بیژن بیجاری – آمریکا
به منصور خاکسار و خسرو دوامیِ عزیز۱
تا آبِ قهوه جوش به قُل قُل بیاید، اول باید فنجانِ ناشُسته مانده از شبِ پیش را میشستم و بعد قاشقی قهوه میریختم توی فنجان. و بعد دیگر، سیاهیِ هنوز خیسِ تهِ فنجان، آن دایرهی یکدست سفید را تُند نوشیده بود. انگار شبی فراگیر که بخواهد یک دنیا برف را… بعد، دو حبه مکعبِ از برف سفیدتر: دو حبه قند. آب هم که داشت میجوشید ـ قُل قُل.
بعدتر، آمدم سَرم را هم زیرِ سردیِ آبِ شیرِ ظرفشویی گرفتم تا آن کرختی و خوابزدگی هم شسته شود شاید که باز زنگِ تلفن، از سردیِ آبِ بر پوست، زودتر و عمیقتر درونم را لرزاند با صدای کِشدارش. این بار فقط یک زنگ و قطع. قطع؛ اما استمرار و انعکاسِ طنینِ ـ شاید ـ همان زنگهای پیشین بود که هِی در گوشم و در فضای خالیِ خانه میپیچید هِی که من همینطور میشنیدمش. صدای زنگ را زززز. قطع و بعد سکوت: کی بود؟ کی هست راستی؟ کیاناند اینها؟ آیا باز هموست؟ همان دخترکِ باز… برف؟ چه پرسیده بود دخترک راستی، بعد از آن که من گوشی را برداشته، گفته بودمش: «بله!»
«زمانی»؟ بعد: «نمازی»؟ و یکبار هم: «آن میز!» و دفعهی بعد: «از منی!» همانجا در آشپزخانه، با حولهی آویخته از دستگیرهی یخچال ـ همان حولهای که چربیِ خشک شده جای جای بر پُرزهایش مثلِ لکههای زنگزدگی و هم چون بُرادههایی خشک، مثلِ تیغ صورتم را میخراشید همواره ـ آبِ چکانِ از صورتم را میگیرم و باز به دخترک میاندیشم و صدایش: اما آخر دختر بچهای به سن او، آن هم صبح به این زودی؛ آن هم با این همه برفی که باریده از شبِ پیش باز؟ و… که: درستست و هنوز هم برف! بله میبارد هنوز. آخر صبح به این زودی، راستی چه میگفت؟ چه میخواست این دخترکِ با برف؟ این دخترکِ برف؟ میشناسد حتماً مرا. نه، اشتباه نگرفته شمارهها را. آخر چند بار پُشتِ سر هم: «میزانی»؟ «نمازی»؟ بعد: «نیامیز» و حتا یکبار انگار «نیازمی!»
با این تک زنگها مثلا. چه معنی دارند؟ بله، مثلا همین تک زنگها که هِی میاندیشم این دیگر آخریش است؟ شاید اصلا بازیست همهاش؟ هر بار که تلفن کرده بود، نامی را پرسیده، صدا میزد یا فقط عبارتی کوتاه را که با همان چهار یا پنج حرف ساخته شده بود ـ حالا با یک حرف کم یا بیش. یا نکند از یک بازی، جدّیتر باشد نَقلِ این دخترک هم ـ همین دخترکِ… نَقلِ… دخترکِ همین برف! شاید او صدای «دیگری»ایست؟ ایست؟ شاید کسی میخواهد چیزی بگوید به من؟ اما از سویِ کیست آخر این صدا؟ درستست که صدایش بفهمی نفهمی آشنا… یا صدایش به صدای کس دیگری میمانَد… نه، «نسترن» نه، «فریده» هم نه. آخر آنها از آن سرِ دنیا و با من این جا بازی؟ نه، پس کی بود؟ کی هست، آن هم آن طور مهربان با من؟ راستی شاید «ماهی»؟ نکند شاید باز؟ بله: «ماهک»؟ اما نه… آخر ماهی… چرا نه ماهی؟ آخر او دل و دماغِ این کارها را ندارد! دارد؟ و مزاحمتِ تلفنی در این سوز و برف و کبودی / ابریِ آسمانِ دلگیر و زمستانی، آن هم با این خسته دلی؟ و… با آن دل بیزاریِ ماهک در آن روزهای آخر… نه او دل دماغش را ندارد. هر چند «سیندرلا»یش نزد او باشد در این صبح پنجشنبهی زمستانی، که مدرسهها هم تعطیلست ـ با این همه برفی که از دو روز پیشتر بارشش آغاز شده نه، او نه! ماهی نه ـ مگر آن که فقط بازی، چه که بچهگی را و بازی را دوست دارد ـ مثل بچهاش!
