ایران پس از مهسا – روایت‌هایی از ایران: هیچ ظلمی پایدار نمی‌ماند

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

در میان ازدحام جمعیتی که برای خرید عید به خیابان آمده بودند، مانند قطره‌آبی بودم در دریایی که داشت مرا در خودش غرق می‌کرد. یک ماه است که از زندان آزاد شده‌ام، هرچند که دلم پیش همبندی‌هایم مانده است. خدا را شکر کردم که هدفونم همراهم بود تا سروصدای بلند فروشنده‌ها و نوازنده‌های خیابانی را که بساط شور و شادی فراهم کرده بودند، نشنوم. هنوز جای آن پنجه‌بوکس‌هایی که به پاهایم زده‌ بودند، بعد از این‌همه مدت تیر می‌کشد و با خودم فکر کردم شاید همهٔ آن مردم به آن تیرکشیدن نیاز دارند تا از یادشان نرود که چه بر سر ما گذشت. دست خودم نیست. شاید بگویید که حق نداریم شادی را از مردم بگیریم، اما دست خودم نیست. نمی‌توانم بپذیرم که جان‌های بسیاری فدا شدند، و بسیاری هنوز پشت میله‌های زندان‌اند، و ما مشغولِ شادی باشیم. دیروز که عکس آن پدر بخت‌برگشته را دیدم بالای سر مزار پسرش، ساعت‌ها در فکر و خیال فرو رفتم، فکر و خیال‌هایی که با هق‌هق مدام همراه بود. به شانه‌ام ضربهٔ محکمی خورد و تا به خودم آمدم دیدم چنددقیقه‌ای است وسط آن پیاده‌رو شلوغ ایستاده‌ام. این اتفاق به چیز روزمره‌ای برایم تبدیل شده است. آن روز هم آن‌قدر فکر و خیال تمام آن خانواده‌هایی که امسال در این لحظهٔ پایان سال عیدشان عزا شده، ذهنم را درگیر کرده بود که به‌کل فراموش کرده بودم برای چه به خیابان آمده‌ام. زمان و مکان را فراموش می‌کنم و گم می‌شوم در خیال همبندی‌هایم. در خیال جان‌های پاکی که دیگر نیستند. مادرم دو روز اصرار کرد تا راضی شدم وسایل سفرهٔ هفت‌سین را بگیریم و تنها به‌خاطر آنکه دیگر راجع به آن صحبت نکنیم، قبول کردم. مادر می‌گفت این یک سنّت باستانی ایرانی است و ما باید برای دهن‌کجی به این انسان‌های پلیدی که کمر به نابودی ایران و ایرانی بسته‌اند، حتماً آن را به جا آوریم. وسایل را خریدم و سعی کردم هر چه سریع‌تر به خانه برگردم. حتی با وجود موسیقی آرام و بی‌کلامی که توی گوشم پخش می‌شد، همچنان دیدن بعضی چهره‌های خندان خشم و غم را در وجودم زنده می‌کرد. شاید درست نبود، اما انگار دوست داشتم با بعضی از آن‌هایی که دارند کف و دست می‌زنند، گلاویز شوم. یک آن به خودم گفتم حواست باشد. داری با هیولا می‌جنگی، خودت تبدیل به هیولا نشوی. نمی‌شود مردم را به‌خاطر شادی کتک زد. اگر چنین کاری بکنم، چه فرقی دارم با مأموری که بدنم را آش‌ولاش کرد.

به خانه رسیدم. وسایل را به مادر دادم و روی کاناپه دراز کشیدم، سقف را نگاه می‌کردم و از اینکه به درون ذهنم نگاه کنم، وحشت داشتم. درون مغزم گردبادی بود که مدام می‌چرخید و از آن صدای تمام بچه‌ها، مردها و زن‌ها، شلیک اسلحه و انفجار اشک‌آور توی سرم می‌پیچید و این گردباد تمام افکار دیگرم را به درون خودش می‌کشید. پدر و مادرم مدام در گوشم می‌خوانند که باید از این وضعیت عبور کنی و ذهنت را برای مسائل جدید زندگی‌ات باز بگذاری. من با خودم می‌گویم کدام مسائل؟ اگر آن کنکور کوفتی ارشد را می‌گویند، بهتر است بدانند که دیگر حاضر نیستم در جایی که کوچک‌ترین وابستگی‌ای به این نظام دارد، حتی پا بگذارم. داشتم رسماً با زندگی‌ام بازی می‌کردم، اما سؤال تکرار می‌شد کدام زندگی؟ دوست داشتم من هم مثل تمام آن کسانی که دیگر نیستند، اینجا نبودم. آن‌ها دیگر نیستند که ببینند. ببینند همه‌چیز دارد یواش‌یواش به سمت عادی‌شدن پیش می‌رود. این چیزی بود که از همان اولش هم از آن می‌ترسیدم. دوستم سعید من را در تمام روزهایی که برای فراخوان‌ها می‌رفتیم، همراهی می‌کرد جز همان روزی که من را دستگیر کردند و شاید تنها کسی از نزدیکانم بود که من را می‌فهمید. همان روزهای شلوغ بود که به او گفتم می‌ترسم. پرسید از چی؟ گفتم از روزی که می‌ترسم که همه‌چیز آن‌طور که می‌خواهیم پیش نرود و ما بمانیم و داغ‌هایی که به دلمان مانده است. آن ترس در دلم داشت رشد می‌کرد و تمام وجود را می‌خورد. همان‌طور خیره به سقف مانده بودم و دوست داشتم اخبار دوباره هر لحظه آن تجمع‌ها را نشان بدهد. آن فریادهای بلندمان برای کوچک‌ترین چیزی که حقمان بود؛ آزادی، و من دوباره بروم وسط خیابان. فریاد بزنم. حقم را بخواهم. حقمان را بخواهیم؛ آزادی.

