درفشه جوادیان کوتنایی – ونکوور
اسماعیل کاداره شاعر، نویسنده و روزنامهنگار پرآوازهٔ آلبانیایی در سال ۱۹۳۶ زاده شد. در بیستسالگی برای فراگیری هنر داستاننویسی به مسکو رفت. پس از چهار سال آموزش با نگاهی انتقادی دربارهٔ برخی از دیدگاههای هواداران کمونیسم و انبوهی نوشته به آلبانی بازگشت. پس از چندی کار با انتشار نوشتههایش مخالفت شد. او در سال ۱۹۹۰ از کشور فرانسه پناهندگی گرفت و در سال ۱۹۹۶ به عضویت فرهنگستان علوم اخلاقی و سیاسی فرانسه درآمد. از او تاکنون بیش از بیست رمان و چندین مجموعهشعر و داستان کوتاه چاپ شده است. برخی آثارش به بیش از چهل زبان برگردانده شده و برای او چندین جایزهٔ جهانی، از آن میان جایزهٔ ادبی بوکر را به ارمغان آورده است.
کتاب «کنسرت در پایان زمستان» در سال ۱۹۸۸ از سوی انتشارات فایار در فرانسه به چاپ رسید. مجلهٔ لیر فرانسه این کتاب کاداره را در سال ۱۹۸۹ بهعنوان کتاب سال فرانسه برگزید. این اثر – که نوشتن آن ده سال به درازا کشید – به پنجاه زبان جهان برگردانده شد که بیگمان شاهکار اسماعیل کاداره، نویسندهٔ آلبانیایی، به شمار میرود.
بیشتر نوشتههای کاداره به زبانهای گوناگون برگردانده شده و در ایران نیز چندین کتاب او ازجمله «ژنرال ارتش مرده»، «رویدادهای شهر سنگی»، «دختر آگاممنون»، «مرثیه بر کوزوو»، «زمستان سخت»، «سریر سرخ»، «دختری در تبعید»، «سپیدهدم خدایان مشرقی»، «آوریل نافرجام»، «هبوط شهر سنگی»، «پل»، «مهتاب»، «عقاب و کاخ رؤیاها» به فارسی چاپ شده است.
رمان «کنسرت در پایان زمستان» رمانی تاریخی، تخیلی-سیاسی به شمار میرود. این رمان داستانی تخیلی وابسته به برههای از تاریخ است که بسیار از واقعیت مایه گرفته و درونمایهای سیاسی-اجتماعی دارد. در جاهایی روایتهایی پنداری یا تخیلی-سوررئالیستی میبینیم. نویسنده با طنزی دلنشین که در داستان میگنجاند، بر آن است تا اندکی تلخی و سیاهی بخشهای دراماتیک سیاسی داستان را بپوشاند. داستان بهگونهای چیستانی است و تا آخر هم با سخنانی پنهان خواننده را درگیر میکند.
درونمایه و زمینهٔ این رمان، به آشفتگی در پیوند سیاسی و ایدئولوژیک میان چین و آلبانی و پیشینههای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی میان دو کشور میپردازد. این داستان به دورهٔ پایانی زندگی مائو تسه تونگ، رهبر جمهوری خلق چین، برمیگردد. در جاهایی نشان میدهد که مائو چگونه میخواسته از همهٔ انسانها کلیشهای یکجور بسازد و با خردهگیری از مردم، فردیت و کیستی آنها را بگیرد. داستان دورانی را بازگو میکند که فروپاشی پیوند میان تیرانا و پکن روی میدهد. کاداره آشفتگی این پیوند را در چارچوب داستانی از لایههای اجتماعی جامعه نشان میدهد. او تصویری روشن از دو جامعهٔ چین و آلبانی و پیوند اجتماعی میان این دو کشور را مینگارد. او در میان این داستان به زندگی نسلی از مردمان آن جامعه – که در دوران تاریخی حساس و بحرانی زندگی میکنند و وضعیتی که با آن روبهرو میشوند – پرداخته است.
داستان در آغاز دربارهٔ تنی چند از شخصیتها در تیرانا میگوید که زندگیشان بهگونهای سرراست زیر پرتو پیوند سیاسی میان چین و آلبانی درآمده است. داستان از شبی در خانهٔ سیلوا آغاز میشود. همسر او برای بردن نامهای محرمانه به دولت چین به این کشور سفر کرده است و در شب جشن تولدِ تنها دخترشان، بریکنا، حضور ندارد. در همان شب با حضور مهمانانی چند در خانهشان و بودنِ خانوادهٔ آریان، برادر سیلوا، او در مییابد که برادرش برای نافرمانی از دستوری مهم از ستاد ارتش و از حزب رانده خواهد شد.
