه سیگارش را درمیآورد و بیآنکه به من تعارف کند، شروع میکند به کشیدن. توی خیابان که میپیچیم، هنوز چند قدم بیشتر نرفتهایم که دستم را میگیرد و میکشاندم توی یک جای نیمهتاریکِ کلابطوری. پشت در با عجله سه تا پک محکم میزند و سیگار نصفه را پرت میکند بیرون. تا به خودم بیایم پشت میز رولت ایستادهایم و دیلر در حال چیدن ژتون توی خانههایی که ماکان انتخاب کرده. جلوی چشمهای حیرتزدهٔ من ۲۵ پوند میبازد و میآییم بیرون. سیگاری درمیآورد و بیآنکه روشنش کند میگذارد گوشهٔ لبش. ده دقیقهای توی سکوت راه میرویم.
– دفعههای پیش هر ۵۰ پوندو میذاشتم. این دفه تو رودرواسی با تو نصفشو نگه داشتم.
پیش خودم فکر میکنم حتی یک لحظه مهلت نداد من هم شانسم را امتحان کنم.
توی ایستگاه سیگار را از گوشهٔ لبش برمیدارم و با فندک پسر دراگدیلر که هنوز توی کیفم است، میگیرانم. دوتایی میکِشیمش و بعد میرویم طبقهٔ بالای اتوبوسی که میرسد، مینشینیم. توی راه تا خانه میگیرمش به بازی حدسزدن شاگردهای کلاس از روی برگههای امتحانی. پیاده که میشویم تا خانه یکنفس حرف میزنیم و میخندیم.
* * * * *
پس از آن فریبا فرجام، به معرفی بهاره ارشدریاحی پرداخت:
بهاره ارشدریاحی نویسنده، منتقد ادبی و روزنامهنگار؛ فعالیت ادبی خود را بهطور جدی از سال ۱۳۸۰ آغاز کرد. داستانهای کوتاهش در جشنوارههای ادبی مختلفی مانند صادق هدایت، بلقیس، حیرت، شمسه، حیات و… مقام کسب کردند. وی داوری جشنوارههای ادبی، تدریس داستاننویسی، روزنامهنگاری و نقد ادبی را نیز تجربه کرده است. نخستین مجموعهداستان کوتاهش با عنوان «لیتیوم کربنات» در سال ۱۳۹۲ توسط انتشارات «بوتیمار» منتشر شد. «تقویم تصادفی» اولین رمان او است.
سپس فریبا فرجام از بهاره ارشدریاحی دعوت کرد تا نظر خود را دربارهٔ داستان «چند گرم ماریجوآنا» بگوید. او در بخشی از سخنان خود گفت:
در این داستان اولین چیزی که نظر من را جلب کرد و فکر کنم خیلی از دوستان با من موافق باشند، نگاه زنانه، لحن زنانه و کلاً غوطهوربودن در یک دنیای زنانه بود و روانبودن زبان داستان همانطور که آقای دکتر راغب فرمودند، کمک میکرد به اینکه ما لذت ببریم از خوانش داستان. مثل سُرسُرهٔ بادی بزرگی بود که از آن بالا سُر میخوریم پایین با شدت و سرعت زیاد؛ چنین لذتی داشت خوانش این داستان و من خودم یکنفس این داستان را خواندم، ولی همین لذت تیغ دولبهای هم بود برای اینکه به عمق شخصیتها نرویم متأسفانه، یعنی شخصیتپردازی بهگونهای بود که در مورد شخصیت دو مرد که کاملاً در حد تیپ باقی مانده بودند و باز هم آقای راغب در صحبتهایشان فرمودند که بیشتر تیپی از یک مرد بودند که در ذهن راوی وجود دارد و خیلی جاها به هم تبدیل میشدند، شبیه هم بودند و فقط اسامیشان متفاوت بود… جاهایی هم که راوی عوض میشد و ما راوی ناهمجنس داشتیم که مردها شروع میکردند به صحبتکردن، باز هم جانبدارانه بود و در واقع ما نگاه زن را از زبان مردها میشنیدیم که این را هم آقای راغب فرمودند، ولی خب بهنظر من این قضیه خیلی توی چشم و گلدرشت بود و چرایی اینکه ما داریم از سه راوی، سه نظرگاه توی چنین داستانی استفاده میکنیم، بهنظرم بزرگترین مشکلمان در این داستان بود، درحالیکه از نظر منطق روایت ما نیازی نداشتیم به این سه راوی و میتوانستیم کل آن روابط علت و معلولی، اوجها و فرودها را توسط راوی زن به نتیجه برسانیم که البته خود آن هم جای سؤال دارد چرا که جاهایی گرههایی را ایجاد کردهایم که تا آخر داستان و در پایانبندی آن باز نمیشوند.
