بر اساس روایتی از ایران، پیادهسازی: ترانه وحدانی – ونکوور
تاکسی اول
سوار تاکسی شدهام. چند روز پیش برای ماشینم تذکر حجاب آمد. پیامک داده بودند که اگر تکرار کنی، ماشینت توقیف میشود. خندیدم و گفتم هر چه میخواهید تذکر دهید. نهایتش این است که توقیفش میکنید. نهایتش این است که مجبورم ماشینم را در پارکینگ بگذارم و در این شرایط کمرشکن اقتصادی با تاکسی یا آژانس تردد کنم. اینهمه انسان جان عزیزانشان را از دست دادند. اینهمه جوان کشته و معلول شدند. حالا گیریم که ماشین من توقیف شود. به جهنم!
اضطراب رانندهٔ تاکسی را حس میکنم. به او میگویم: «نترسید. هر جا دوربین یا پلیس دیدیم، سرم را میآورم پایین که برای شما هم دردسر نشود.» جواب میدهد: «خانم، من هیچ مشکلی ندارم. والّا دل ما هم باز میشود موهای زیبای شما بانوان ایرانی را میبینیم. اما چاره چیست؟ زندگی من دارد از این راه میگذرد و اگر ماشینم توقیف شود، زن و بچهام بینان میمانند. اما واقعاً آفرین به شما زنان ایرانی. بهخدا که ما مردها باید تا کمر جلوی شماها خم شویم. با اینهمه خطر باز هم زیر بار نمیروید. کوتاه نمیآیید و روسری سر نمیکنید. بارها گفتهام شرایط شما زنها صد برابرِ ما مردها سختتر است. ما حداقل مجبور نیستیم بهخاطر نوع پوششمان به کسی جواب پس بدهیم. والّا هر کس حق دارد آنطور که دلش میخواهد لباس بپوشد. دیروز داشتم به همسرم میگفتم قدیمیها میگفتند فلان مرد دلِ شیر دارد. حالا باید بگوییم زنها دل شیر دارند.»
به او میگویم: «اینهمه هزینه ندادیم که برگردیم سر خانهٔ اول. اگر روسریها را سر کنیم، پس معنای زن، زندگی، آزادی چه میشود؟ پس اینهمه آدم برای چه رفتند زندان؟ اینهمه جان عزیز برای چه از دست رفتند یا سربِدار شدند؟ معلوم است که کوتاه نمیآییم.» بعد یادم میافتد که الان اگر خواهر بزرگترم بود تَشَر میزد که چیزی نگو. ممکن است این رانندهٔ تاکسی مأمور وزارت اطلاعات باشد و بخواهد اینطوری از زیر زبان آدمها حرف بکشد. البته که نگرانی خواهرم هم بیمورد نیست. موارد اینجوری زیاد پیش آمده. اینها هر نقابی که لازم باشد به چهره میزنند. اما گاهی آدم دل را میزند به دریا. به خودش میگوید هر چه بادا باد. وقتی پیاده شدم با خودم گفتم خب، به خیر گذشت.
تاکسی دوم
رانندهٔ تاکسی عصبی است. هر ماشینی را که کمی از خط خودش خارج میشود، به فحش میکشد. اول میخواهم به او اعتراض کنم، اما یادم میآید خودم هم همین چند روز پیش موقع رانندگی با یک نفر دعوایم شد. مردم این روزها اعصاب درست و درمان ندارند. یک ماشین ناگهان جلو ما میزند روی ترمز. راننده سرش را از پنجره ماشین بیرون میکند و هر آنچه که از دهانش بیرون میآید نثار او میکند. او هم جوابش را میدهد. ماشینهای پشت سر بوق میزنند. از راننده خواهش میکنم کوتاه بیاید. خیابان را بند آوردهاند. ناگزیر حرکت میکنند. ماشین جلویی مارپیچ از میان ماشینهای دیگر سبقت میگیرد و میرود. راننده تاکسی میگوید: «بفرمایید. قابلتوجه کسانی که فکر میکنند مشکل و بدبختیهای این مردم فقط حجاب و جمهوری اسلامی است و اگر حجاب برداشته شود و جمهوری اسلامی برود، مشکلات حل میشود. نه والّا، مشکل این مردم فرهنگشان است. آزادترین حکومت هم بیاید، این مردم بیفرهنگاند. حالا همه فکر میکنند چهار تا زن روسری از سر برداشتند و چهار نفر سطل آشغال آتش زدند و شعار دادند، همهچیز توی این مملکت گل و بلبل میشود. اصلاً همان اعتراضکردنمان هم بیفرهنگی است. کجای دنیا برای اعتراض سطل آشغال آتش میزنند. میروند مثل آدم توی خیابان حرفشان را میزنند و برمیگردند. نه اینکه خیابان ببندند و آشوب به پا کنند. ما آدمبشو نیستیم. لیاقتمان همین است که بالای سرمان زور باشد.»