سیلوا در وزارتخانه کار میکند. او در وزارتخانه همکار سیمون درشا است. سیمون درشا از سوی معاون وزیر، به مهمانی وزیر در خانهشان فراخوانده شده است. در آن شب، وزیر تلفنی از انور خوجه که رئیس حزب است، پیام مهمی دریافت میکند که این پیام کارایی بزرگی در آیندهٔ پیوند سیاسی میان دو کشور آلبانی و چین داشته است.
خواهر سیلوا، آنا، سالها پیش مرده است. این دو خواهر دوستان دیرینی با هم دارند. هر کدام از این شخصیتها یا دوستان در این داستان دچارِ سازوکارهایی میشوند که زندگی کاری و شخصی آنها بهگونهای در چنبرهٔ این پیوند سیاسی گیر میکند.
ویکتور هیلا، از دوستان دیرین آنا و سیلوا، برای لگدکردن پای یک مرد چینی با شکایت وزارت خارجه، از کارش رانده میشود.
نویسندهای بهنام اسکندر برمما – که از دیگر دوستان دیرین آنا و سیلوا است و پیوندی عاشقانه میان او و آنا در سالهایی دور وجود داشته، با سیلوا در پیوند است تا برای رهایی آریان، برادر سیلوا، که برای نافرمانی از دستور ستاد ارتش بازداشت شده بود، کمک کند. او در گفتوگو با ادارهٔ سیاسی و ارتباطات متعددی که دارد، پیگیر پروندهٔ او میشود.
در بخشهایی از داستان از مائو تسه تونگ، رهبر جمهوری خلق چین، و دوران پایانی حکومت او میگوید. اویی که آفریده شده تا با این جهان نبرد کند و این جهان و مردمش را به فرمانبریِ نگرشِ خود درآورد. مائو نسل سروانتس، بتهوون، شکسپیر و تولستوی را درست مانند پادشاهان و تزارها از روی زمین برمیداشت. با اینکه خود شاعر بود، از شاعران و نویسندگان بیزار بود. او میگفت: «حتی وقتی که میخواهم آنها را از بین ببرم، متاسف میشوم. مانند زمانی که گیاه بسیار زیبا ولی مضری را از ریشه میکنیم.» او بر این باور بود که بیزاری او از شاعران بههیچرو برگرفته از نگاهی فرومایه و ناجوانمردانه نبوده، بلکه به نابکاری و پلیدی آنان باور دارد.
نویسنده در داستان با نگاه به پیوند و مراودههای اقتصادی میان دو کشور چین و آلبانی در آن دوره، آلبانی را از دید اقتصادی وابسته به چین و حتی نوکر این کشور نشان میدهد. میگوید: از دیدگاه مائو، این نوکران بهتر از اربابشان زندگی میکردند؛ آنها حتی در جاهایی به خود اجازه میدادند تا در روابط سیاسی چین با کشورهای دیگر دخالت کنند و یا دیدگاهشان را بر آنها تحمیل کنند. این زشتی از دید او پذیرفته نبود. بنابراین مائو در پاسخ و جبران این کار آنها، چندین راهحل در پیش گرفته بود؛ یا اینکه برای پیشبرد کار کارخانههای بزرگ و کورهها و توربینهایی که چین در آلبانی راه انداخته بود، آلبانی باید زیر فرمان مائو درمیآمد و همهجا نیاز به وجود او میبود. یا دولت آلبانی میبایست همان بلایی را بر سر روشنفکران و نویسندگانش میآورد که دولت چین بر سر نویسندگانش آورد؛ یعنی، بهزندانانداختن و بهشالیزارفرستادن آنها یا اینکه مردم آلبانی باید از حزب خود دست میکشیدند، اگر نه چین همهٔ کارخانهها و کورهها و صنعتی را که در آنجا راهاندازی کرده بود، نیمهکاره رها میکرد و نیروهایش را از آلبانی بیرون میبُرد.
او بر آن بود تا پیوند اقتصادیای که با آلبانی دارد و همهٔ سازوکار صنعتی را که در اختیار آنها قرار داده، در دست بگیرد. نویسنده با دستبردن روی رخدادها، ذهن بیمار و دیکتاتورمآبانهٔ مائو را مینگارد.