باز برمیگردم به بحث نظرگاه که دو جا ما میآییم از زبان دو مرد داستان را میبینیم، ولی متأسفانه اولاً لحن مردانه ساخته نشده، نگاه مردانهای وجود ندارد و خیلی هم جانبدارانه بود، یعنی زن همانطور که همسرش را میدید، داشت از زبانش حرف میزد انگار که نویسنده خود راوی است و دارد دفاع میکند در واقع از راوی، از کاری که داره میکند، از خیانتی که دارد میکند در زندگی مشترکش، و این از جذابیت داستان کم میکرد، چون ما بهعنوان مخاطب دوست داریم خودمان تصمیمگیرنده باشیم و فقط به ما نشان داده بشود و ما بتوانیم این نقاط را کنار هم بگذاریم و نتیجهگیری بکنیم که کدام شخصیتها اینجا محقاند، مثل فیلمهای آقای فرهادی که میبینیم هیچ شخصیتی بیشتر از شخصیتهای دیگر گناهکار نیست و در مقابل بیگناه هم نیست. هر شخصیتی و هر انسانی یک سری پیچیدگیهایی دارد، که توی داستان ما باید اینها را کنار هم بگذاریم تا بعد به نتیجهای برسیم و نتیجه هم نباید این باشد که زن کار خوبی کرده خیانت کرده، کار اخلاقی کرده یا کارش غیراخلاقی بوده یا هر چیز دیگری…
یکی از مسائلی هم که بهنظرم در سطح مانده بود، تقابل زنانگی و مادربودن در رابطهٔ جدید است. یعنی ما زن را در قبال فرزندانش متعهد نمیبینیم. ولی آنقدر هم بدون تعهد نیست که واردِ یک ازدواج کاملاً در چهارچوب نشده باشد. منظورم این است که یک مادر با دو فرزند کوچک که برای اولین بار دارد به قارهای دیگر سفر میکند و اینهمه از آنها فاصله میگیرد، خیلی این تقابل باید برایش پررنگتر باشد، اینکه حالا من از بچههایم دورم، آنها چه میکنند، این تصمیمی که گرفتهام چه تأثیری روی بچههایم میگذارد… این سؤالها و تقابلها خیلی کمرنگتر از چیزی بود که مادری با دو فرزند کوچک باید داشته باشد. اگر هم قرار است تعهدی نداشته باشد، بهنظرم این آهوبودن و غزالبودن و گریزانبودن زن ساخته نشده است.
* * * * *
سپس فریبا فرجام دکتر فرزان سجودی را معرفی کرد:
دکتر فرزان سجودی زبانشناس، مترجم، نظریهپرداز و نشانهشناس ایرانی است. او پیش از این دانشیار گروه نمایش دانشکدهٔ سینما و تئاتر دانشگاه هنر تهران، و رئیس گروه نشانهشناسی هنر در فرهنگستان هنر بود. دکتر سجودی از مؤسسان و اعضای ثابت حلقهٔ نشانهشناسی تهران است که یکی از مهمترین هستههای پژوهشی ایران در زمینهٔ نقد و نظریهٔ ادبی محسوب میشود. تألیفات و ترجمههای پرشمار ایشان در زمینهٔ نشانهشناسی، او را بدل به یکی از مهمترین چهرههای نشانهشناسی در ایران کرده است. او همچنین در زمینهٔ هنر نمایشی، فلسفه و تاریخ هنر کتابهای بسیار ارزندهای را به چاپ رسانده است. وی از مؤسسان «انجمن فرهنگی پرسش» نیز است.