ابروهایم در هم کشیده میشود، لبهایم نازک و فشرده، و سوراخهای بینیام گشاد میشوند. اینها نشاندهندهٔ آن است که تا سرحد مرگ عصبانی شدهام. دلم میخواهد دهانم را باز کنم و هر چه میخواهم به او بگویم. بگویم که اگر بهقول ایشان این مردم مشکل فرهنگی دارند، باعثش کیست جز حکومت متحجری که عامدانه مردم را اینهمه سال عقب انداخت. مردمی که فقط درگیر غم نان باشند، چگونه میتوانند به فرهنگ بیندیشند. وقتی مردم اجازهٔ فکرکردن نداشته باشند، وقتی حتی اختیاری بر پوشش و ظاهرشان نداشته باشند، چطور میتوانند فرهنگی فکر کنند. این مردم خیلی هم خوب دوام آوردهاند. خیلی هم متمدن باقی ماندهاند. کجای دنیا مردم با چنین فقر کمرشکنی هنوز با هم مهرباناند. دلم میخواهد سرش فریاد بزنم و بگویم مگر اینجا را با کانادا اشتباه گرفتهای؟ دیکتاتور کِی اجازه داده مردم بروند و مثل آدم اعتراضشان را بکنند. هر وقت کسی خواست حرف بزند، جوابش یا گلوله بوده یا زندان. حتماً قیمت دلار و گوشت و این هزینههای کمرشکن هم به فرهنگ مردم ربط دارد! دلم میخواهد داد بزنم و بگویم نه آقا، اینها هیچ ربطی به فرهنگ ندارد. به این حکومت فاسد ربط دارد که از قضا اگر گورشان را گم کنند و بروند، بهمرور زمان تمام اینها درست میشود. اما یاد حرف مادربزرگم میافتم. کسی که خودش را به کوری زده، نمیتوان بینا کرد. کسی که خودش را به نفهمی زده، نمیشود چیزی را به او فهماند. میدانم چون دیده روسری سرم نیست، منتظر است که جوابش را بدهم و او هم باقی خشمی را که منشأ آن از جای دیگری است، سر من خالی کند. نمیفهمد که دلیل این عصبانیتش مردم نیستند. تورمی است که کمر او را خم کرده. نفس عمیقی میکشم و تا ۱۰ میشمارم. اندیشیدن و صبوری به من اجازه می دهد کمی آرام بگیرم. حتی سعی کنم او را قضاوت نکنم. آدم وقتی زیر فشار است، ممکن است حرفهایی بزند که خودش هم باور نکند. من هم در آن لحظه ترجیحم این است که حرفی نزنم. به انرژیام نیاز دارم و نمیخواهم آن را حرامِ بحثکردن با کسی کنم که علیرغم قربانیِ این سیستم بودن، میان این مردم رنجدیده دنبال مقصر است.
تاکسی سوم
در راه برگشت به خانهام. شب شده و انرژی من هم تحلیل رفته است. رانندهٔ تاکسی مدام آه میکشد. میدانم دیر یا زود شروع به حرفزدن میکند و من هم مثل یک مسافر خوب باید بشنوم. حدسم درست است. دوباره آهی میکشد و میگوید: «خانم باورتان نمیشود ما هر روز چه چیزها که نمیبینیم. خدا از سر این حکومت نگذرد که ما را به این روز انداخت. بهخدا هر لحظه که قیمت دلار را میشنوم، تن و بدنم میلرزد. امروز زنی سوار ماشینم شد. یک کیسه برنج سهچهارکیلویی دستش بود. از توی آینه دیدم که با گوشهٔ روسریاش اشکش را پاک میکند. گفت آقای راننده مرا به فلان مغازهٔ خواربارفروشی ببر. این پنج کیلو برنج را میخواهم بفروشم. خواهرم بیمارستان بستری است. آن طرف شهر. پول ندارم بروم ملاقاتش. توی خانه همین چند کیلو برنج را داشتم که بشود فروخت. دو کیلو نگه داشتم برای بچهها، باقی را برداشتم. بالاخره ۴۰۰ هزار تومان دستم را میگیرد. هم کرایه شما را میدهم. هم میروم ملاقات خواهرم. خانم، نمیدانید. انگار دنیا روی سرم خراب شد. خیلی جلو خودم را گرفتم که گریه نکنم. به او گفتم برنج را نگه دار. خودم میبرمت ملاقات خواهرت. هر چه را هم که تا آن لحظه کار کرده بودم، بهش دادم. قبول نمیکرد بنده خدا. آدم بمیرد و شرمزدهشدن مردم از فقر را نبیند. خدا از اینها نگذرد که مردم را به این روز انداختند. کاش بیشتر از دستم ساخته بود. اما من هم فقط یک رانندهام. درآمد زیادی ندارم. میگویند دلار قرار است برسد به ۲۵۰ هزار تومان. خدا به داد ما برسد. یعنی خدایی هست؟ یعنی میبیند ما مردم ایران چطور داریم غرق میشویم. مردم ترکیه یکشبه زلزله روی سرشان خراب شد. ما ۴۴ سال است که زلزلهٔ جمهوری اسلامی روی سرمان خراب شده و زیر آوار ماندهایم.»
یاد حرفهای رانندهٔ دوم افتادم که این مردم را نقد میکرد. کجاست که این رانندهٔ تاکسی شریف را ببیند. با خودم فکر کردم امروز سوار هر ماشینی که شدم، بحث از سیاست بود. خندهدارترین عبارت این است که این روزها یک نفر در ایران بگوید من سیاسی نیستم. گوشت و پوست و خون تکتک ما با قیمت دلار، با سیاست، با آژانس بینالمللی انرژی اتمی، با ناتو، با کنگرهٔ آمریکا و هر سیاست و سیاستمدار دیگری در جهان گره خورده است. این روزها از بچه تا بزرگ، از پیر تا جوان هیچ حرفی جز سیاست ندارند. چطور میتوانند داشته باشند وقتی سرنوشتشان به سیاست گره خورده است. وقتی سرنوشتشان به قیمت دلار گره خورده است.