ایران پس از مهسا – روایت شاهدان عینی: مصائبِ پدر و مادر بودن؛ روایت شاهدی عینی از مسمومیت دخترش

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

در دلم دلشورهٔ عجیب و غریبی بود. از آن لحظه‌هایی که هیچ‌کاری نمی‌توانی انجام بدهی و دور خودت راه می‌روی تا بلکه دلت آرام بگیرد، اما در آخر فایده‌ای نمی‌کند. انگار که داشتند تمام رخت‌های عالم را در دلم می‌شستند. روز قبلش به آرمین گفته بودم که دخترمان سارا را به مدرسه نفرستیم. آرمین هم ته دلش به این کار راضی بود. سه روز نگذاشتیم برود، اما در نهایت از مدرسه با ما تماس گرفتند و تأکید کردند که نفرستادن دانش‌آموز به مدرسه بعد از سه جلسه آن هم در ایام پیش از امتحان‌های آخر سال، ممنوع است. چون در نمرات پایانی‌اش تأثیر می‌گذارد و منجر به افت میانگین کلی رتبهٔ مدرسه‌شان می‌شود. سارا هم جزو بهترین دانش‌آموزان مدرسه بود. وقتی این را شنید، فکر کرد که اگر به مدرسه نرود، نمراتش را کم می‌کنند. آن‌قدر گریه و زاری کرد که مجبور شدیم رضایت دهیم به رفتنش. مدیر مدرسه از آن آدم‌های سخت‌گیر و عبوس بود که مثالش وجود نداشت. آن مدرسه یکی از بهترین مدارس تهران بود. اما این مدیر عبوس و متحجر دل بچه‌ها و خانواده‌شان را خون کرده بود. گاهی با خودم فکر می‌کردم این‌ها از عمد این‌جور آدم‌ها را که ذهنشان عقب‌مانده و دلشان پر از عقده است، برای مدیر مدرسه گزینش می‌کنند تا عقده‌های درونشان را با این مخالفت‌های کورکورانه خالی کنند. 

دلشوره‌ام تمامی نداشت. شک نداشتم جنس این دلشوره فرق می‌کند. همان وقت تلفنم زنگ خورد. با صدای تلفن انگار آب سردی روی دلم ریختند. با وجود آنکه نمی‌دانستم چه خبر شده، اما انگار آن تلفن تیر خلاصی‌ام از آن دلشورهٔ مبهم بود. حس و حال عجیبی تمام وجودم را گرفته بود. تلفن را جواب دادم. 

آتنا دوست صمیمی سارا پشت تلفن بود. گریه‌کنان با هق‌هقی که لابه‌لایش هم سرفه می‌کرد، گفت: «خاله جان، خودت رو سریع برسون مدرسه. مامان منم اومده. به مدرسهٔ ما هم حمله کردن. سارا از حال رفته، خودت رو برسون اینجا. زنگ زدن آمبولانس بیاد. خاله، نمی‌تونم نفس بکشم.»

تمام بدنم یخ کرد. انگار تازه فهمیدم این مدت مادرهای بیچاره چه دردی کشیده‌اند. مادرشدن یکی از شیرین‌ترین تجربه‌هاست که هر زنی می‌تواند در زندگی‌اش داشته باشد و بعد مادرشدن می‌توان معنی عشق واقعی را چشید و طعم دیوانه‌وار دوست‌داشتن را حس کرد. مادر که می‌شوی، خیلی چیزها تغییر می‌کند. نگاهت به زندگی، عشق‌ورزیدنت، غم و شادی‌ات تغییر می‌کند. دنیایی که مادرشدن پیش چشمانت می‌گشاید، جهانی رنگین است که تمامش برایت عشق خواهد شد. اما مدت‌هاست که ددمنشان این جهانِ سرشار از عشق را برای ما تبدیل به دوزخ کرده‌اند. پدر و مادر جانش را برای فرزندش می‌دهد. حالا تصور کنید جلوی چشمتان جگرگوشه‌تان را ببینید که سم به خوردش می‌دهند. می‌دانستم دیر یا زود این بلا سر من هم می‌آید. صدای شلوغی و جیغ بچه‌ها را می‌شنیدم و یک لحظه همهٔ جهان برایم تیره و تار شد. انگار که در برزخی پرتم کرده باشند. گریه‌ام بند نمی‌آمد و اصلاً نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. آن‌قدر هوش و حواسم پرت شده بود که موقع بیرون‌زدن کلید خانه را پشت در جا گذاشتم. در مسیر رفتنم به مدرسه که با ماشین چند دقیقه ای بیشتر نبود، به آرمین زنگ زدم و همان‌طور گریه‌کنان خبر را به او دادم. آن‌قدر روی سارا حساس بود که جانش به جان دخترمان وابسته بود و همیشه به سارا می‌گفت نفسِ بابا. تا خبر را شنید، مثل دیوانه‌ها شروع کرد به فریادکشیدن. به او گفتم فقط زود خودش را برساند. 