سپس فریبا فرجام از دکتر سجودی دعوت کرد تا نظر خود را دربارهٔ داستان «چند گرم ماریجوآنا» بگوید. وی در بخشی از سخنان خود گفت:
من میخواهم از منظر دیگری به داستان نگاه کنم. حالا شاید یک نگاه کلانتر، یعنی قبل از اینکه بخواهیم از منظر داستاننویسی به داستان نگاه کنیم، به سؤالات بنیادیتری در داستان توجه کنم و از نگاهی کلان به داستان نگاه کنم، بعد برگردم و شاهد مثالم را از جزئیات داستان پیدا کنم. قطعاً صحبتهای دوستان هر کدام در جای خود بسیار قابلتأمل است، یعنی بهعبارت دیگر، من میخواهم این زندگی را، قبل از اینکه زندگی آدمی مشخص در تاریخی مشخص ببینم، نوشتن این داستان یا بعد تجربهٔ خواندنش را با تجربهٔ مواجهه با معضلی جدی که همهٔ ما اعم از مرد یا زن یعنی اول اعم از جنسیت و بعد قطعاً در این راستا بطور موفقیتآمیزی این معضل زندگی آستانهای را برای زنان بهدلیل سلطهٔ دیرینهٔ گفتمان مردسالار که دردناکتر است و بهتر هم به تصویر کشیده شده. من میخواهم بگویم که داستان نوشا داستانی است دربارهٔ قید و آزادی. عمداً هم از کلمهٔ قید استفاده میکنم نه از کلمهٔ جبر، برای اینکه بار معنایی کلمهٔ جبر با قید فرق میکند. جبر انگار منشأیی ماورایی دارد، اما قید منشأیی اجتماعی دارد. من میخوام بگویم این داستانی است دربارهٔ قید و آزادی.
روانکاوها معتقدند و حتماً اینطور هم هست که وقتی ما وارد زندگی اجتماعی میشویم، بهقول لکان وارد امر نمادین میشیوم یا وارد حوزهٔ زبان میشویم، در این سطح فرقی نمیکند کجا زندگی میکنیم. این ویژگی ورود به زندگی اجتماعی است. ما میزانی از قید را تجربه میکنیم، یعنی ما با مواجههٔ با دیگری در زندگی اجتماعی، و حتی ورود به زندگی اجتماعی، ورود به امر نمادین یعنی ورود به حوزهٔ زبان و ورود به حوزهٔ دستور و آن موقع ما قطعاً با میزان زیادی از قید مواجه میشویم اما پیوسته میل داریم از این قید که بههرحال برایمان رنجآور هم است، رها بشویم، یعنی طوری در تقابل با این قید، آزادی یا رهاکردنِ میل را تجربه بکنیم. خب همانطور که در داستان نوشا هم میبینید و بارها پیشتر هم در مورد داستانهای دیگر و آثار هنری بحث شده، بهنظر میرسد که در واقع عرف زندگی قید است… و گریز از قید و تجربهٔ آزادیِ میل در حقیقت یک حادثه است. حالا میتوانید این را بسطش بدهید و بگویید زندگی اساساً رنجِ قیدِ تعهد به دیگری است مگر لحظاتی، یا بهقول نوشا لمحههایی که شما میتوانید از این قید فرار کنید و تجربهٔ رهاییِ میل را داشته باشید…
زندگی یک پارادوکس است، و هر وقت کسی فکر میکند که میخواهد وضعیت پارادوکس را بهنفع کسی حل بکند، این توهمی بیش نیست و بهنظر من از این منظر اهمیت داستان نوشا در این است که این وضعیت پارادوکسیکال را حفظ میکند یعنی بهنفع یکسویه درست همان موقعی که دارد بهسمت اون لمحه ایجاد میکند و قواعد را به هم میریزد، و به سمت رهاکردنِ میل پیش میرود، با هزار بند گرفتار آن قیود است. خانم ارشدریاحی هم اشاره کردند و من فکر میکنم کمی قویتر از آن چیزی که ایشان گفتند و از همه مهمتر، در واقع قیدی است که در نقش مادری وجود دارد…
بهنظر من راوی موفق شده است که وضعیت آستانهای و رنج اجتنابناپذیر ناشی از قرارگرفتن در وضعیت آستانهای را برای یک زن به تصویر بکشد. عمل راوی حتی طبق عرف بخش زیادی از جوامع دنیا ممکن است عملی رادیکال تلقی بشود، اما وضعیت روایت بهگونهای پیش میرود که راوی دائماً پیوسته و خودخواسته گرفتارِ تعاریفی است که گفتمان رایج از نقشهای یک زن میتواند بپذیرد، مانند نقش همسری، نقش مادری و… که بهنظر من نقش همسری و معشوقبودن در این داستان از نکات برجستهٔ آن است. داستان کاملاً زیرکانه به ما نشان میدهد که گفتمان مسلط آنقدر ابعاد خودش را گسترده است که حتی وقتیکه او در یک رابطهٔ تنانه قرار میگیرد، باز مجبور میشود که نقشهای همسری را بازی کند و باز پیوسته در پس ذهنش گرفتار قیدی است که نقش مادری برایش ایجاد کرده است.