میآیم و همزمانِ مزه مزه کردنِ قهوه، سیگاری میگیرانم و به حیاط خیره میشوم: «چه کاجِ عجیبی!» ماهی گفته بود ـ شاید همان شب آخری که این جا بود. دیروز عصر وقتی داشتم به برفهای شکفته بر تاجِ کاج و بارش برف بر شکوفههای همین کاج مینگریستم و به گفتههای آن شبِ ماهک فکر میکردم، باز تلفن کرده بودند و آن هفتمین یا هشتمین یا هژدهمین باری بود که از صبح تلفن کرده بودند. نه نمیشناسمشان؛ و هنوز نمیدانم دستم انداختهاند یا واقعاً تَهِ این حرفها آبشخورش از تهدید یا نوعی تحبیب سرچشمه میگیرد: بازی فقط؟ کین؟ یا مهر؟ این برداشتِ حسی هَم، نه توضیح دادنیست و نه میشود به آن فقط به مثابهی یک بازی نگاه کرد ـ بازی با حروف یا…
پس، درستست و بازی یا هر چه هست، وقتی آلودهاش شدی، بیکه بازی کنی، یا بیکه ادامهاش دهی نمیتوانی رهایش کنی ـ چه که رهایت نمیکند؛ چه که میداند آلودهاش شدهای. بله درستست؛ درستست ـ آلوده شدهای. آلودهی آلودهی بازی یا هر چه… اما به هر حال، تا ساعت نُه، نُه و نیم امشب معلوم میشود سرانجام. ظاهراً پسر بچهاند ـ شاید چهارده ـ پانزده ساله یا بیشتر. آخر مگر از صدای آدمها میشود سِن یا جنسیت آنها را تشخیص داد؟ آیا مگر تو میتوانی با قاطعیّت بگویی صدایی که با توِ خواب بیدار، دقایقی پیش سخن گفت صدای دختر بچهای بوده که تاکنون هم تو آن صدا را نشنیده بودی… هان؟ هر چه بیشتر به تلفنهای این یکی دو روزهی اخیر فکر میکنم، بیشتر ترس برم میدارد، همانقدر که بازی به نظر میرسد، همانقدر هم جدّیست. در اولین تلفنِ اینها، دیروز تا گوشی را برداشته بودم، یکی گفته بود:
«امید»م کونُگ هُنگ… هُنگ کونُگ!
بعد آن دیگری: «کینگ گونگ! «نوید»م کونگ کینگ!»
و باز همان اولی. «پونگ پینگ… پینگ پُنگ… پِتُک پتک پِتُک پُتک… دار… دار! داری؟ داریم! داریم میآ… داری؟ داریم میآییم… دار! دار! تا فردا شب. دار!…» و بعد باز صدای کُوبِش سُمِ اسب «پِتُک پِتُک، دار! دار! خبردار! دار! داریم میآییم… امیدم! دار! دار!»
و در تلفن بعدی: «کُونگ هُنگ… پُونگ پینگ، بازم ماییم جناب! دار! دار! نویدم… دار! دار! امیدم. فردا… دار… فرداشب… پِتُک پِتُک… نُه ـ نُه نیم، میکِشیمِت. بالا میکِشیمِت… میکُشیمِت کونگ کینگ!…»
از صبحِ دیروز تا دیشب ساعت نُه، ده ـ بیست بار تلفن کرده بودند. تلفنهای اولی به شوخی میمانست؛ اما بعدتر، هِی لحنشان جدّیتر شد. همان وقت هم، حتا لحظاتی ترس بَرَم داشت، به خصوص وقتی در آخرین تلفنِ دیشبشان به ماهی، زندگیِ او، دوستان و خانوادهاش اشاره کردند، و حتا به بعضی از خصوصیترین حرفهایی که میان ما مطرح شده بود. و این جا بود که من هم که دیگر ذله شده بودم داد زدم:
«دست بردارید بیپدر و مادرها از مسخرهبازی، اگر نه به مخابرات…»
نمیدانم کدام یکیشان بود که نگذاشت حتا جملهام را تمام کنم:
«یعنی مردیکهی کَلهخر نفهمیدی هنوز تا حالا ما خودمان یکپا مخابراتیم؟ خراباتیم. آره ما خبر… خبراتیم… ما میخبراتیم!»