دم در مدرسه قیامت بود. چند آمبولانس به صف بودند. صدای تیز آژیر آمبولانس به‌همراه آژیر پلیس که همان لحظه ماشینش از راه رسید، حال بد آدم را به جنون می‌رساند. برانکاردها یک‌درمیان از در مدرسه خارج می‌شدند و بچه‌هایی را که ماسک‌های اکسیژن بر دهانشان بود، وارد آمبولانس می‌کردند. برخی دانش‌آموزان دلشان را گرفته بودند، به خودشان می‌پیچیدند و گریه می‌کردند. پدر و مادرها توی سرشان می‌زدند و به این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند. اگر قیامتی باشد، اگر صحرای محشری باشد، آنجا بود. من ناباورانه دنبال جگرگوشه‌ام، پارهٔ تنم می‌گشتم. همان لحظه‌ای که وارد شدم، چشمم افتاد به خانم مدیر که ایستاده بود و بقیه را به آرامش دعوت می‌کرد. به‌سرعت هر چه تمام به سمتش رفتم. من را دید که به طرفش می‌روم، حتی فرصت آن را ندادم که چیزی بگوید. یقه‌اش را گرفتم و گفتم: «دختر من کجاست؟ چه بلایی سر بچه‌های ما آوردید؟» چند بار همان‌طور تکانش دادم و آخر سر دستم را محکم کشید. با صدای بلند گفت: «خانم، خودت رو کنترل کن. مگه فقط دختر شماست؟» سارا و یکی دیگه از بچه‌ها رو که حالشون وخیم‌تر بود، همون اولین آمبولانس برد بیمارستانی که دو خیابون اون‌طرف‌تره.»

طوری می‌گفت انگار نه انگار دارد دربارهٔ بچهٔ من حرف می‌زند. با تمام خشمی که در وجودم داشتم فریاد زدم. فریاد زدم و گفتم: «ما رو باش که دلبندانمون رو به چه کسانی سپرده‌ایم. تو اسمت مدیر است؟ تو فرهنگی هستی؟» از در مدرسه بیرون آمدم و به آرمین که چند دقیقه مانده بود برسد، زنگ زدم که خودش را به بیمارستان برساند. 

با دیدن دخترم روی تخت انگار دنیا را به سرم کوبیدند. دستش را گرفتم. رد اشک را از گوشهٔ چشمان بسته‌اش دیدم. دلم می‌خواست می‌مُردم و بچه‌ام را در آن حال نمی‌دیدم. صدای دستگاه‌های ضربان قلب همراه با گریهٔ چند تا از مادرهایی که بچه‌هایشان در تخت‌های بغل بودند، شبیه سکانس‌های فیلم‌های جنگی و آخرالزمانی شده بود. مدام با خودم فکر می‌کردم چرا باید همچین جایی زندگی کنم. چرا من و آرمین دخترمان را برنداشتیم و از اینجا نزدیم بیرون؟ وقتی دستمان جایی بند نیست، ماندیم که چه‌کار کنیم. چه چیزی را بسازیم؟ فکرش را بکن با بچه‌ات چنین کاری کنند و دستت هیچ‌جا بند نباشد. کدام هیولایی حاضر می‌شد چنین بلایی سر بچه‌های بی‌گناه بیاورد؟

همین که سارا چشم‌هایش را باز کرد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه. آرمین که دقایقی پیش رسیده بود من را در بغلش گرفت و با دست دیگرش دست دخترمان را می‌فشرد. سارای من به‌خاطر سم آن‌قدر بی‌جان شده بود که نمی‌توانست حتی درست حرف بزند. همین‌که چشمش به ما افتاد، اشک از گوشهٔ چشم‌هاش سرازیر شد و من آرمین را دیدم که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بغضش ترکید. های‌های گریه می‌کرد و بر باعث و بانی‌اش لعنت می‌فرستاد.

حال سارا آن‌قدر خراب بود که شب نگهش داشتند. من کنارش ماندم و آرمین تا صبح توی ماشینش در پارکینگ بیمارستان ماند. گفتم من دیگر به‌هیچ‌کس و هیچ‌جایی حتی بیمارستان اعتماد ندارم و یک لحظه دخترم را تنها نمی‌گذارم. وقتی مرخص شد، فقط می‌خواست برود خانه. فقط می‌خواست کنار من و پدرش باشد. از هر چه درس و مدرسه بود بیزار شده و ترسیده بود. در راه برگشت سارا که همیشه عاشق مدرسه و دوستانش بود، بعد از یک سکوت طولانی سرش را به سمت ما برگرداند و گفت: «دیگه نمی‌خوام اینجا برم مدرسه. از مدرسه متنفرم.» بغلش کردم و گفتم: «فدای سرت، مادر. نرو، قشنگم. نرو، دخترکم. تو فقط خوب باش.» همان شب از او خواستم که اگر اذیت نمی‌شود، ماجرا را برایم تعریف کند.

برایم گفت ساعت ده و نیم صبح، وقت کلاس زیست‌شناسی یک‌دفعه بوی تندی در کلاس حس می‌کنند. بویی شبیه به میوه‌های گندیده. بعد از آن یک‌به‌یک بچه‌ها شروع به سرفه می‌کنند و همان لحظه زنگ مدرسه برای وضعیت حمله به صدا در می‌آید. معلم‌ها یک‌به‌یک بچه‌های سال پایینی را خارج می‌کنند. سارا و مریم دوان‌دوان خودشان را به بیرون می‌رسانند. اما سارا لحظه‌ای که وارد حیاط مدرسه می‌شود، از حال می‌رود و بعد از آن دیگر چیزی یادش نمی‌آمد که برایم تعریف کند؛ فقط صدای جیغ، سرفه و بوی تند میوهٔ گندیده…  

حالم بد بود. حال دخترم بد بود. حال شوهرم بد بود. حال خانواده‌های دیگر هم بد است. دخترم از خاطرات شیرین مدرسه حالا تنها بوی میوهٔ گندیده در خاطرش مانده است و همین به‌تنهایی کافی است تا از جایی که در آن زندگی می‌کند، متنفر باشد. این روزها پدر و مادر بودن در ایران برابر است با به‌دوش‌کشیدنِ مصائبی تمام‌نشدنی. همین که پدر و مادری، انگار داری مبارزه می‌کنی؛ در نبردی نابرابر با اهریمن.

ارسال دیدگاه