نکتهٔ جالب دیگری که من از لای سطور این داستان بیرون کشیدم، این است که آن لحظهٔ رهایی، لحظهٔ عشق نیست، بهخاطر اینکه خود کلمهٔ عشق چنان در گفتمانهای مسلط و مردسالارانه گرفتار آمده، و آنقدر مسئولیت با خودش به وجود آورده که خود عشق یکی از کانونهای تحقق قید است.
راوی این داستان هالهای دور هیچیک از شخصیتهای داستان نمیپیچد، حتی هالهٔ رمانتیکی دور ماکان نمیپیچد برای اینکه همین راوی دو شب قبلش کوشش میکند که با همسر خود رابطه برقرار کند. و این آن جسارتی است که این داستان را بهشدت معاصر میکند.
راوی با عملی که انجام میدهد، اصلاً بهدنبال رمانتیکیکردن مفهومی بهنام عشق نیست. برای اینکه عشق خودش اتفاقاً یکی از قیدآفرینترین دالهای گفتمانهای متفاوت است و راوی در واقع بهدنبال رهایی است، و رهایی هم تجربهای لمحهای است… راویِ زن بهدنبال کنش مستقل، نیتمند و بهدنبال صاحبِصدابودن است، او بهدنبال فاعلیت و عاملیت است، اما بسیار هوشمندانه همهٔ آن نیروهایی را که در مقابل این فاعلیت، این عاملیت، این نیت، چه زیرکانه، چه مستقیم، زیرکانه ماکان، مستقیم فرید، و در اصل بهلحاظ نمادین ساختار عرفی قانونی جامعه، بهاصطلاح عمل میکنند، در این داستان به تصویر میکشد. حتی همانطور که آقای راغب هم بهخوبی اشاره کردند، حتی وقتی راوی به لندن میرود باز هم لحظهٔ رهایی، لحظههایی است که او تنهاست.
* * * * *
نوشا وحیدی نیز در پاسخ به سؤالات شرکتکنندگان و نیز نقدهای ارائهشده صحبتهایی کرد که بخشی از آن را در اینجا میآوریم:
در مورد تیپشکنی که صحبت شد، باید بگویم که من اتفاقاً میخواستم مردها تیپ نباشند. همهٔ تناقضات در شخصیتی مثل فرید که سنّتی باشد ولی با خیانت همسرش مشکلی نداشته باشد، از دید من این نوعی تیپشکنی بود، یا اینکه ماکان آدم هوسبازی باشد ولی در عین حال از عاشقشدن بترسد؛ بهنظر من اینها اصلاً تیپ نیستند. با این نظر مخالفم که من تیپ ساختهام و بهنظرم من اصلاً تیپ نساختهام و اتفاقاً میخواستم این تفاوت شخصیتها را اینگونه نشان بدهم.
در مورد داستانهایم هم، باید بگویم پس از مجموعهداستانهای اول و دومم کمکم دارم میروم به سمتی که گاه با خودم فکر میکنم که اصلاً انگلیسی بنویسم. چون من اینجا دارم زندگی میکنم، البته مقداری ارجاعات به فرهنگ و کشور خود آدم همیشه هست و وجود دارد، ولی بهخصوص من چون آدمیام که در زندگی اینجا حل شدهام و چون ارتباطم دارد با جامعهای که در آن بودهام گسیخته میشود و آن جامعه تغییرات زیادی کرده است، حالت گسستگی احساس میکنم، بنابراین ترجیح میدهم قسمتهای خوبش را جدا کنم و بیاورم توی این فرهنگ. مثلاً شما اگر داستانهای دیگر این مجموعه [شام کریسمس؛ خورش قیمهبادنجان] را هم بخوانید، مثل «روز پاتریک مقدس»، «دگررردیسی» یا «شبی در بوستون بار»، میبینید که تقریباً بیشتر وارد فرهنگ کانادا میشود و ارجاعاتش به فرهنگ ایرانی کمتر است. البته در دو داستان آخر مجموعه بیشتر ارجاعاتش به ایران است و بیشتر در مورد مسائلی بوده که برای خودم پیش آمده و میخواستم بهنحوی در این کتاب بگنجانم، ولی روند و رویکردم این بوده که بیشتر به زندگی در اینجا بپردازم.
* * * * *
در پایان بار دیگر یادآور میشویم که بهدلیل محدودیت فضا، در این گزارش تنها به بخشهایی از سخنان و نظرات منتقدان و نویسندهٔ داستان پرداخته شده است، بنابراین از علاقهمندان دعوت میکنیم تا برای تماشای کل این جلسه و نیز بخش پرسش و پاسخها، از طریق لینک زیر، به ویدئوی این جلسه مراجعه کنند:
https://www.facebook.com/100094260443806/videos/656324816473828