ایران پس از مهسا – روایت شاهدان عینی: ممنونم که شهر رو با موهات زیباتر کردی

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

ظهر بود و خیابان انقلاب مثل همیشه شلوغ. من داشتم برای خرید کتاب راهنمای پایان‌نامه‌ام راستهٔ انتشاراتی‌ها را وجب‌به‌وجب می‌گشتم. آن روز هوا به‌طرز عجیبی گرم شده بود، برای گرم‌شدن هوا هنوز خیلی زود بود، ولی این وضعیتی است که هر سال با آلودگی شهری بدتر هم می‌شود. با خودم فکر کردم اگر همین‌طور پیش برود، مردم تا چند سال آینده دیگر نمی‌توانند در این شهر زندگی کنند. آن‌قدر راه رفته بودم که پیشانی‌ام و تمام بدنم از عرق خیس شده بود. بماند که دست آخر هم کتاب را پیدا نکردم. جلوی یکی از آن مغازه‌های بستنی‌فروشی که شربت‌های خنک هم دارند، ایستادم تا یک شربت زعفران خنک بخرم بلکه کمی گرمای هوا را برایم قابل‌تحمل‌تر کند. شربت را گرفتم و روی صندلی همان مغازه نشستم تا خستگیِ آن جست‌وجوی نافرجام از تنم بیرون برود.

خیابان کمی خلوت‌تر شده بود و از آن حالت شلوغی که نماد زندگی ماشینی است، بیرون آمده بود. در حالی‌که شربتم را می‌خوردم به چهره‌های مردم نگاه می‌کردم. این روزها با دقت که به مردم نگاه می‌کنی، بیشترین حسی که به تو منتقل می‌شود، نگرانی است. نگرانی از آینده‌ای که هیچ‌کدام از ما تصوری از آن نداریم. برخی‌ها نیمچه امیدی دارند. برخی آن را هم ندارند. سخت است بدون امید زندگی‌کردن، آن هم در شهری که اگر دست روی دست بگذاری و تسلیم ناامیدی و افسردگی شوی، تو را در خودش می‌بلعد. به چهرهٔ آدم‌ها دقت می‌کردم، و در این فکر بودم که چیزی که در این روزها دارد به ما امید می‌دهد، شجاعت و مقاومت زنان است؛ زنان شجاعی که علی‌رغم محدودیت‌ها و سختگیری‌ها با پوشش دلخواهشان بیرون می‌آیند و شهامت و تداوم مبارزه‌شان در میان آن‌همه نگرانی، ناامیدی و ترس جوانه زده است و ما هر روز شاهد رشد آن هستیم. شجاعت زنان و دخترانی که با وجود دریافت پیام‌های تهدیدآمیز به‌دلیل «جرم کشف حجاب» دلیرانه با آن مبارزه می‌کنند و تن به این زور نمی‌دهند. مدت‌هاست که شهر رنگ و چهرهٔ جدیدی به خود گرفته است. شهر زیباتر شده است؛ موهای رهایی که با دیدنشان به یاد می آورم که ما برای هیچ نجنگیدیم. آن‌همه جان عزیزی که رفت، آن‌همه جان عزیزی که در بند است، ثمره‌ای داشته است. 