از زن مائو، چیان چینگ، میگوید که تأثیر فراوانی در اندیشه و کارکردهای سیاسی مائو داشته است. داستان از شبی در شائوشان میگوید که مائو و زنش تا بامداد بیدار بوده، دربارهٔ آیندهٔ جهان و کارهایی که در ذهن دارند، سخن میگویند. جهانی که باید تهی از هنر و ادبیات باشد. چیان میاندیشید: «پاکسازی دنیا از این رؤیاهای سفسطهآمیز، از این اضطرابهای زیانبار، چه معجزهای خواهد بود!» او حتی بر آن بود که موسیقی را هم در چنین شبی، از روی زمین بردارند تا همهٔ دنیا از شنیدن آن بیبهره باشد و کر بماند. او بر این گمان بود که تنها زنی در این جهان است که در این سده و در این روزگار، همسری دارد که رهبر یک میلیارد انسان است، بنابراین میتواند با اندیشهٔ خود بر همهٔ جهان فرمان براند.
داستان از توطئهها میگوید؛ در جاهایی از توطئههایی میگوید که یا برای ازمیانبردن سران حکومت در چین روی میدهد یا برای کشتار روشنفکران. داستان از مرگ مارشال لین پیائو در رویداد آتشسوزی هواپیما در صحراهای مغولستان یا احتمال آتشسوزی و انفجار ماشین مارشال و خانوادهاش در شب پس از مهمانی در خانهٔ مائو و توطئهای که مائو برای او چید، و بهکشتهشدن آنها انجامید، میگوید. نویسنده در واقع رویداد مرگ لین پیائو در آتشسوزی هواپیما یا در راه برگشت از مهمانی مائو را با طنزی تخیلی بیان میکند. یا در بخش دیگری از داستان، در کنسرت بزرگی که در پکن اتفاق افتاد، از هراس و نگرانی دستاندرکاران و هنرمندان برنامه از خطر توطئهٔ کشتار میگوید. در واقع این دلشورگی و نگرانیای بیدلیل نبود، چرا که در این کنسرت کسانِ برجستهای مانند رهبران بلندپایهٔ دولت و حزب یا نمایندگان دیپلماتیک حضور داشتند. همچنان که برخی از آنها نگران این توطئهها بودند، یکی از رقصندهها چشم به تنها گرفتن بوسهای از تماشاگران خارجی و مردان موبوری دوخته بود که شاید بخت با او یار باشد و اتفاق بیفتد.
در داستان آمده که چگونه در چین برای یافتن توطئههای احتمالی در میان مردم یا چهرههای مظنون، در مکانهایی میکروفون نصب میکنند تا بدینگونه افراد را شناسایی کنند و از احتمال بروز توطئه و خیانت در میان آنها آگاه شوند.
در این بخش از داستان بهروشنی خفقان و استبداد حاکم بر جامعهٔ چین بازگو میشود؛ نفوذی که حاکمان و دولتمردان وقت، در جایجای زندگی مردم یا حتی بر خصوصیترین بخش زندگی آنها داشتهاند.
در ادامهٔ داستان، از شخصی بهنام اکرم فورتوزی میگوید که مترجم متنهای چینی است و از پیروان سرسخت مائو در تیرانا. او در دورانی که آلبانی و چین پیوند خوبی با هم داشتند، مترجم متنهای چینی بود و پیشتر که آلبانی با شوروی دارای پیوند دوستانه بود، مترجم متنهای روسی. نویسنده در داستان نشان میدهد که اکرم چگونه با آغاز بههمریختن پیوند سیاسی و دیپلماتیک آلبانی و چین، ترس ازدستدادن شغل و حرفهٔ خود را دارد و یا پس از مرگ مائو در چه سوگی نشسته است. نویسنده در خوانش و تفسیر پیروان دیدگاه سیاسی و کمونیستی چین و روسیه در آلبانی، از زبان اسکندر برمما اینچنین میگوید: «دو گروه سیاسی در آلبانی وجود دارند. گروه نخست طرفدار روسها و گروه دوم طرفدار چینیها هستند. وفاداری گروه اول – یعنی گروهی که حسرت دنیای روس را میخوردند – بر پایهٔ باور یا عدم درک یا وابستگی عاطفی بود؛ اما چینیزدهها – با اینکه شمارشان کمتر است – گرایششان به چین از آن رو نبود که چین را دوست داشتند، بلکه بدین سبب بود که در تحفههای خردهریز چینی، دارویی برای نارساییهای خود، برای ناشایستگی خود، برای بیاستعدادی خود، برای حرص و طمع خود، برای عقدههای حقارت خود و برای فقر روحی خود مییافتند و همچنین برای شرارت و پلیدی فطری خود. شیطان میداند دیگر برای چه چیزهایی تسکین پیدا میکردند!»