استوری‌هایی را که در اینستاگرام می‌گذاشتم از مادر و پدرم پنهان کرده بودم. آن‌قدر حساس شده بودند که کوچک‌ترین چیزی که در آن جا می‌گذاشتم تن و بدنشان را می‌لرزاند. آن روز هم بعد از دیدن آن وضعیت مدارس و اتفاقاتی که برای بچه‌ها داشت می‌افتاد، نتوانستم بی‌صدا بمانم. متنی را در اینستاگرامم استوری کردم بلکه با انتشارش کمی از خشم و غمم را کم کنم. قرص‌هایی که تراپیست به من داده است خواب‌آلودم می‌کند. تنها چیزی که باعث می‌شود ذهنم از این جهان دردناک رها شود، همان خوابیدن است. البته گاهی اوقات در خواب هم راحت نیستم. خوابِ زندان و بازجویم را می‌بینم. خوابِ آن کتک‌خوردن‌ها و تحقیرشدن‌ها. علی‌رغم اینکه تراپیستم در حرفهٔ خودش بسیار آدم کارکشته و ماهری است، اما به‌نظرم فقط کسانی ما را می‌فهمند که در کنار خودمان بندبند وجودشان روزهای زندان و آن شکنجه‌های روانی و جسمی را تجربه کرده‌اند. فهمیدنش سخت است…  

بعضی وقت‌ها خیلی از بچه‌ها از داخل زندان تلفن می‌زنند و می‌پرسند بیرون چه خبر؟ خیابان هنوز شلوغ است؟ روزی که آزاد شدم تا چند روز شوکه بودم. خوبی زندان این است که از خیلی چیزها بی‌خبری. اما امان از روزی که آزاد شوی و اخباری را بشنوی که از آن خبر نداشتی. آن‌همه جان‌های عزیزی که از میان رفتند، یا دیدن تصاویر خانواده‌هایی که داغدار شدند و بر مزار فرزندشان ضجه می‌زنند، اعدام‌ها و ناپدید‌شدن‌ها، کورشدن‌ها در اثر ساچمه… دیدن این چیزها نه‌تنها برای من که برای خیلی از همبندی‌هایم که آزاد شدند و هرازگاهی همدیگر را می‌بینیم، سخت است. 

ساعت هشت شب بود که با صدای تلفن از خواب پریدم، خواب‌آلوده به گوشی‌ام نگاه کردم. آن شمارهٔ شیطانی، آن شمارهٔ منحوس، شماره‌ای که نماد ظلم است و ستم. بله، Private Number در حال زنگ‌زدن بود و این یعنی آنکه کاری کرده‌ای که نباید انجام می‌دادی. از روزی که آزاد شده‌ام هرازگاهی تماس می‌گیرند تا وجود منحوسشان را یادآوری کنند. یادآوری کنند که حواسشان هست. 

مکالمه‌مان حتی دو دقیقه هم طول نکشید. چون او فقط اجازهٔ حرف‌زدن داشت: «به نفعتان است آن چیزی را که خودتان خبر دارید از صفحه‌تان پاک کنید. شما که از تکرار اتفاقی که برایتان افتاده خوشتان نمی‌آید؟ اگر دوست دارید مجدداً مهمان ما باشید، آن استوری را نگه دارید.»

دلم می‌خواست فریاد بزنم، آن‌قدر بلند که صدایش به آسمان برسد. دستم را محکم مشت کرده بودم و فشار می‌دادم. دستم‌هایم می‌لرزیدند. دلم می‌خواست بلند شوم، سرم را از پنجره بیرون کنم و تا می‌توانم فریاد مرگ بر دیکتاتور سر بدهم. اما به مادرم فکر کردم که اگر دوباره آن اتفاق برایم تکرار می‌شد، با آن قلب مریضش از دست می‌رفت. مدتی که زندان بودم یک هفته بیمارستان بستری شده بود. گوشی را باز کردم و استوری را پاک کردم. از خشم تمام عضلات صورتم در هم فشرده شده بود و اگر کسی در آن حالت مرا می‌دید، حتماً وحشت می‌کرد. حس می‌کردم هیچ اراده‌ای از خودم ندارم. حس می‌کردم جا زده‌ام. اما مدام صورت مهربان مادرم را مجسم می‌کردم که در نبود من چقدر رنج کشیده بود. در آن لحظه ناگهان کاری را انجام دادم که شاید تنها نجات‌دهندهٔ انسان باشد. چشم هایم را بستم و تنها به یک چیز فکر کردم؛ امید. نمی‌دانم چه بر سر من و هم‌نسل‌های من خواهد آمد، آیا ما رنگ روزهای خوب را می‌بینیم؟ یا میان تمام نسل‌های سوختهٔ بشر جزو یکی از آنان می‌شویم؟ اما با خودم تکرار کردم امید داشته باش. با تمام آن خشمی که وجودت را گرفته امید داشته باش. امید داشته باش، چون انسان به امید زنده است. چون هیچ ظلمی پایدار نمی‌ماند.

ارسال دیدگاه