شربتم تمام شد و بلند شدم تا بروم به تنها مغازه‌ای که کتاب‌های نادر را در آنجا می‌توان پیدا کرد. همان لحظه‌ای که داشتم از جایم بلند می‌شدم، از جلوی من رد شد. چشمان کشیدهٔ درشتی داشت. موهای مشکی بلندش را از دو طرف روی شانه‌هایش انداخته بود و پایینشان را رنگ شرابی زده بود. وقتی چشم‌درچشم شدیم، لبخند زدم و او هم با لبخند دلنشینش به من نگاهی انداخت و رد شد. مسیرمان یکی بود. جلوی من راه می‌رفت و من نمی‌توانستم از نگاه‌کردن به موهایش دست بکشم. با خودم فکر می‌کردم او یکی از زیباترین دخترانی است که تا به‌حال دیده بودم. چند لحظه بعد که در حال عبور از چراغ قرمز عابر بودیم، یک بار دیگر نگاهمان به هم افتاد و همان لبخند تکرار شد. دو زن دیگر که چادری بودند، از این‌هایی که یک چشمشان پیداست، به‌همراه شوهرشان در یک‌قدمی ما ایستاده بودند. یکی از آن‌ها بی‌مقدمه به‌سمت آن یکی سرش را چرخاند و با صدایی که دختر بشنود گفت: «خجالت هم نمی‌کشه. دخترهٔ بی‌عفت. نگاه کن با موهاش چی‌کار کرده، می‌خواد خودش رو تو معرض نمایش بذاره که ببیننش. وجود همچین آدمایی مثل علف هرز تو باغچه‌ست. اینا جامعه رو فاسد می‌کنن. چرا اینا رو از شهر جمع نمی‌کنن و نمی‌ندازن زندان. همین‌طور ول می‌گردن.»

همین که جمله‌اش تمام شد، دختر برگشت به‌سمت زن و گفت: «وجود شما هم مثل وجود سم توی هواست. با وجودِ متحجر و عقب‌مونده‌تون شهر رو سمی کردین. البته چادری‌های خوب و محترم کم نداریم. شما چادری فضول و عقب‌مونده هستین. وگرنه مادربزرگ منم چادریه. اما توی کار کسی فضولی نمی‌کنه. راهت رو بکش و برو. به تو ربطی نداره چی پوشیدم.»

زن چادری جواب داد: «خیلی هم ربط داره.» 

دختر با شجاعت جلوی زن ایستاد و گفت: «ایران ما از این به‌بعد همینه. ناراحتی، نیا بیرون.»

شوهر زن با شنیدن این حرف به‌سمت دختر حمله کرد و آن لحظه بدون آنکه ذره ای تردید کنم خودم را بینشان انداختم و با آن مرد گلاویز شدم. دعوایمان از پشت آن چراغ به پیاده‌رو کشیده شد. آن مرد دیگر هم به کمک دوستش آمد. جمعیت به کمک من آمد و از هم جدایمان کردند. در آن لحظه خشم تمام وجودم را گرفته بود. از اینکه چطور آن موجودات عقب‌مانده با مغزهای زنگ‌زده و پوسیده به خودشان اجازه می‌دادند به بهانهٔ حجاب تمام عقده‌های وجودشان را خالی کنند. همان لحظه یک موتور پلیس آمد و جمعیت را کنار زد. آن مرد تسبیح‌به‌دستی که همان اولش با من گلاویز شد، به سمت پلیس رفت. مأمور احترام ویژه‌ای به او گذاشت و با هم صحبت کردند. همان لحظه فهمیدم که همه‌چیز قرار است بر ضد ما پیش برود. مأمور گفت: «این چه طرز برخورد با حاج آقا است؟ پسرهٔ نادون، اصلاً می‌دونی داری با کی صحبت می‌کنی؟»

سکوت کرده بودم و چیزی نمی‌توانستم بگویم. 

گویا آن به‌اصطلاح حاج آقا از آن «عرزشی‌های» به‌شدت مهم و معروف بود. از آن رذل‌هایی که در اعتراضات سرکوبگران را هدایت می‌کردند. همچنین گویا آخوند مسجد هم بود ولی از ترس عمامه‌پرانی‌ها، مثل اغلب آخوندها لباس مُلایی را از تنش درآورده بود. در آن لحظات که مأمور داشت با او صحبت می‌کرد تمام روزهای اعتراضات از جلوی چشم‌هایم مثل برق می‌گذشت. روزهایی که دست خواهرم را می‌گرفتم و با هم به خیابان می‌رفتیم. با خودم مدام در ذهنم تکرار می‌کردم این هم همان مبارزه است. بجنگ. بجنگ!