در بخشی از داستان از مهمانیهای سیاسیای که در شبی از شبهای آخر پاییز در پاریس روی داده، میگوید. شبی که خوان ماریا کرامس – از رهبران چپ آمریکای لاتین و از هواداران سرسخت مائو – در آنها شرکت داشته است. او در یکی از این مهمانیها در میان شماری از آشنایان آلبانیایی خود کوشیده دربارهٔ کشورهای جهان سوم سخنی را آغاز کند، ولی این دوستان از سخنگفتن در این زمینه خودداری کردند و این گفتوگوها را خستهکننده میدانستند. یا سخنی که میان او و راهنمایش در یکی از روزهای سفرش به آلبانی بر سر انسان نو پیش آمده بود؛ او در میان مردم آنجا بهدنبال چیزی نو و دنیای تازه میگشت، در حالیکه آنها نیز بهمانند همهٔ انسانها همانگونه زندگی میکردند، همانگونه میخوردند و همانگونه میپوشیدند. از دیدِ او با پدیدآوردن انسان نو، سوسیالیسم پیروز میشد و برای ساختن پایههای سوسیالیسم نباید از آجرهای کهنه سود جست، حتی با وجود برنامههایی نو. او بر آن بود که انسان نو پایهٔ همهٔ کارهای بزرگ است و چینیها میدانند که چگونه انسانی نو بسازند. اما راهنما سخنهای او را چیزهایی خشکِ تئوریک میخواند.
در ادامه میگوید که کرامس بهدلیل گرایش به شرکت در میتینگها و کنگرههای حزبهای گوناگون از خاطرات خوش گذشته، روزهای شیرین کودکی، تاریخ و علمی که به آن گرایش داشت، دور شده است. در واقع به این موضوع اشاره میکند که چگونه این گروههای مبارز با این گرایشهای سیاسی پیروان مائو از هرگونه وابستگیهای زندگی عادی خود دست کشیده و همهٔ تمرکزشان را بر این کنگرههای حزبی گذاشتهاند. این گروهها شب تا بامداد در کافههای شهر به بحث و گفتوگوی سیاسی میگذراندند؛ با اینکه گاهی یکدیگر را قبول نداشتند.
داستان از ذهن بیمار مائو میگوید که چگونه کلیشهای از انسان نو برای خود ساخته که تنها زائیدهٔ ذهن اوست. مائو با بهدستگرفتن رهبری حزب کمونیست و گرفتن قدرت کامل، به اجرای سیاستهای سیاسی و اقتصادی بهسبک خودش دست زد. سیاستهایی که در میدان سیاست به دیکتاتوری تبدیل شد و در گسترهٔ اقتصاد به رنج و تنگسالی گرایید. سیاستهای مارکسیست-لنینیستیای که مائو داشت، سپس با ایدئولوژیهای شخصی و استراتژیهای نظامی او آمیخته شد و بهنام مائوئیسم شناخته شد. در این بخش از داستان هم نشان میدهد که مائو پیروان فراوانی در بیرون از مرزهای چین پیدا کرده بود که مائوئیست بودند. در واقع او با کمک به کشورهای دیگر و بهسویخودخواندن آنها برای گرویدن به مائوئیسم، گرسنگی و تنگسالی را برای مردم چین به ارمغان میآورد. او با این کار بر آن بود تا هدفها و برنامههای جهانی خود را پیش برد، اما همزمان تخم نفاق را در کشورهای دیگر گسترانیده بود و خفقان و دیکتاتوری را در آن کشورها گسترانید. سیاستهای ویژهٔ مائو و طرحهای بهاصطلاح انقلابی او برآمدی جز سرکوب نداشت و تنها به واپسماندگی چین و اختناق در کشورهای پیروش یاری کرد.