مأمور از من و دختر خواست که همان‌جا از آن حاجی و همسرش عذرخواهی کنیم، اما هر دویمان سکوت کردیم و سرمان را به‌نشانهٔ نفی تکان دادیم. آخر سر که متوجه شدند زیر با حرف زورشان نمی‌رویم ساعت مچی‌ام را که گرانبها بود، از من گرفتند. مأمور به من گفت: «این ساعت رو می‌سپارم دست حاج آقا امانت که هر وقت رفتی دم مسجد و ازشون عذرخواهی کردی، امانتت رو پس بدن.»

بعد هم به ما گفت که از هم جدا بشویم و هر کدام راه خودمان را برویم. چون اگر بخواهیم ادامه دهیم، بازداشت خواهیم شد.

با قدم‌های بلند و عصبانی به‌سمت پارکی که آن نزدیکی بود رفتم. سیگاری آتش زدم و روی یکی از نیمکت‌ها نشستم. در آن لحظه آن‌قدر خشمم نسبت به همه‌چیز زیاد شده بود که حس می‌کردم از شدت خشم ممکن است سکته کنم. دلم می‌خواست از این ظلمی که دارد بر ما می‌رود فریاد بزنم. چنان فریادی که شهر خراب شود روی سر همین آدم‌هایی که زندگی را برایمان جهنم کرده‌اند. یک لحظه صدایی مثل یک نسیم خنک بهاری مرا از آن جهنمی که در آن گرفتار شده بودم، بیرون کشید. همان فرشتهٔ موشرابی بود که دنبالم آمده بود.

روی نیمکت پارک کنارم نشست. حضورش مرا آرام کرد و تسکینی بود برای آن لحظات غم‌باری که در آن گرفتار شده بودم. با مهربانی گفت: «به‌خاطر من خودت رو تو اون دردسر انداختی. واقعاً ممنونم ازت. نمی‌دونم چطور باید تشکر کنم. ممنونم که این‌قدر پشت ما درمیاین. بابت ساعت متأسفم.»

جواب دادم: «فقط یک ساعت بود و هیچ اهمیتی نداره. اتفاق‌های وحشتناک‌تر از بردن ساعت من داره اینجا می‌افته. مملکت رو به تاراج بردن. متأسفم که اون حرف‌های زشت رو از اون زن شنیدی.»

با لبخند گفت: «راستی من سارا هستم.»

خودم را معرفی کردم. سیگار را از تو جیبم درآوردم و به او تعارف کردم. یک نخ برداشت. آتش زد و گفت: «می‌دونی شرایط سختیه. برای ما زن‌ها خیلی سخت‌تر. حداقل شما مردها می‌تونین پوشش خودتون رو آزادانه انتخاب کنید. اما ما زن‌ها از این حق محرومیم. ولی چیزی که ما رو دلگرم می‌کنه اینه که شما تو این مبارزه کنار ما هستین و این خیلی مهمه. باعث میشه ما قوت قلب بگیریم.»

راست می‌گفت. راستش در ماه‌های اخیر شاهد بوده‌ام که دوستان و اطرافیانم چطور کنار زن‌های اطرافشان ایستاده‌اند. بارها شاهد بوده‌ام که چطور مقابل مأموران ایستاده‌اند تا از زن‌ها حمایت کنند. این یک اتحاد بی‌نظیر است که تمام دنیا دارند مثالش را می‌زنند. به او گفتم: «این اتحاد ما رو به پیروزی خواهد رسوند.» خندید و گفت: «فعلاً باید بجنگیم و می‌جنگیم.» چند لحظه‌ای نشستیم و بعد با هم قدم‌زنان به‌سمت خیابان اصلی رفتیم. باد موهایش را پریشان کرده بود و من حس می‌کردم دارم یک تابلوی نقاشی بی‌نظیر را تماشا می‌کنم. آرام در گوشش گفتم: «ممنونم که شهر رو با موهات زیباتر کردی.»

ارسال دیدگاه