از آنسوی داستان به چگونگی بیرونراندن ناگهانی آریان، برادر سیلوا، از حزب و ارتش نیروهای زرهی در تیرانا میپردازد. همچنین اینکه چگونه یکی از فرماندهان ستاد برای محکومیت افسران نیروهای زرهی با بررسی موشکافانهٔ پیشینهٔ زندگی آنان، نیت کینهجویی آشکار داشته است. او کوشیده است تا گمانههایی را که دربارهٔ خواهر آریان کراسنیکی، آنا، در پیوندش که با اسکندر برمما وجود داشته است، به حساب برادرش بگذارد. با این توضیح که جاییکه او در آن زندگی میکرده، جایی کاملاً لیبرال با گزارهای منفی بوده است. سپس چگونه این فرمانده از پیگیریهای اسکندر برمما روی پروندهٔ آریان کراسنیکی بهرهبرداری کرده است. در این بخش از داستان نشان میدهد که چگونه یک فرماندهٔ ستاد حزب به پَستی و زبونی خود اقرار میکند و از انگیزههای افزونخواهی و قدرتجویی خود میگوید. او برای انتقام و انگیزهٔ شخصی بر آن بود تا زندگی کاری و اجتماعی یک افسر نیروهای زرهی را از میان ببرد. او میگوید: «… حتی، در جستجوی مدارک بدنامی و رسوایی، چندان پیش رفتم که به متن منثوری از این نویسنده دست یافتم که هنوز انتشار نیافته بود و عنوان آن برای فراموشی یک زن بود و چنانکه میگویند، نوشتهای است که به یکی از خواهران آریان کراسنیکی اهدا شده است. بدین ترتیب بود که بهعلت فقدان مدارکی دیگر، سعی کردم تا این نوشته را، در چهارچوب آن قضیهٔ نکبتبار به کار گیرم.»
نویسنده در این داستان از نیرنگها و فریبهایی میگوید که از انگیزههای شخصی و درونی برآمده است و چهبسا بر آیندهٔ جامعهای تأثیر میگذارد. در همانحال میتینگها و تصمیمهای بزرگی که دولت به کار گرفته است و همان تصمیمها، زندگی شخصی انسانها را دچار دگرگونی میکند.
در پایان داستان از فشفشههای چینی و قطعههای چینی آنتنهای انتقال خبر در تیرانا میگوید که کارمندان شهرداری مأمور شدند تا آن فشفشهها را از میان برده و قطعهها و آهنپارهٔ چینی را از آنتن پیاده کنند. در اینجا به تیرگی پیوند میان آلبانی با چین اشاره میکند.
آهنپارهٔ چینی هنگام پایینآوردن آن از آنتن فرو افتاده و در گلولای فرو نشسته است. آن آهنپارهٔ درگلنشسته به کشتی شکستهای مانند شده که زنگار زده و هر بهار که گیاهی تازه از زمین میروید، گیاهی جدید از آن آهنپاره سر بر خواهد آورد. همانند این آهنپارهٔ بهگلنشسته، به پایان پیوند دوستی آلبانی با چین – که بهزودی در ذهنهای مردم به دست فراموشی سپرده خواهد شد – و اینکه بهار دوباره به این سرزمین کوچ خواهد کرد، دیدگاه نویسنده را بهگونهای روشن و برجسته بازگو میکند. نویسنده بر این باور است که هیچچیز ماندنی نیست، تاریخ دگرگون خواهد شد و زندگی به مدار خود میچرخد.
در پایان، نویسنده به نهال لیمویی اشاره میکند که در جشن تولد دختر سیلوا به آن خانه آورده شده و حالا میوه داده است. با همهٔ پستی و بلندیهایی که باشندگان (اهالی) این خانه، این شهر و این مردم با آن دست و پنجه نرم کردند، این نهال به رشد خود ادامه داده و حالا میوه داده است. این نهال خودٍ زندگی است که با همهٔ آشوبها و سختیها راه خود را سپری میکند.
این داستان به گزارش واقعیتهایی از کشورهایی که به کمونیسم روی آوردهاند، پرداخته است. آنها که در واقع و در عمل به دیکتاتورهای تازهای تبدیل شدهاند و داستان هم کوشیده است تا رخدادها و رویدادهای سیاه آن دوره را تصویر کند. دورهای که در آن اگرچه سوسیالیسم همچنان وجود دارد، ولی در حال فروپاشی است و کاپیتالیسم در جریان است. نویسنده در همهٔ داستان، با تمام پستیها و بدبختیهایی که در پیوند سیاسی و تأثیر بر زندگی روزمرهٔ انسانها وجود دارد، بهدنبال دریافت خود زندگی است که بهگونهای طبیعی در میان مردم و عناصرِ آن جریان دارد. این زندگی است که – چه خوب و چه بد – میگذرد و انسان را از آن گریزی نیست. او همچنین در درازای داستان بهدنبال دریافت چیزی بشری و انسانی در زندگی آدمها و پیوند میان آنهاست تا بدینگونه از نگرش ضدِزندگیای که در آن برهه از تاریخ وجود دارد، دوری گزیند.