و بعد، صدای قهقاه خندههاشان در گوشیِ تلفن، و بعد از چند لحظه سکوت، من اول صدای ماهک در آخرین مکالمهمان را شنیدم در یک سال و شش شب پیش که به من گفته بود:
«چرا نمیفهمی تمام شده. لطفاً کاری به کار من نداشته باش. به صلاحِ خودِ تو هم هست. قبلاً هم گفته بودم… آخر چرا نمیفهمی نه تقصیر توست و نه…»
و بعد هم، صدای خودم را شنیدم که میگفت: «بسیار خوب هر طور…» و باز سکوت و بعد صدای «تلقِ» گذاشتنِ گوشیِ تلفنِ نمیدانم خودم یا ماهی را شنیدم. بلافاصله هم نمیدانم نوید بود یا امید که پرسید:
«خُب هنوز هم نمیخواهی بفهمی؟ پس مسخرهبازی… هان؟ هنوز هم فکر میکنی ما بیپدر و مادریم هان؟ دیگه نمیخوای شکایتِ ما را بنویسی؟ ما را هم بنویسی؟ هان؟ میخوای بازم بنویسی؟»
و آن دیگری: «بُرو خوش باش تا فردا شب… دار… دار!»
پس شاید تلفنهای این دخترک هم، ادامهی همان تلفنهای دیروز و دیشبست؟
ماهک، دو شبِ پیش از آن تلفنِ آخر، همان آخرین شبی که آمده بود این جا، بیکه به زبان بیاورد، پس تصمیمش را گرفته بود حتماً که به خانه طور دیگری نگاه میکرد: شاید خداحافظی با این جا؟ انگار بارِ اولش باشد که این کاج را دیده، یا آن میز را که هِی گفت: «عجیبست!» و وقتی میز را گفته بود، با انگشتِ بلندِ سبابهاش، بر غبار میز خط کشیده بود و باز: «عجیبست!» گفته بود. بار اول کاج را گفته بود و بعد انگار با میز سخن گفته باشد، که مثلاً تو عجیبی میز! یا مثلاً تو عجیبی کاج، گفته بود…
بله، میز مربعست با پایههای بلند و قابی از چوب انار ـ سرخ که سطح مرِمرِی و سنگیِ میز را در آغوش گرفته باشد: مرِمرِ در آغوشِ انار ـ سرخ! درستست: سطحِ میز از سنگست ـ از مَرمَرِ شیریِ چرکِ با بُتههای خار. سبزِ چرک که پُر تیغ پژمرده… مُرده باشد انگار و در دم عکس شده باشد؛ سنگی شده باشد زندگیِ جاری در رگِ تیغهای بُته و عتیق بوده بوده باشد از ازل انگار، آن عکسِ منعکسِ بر مَرمَر. ماهک، کنارم ایستاده بود ـ ماتِ میز و همانطور که لحظاتی پیشتر ماتِ کاج گفته بود «عجیبست»، باز تکرار کرده بود خطابِ به آن میز. باز برگشته بودیم پُشت پنجره. آن شب نیز باریده بود برف. و سپیده داشت میدمید که بر حیاط میتابید ماهتابِ سپیدش انگار. و بله، نوکِ کلاهِ کاج را آفتابِ کمرنگی ـ یا مهتابکی؟ ـ تابیده بود. ماهک حوضِ سیمانیِ پُر تَرک را هم نشان داده بود ـ درست؛ اما دیگر چرا نگفته بود عجیبست ـ وقتی بچه لاکپشت را دیده بود با آن گُله گُله برفهای یخزده، که بر لاکِ بچه لاکپشت انگار رسته باشند بر سنگفرشی که راه میرفت به آرامی. بچه لاکپشت، انگار که میسُرید بر سطح برف گرفته و یخینِ حوضِ خالی. راستی چرا دیگر نگفته بود ماهی «عجیبست این بچه لاکپشت آن جا ـ آن طور سرگردان و بیپناه؟»
بله، دارد در این حیاط، بهاری دیگر از راه میرسد. و باز اگرچه تنها و خسته، ترسیده و بیمار هم شاید؛ اما حالا سرخوشم دیگر از نوشتنِ دخترکِ برف و لاک پُشتِ نسترن: میآییم… پِتُک پِتُک… میکِشیمت بالا… دار! دار! پِتُک پِتَک…
دیشب هم، ساعتها، همین جا ایستادم و حیاط را نگاه کردم. چراغ حیاط را هم روشن کرده بودم و برف هم تُندیبارید. بعد رفتم برای خودم قهوه درست کرده و تا قهوه را بنوشم این جا، چای را هم که دَم کشیده بود رفتم و در فلاسک ریختم. آمدم نشستم. چای نوشیدم، باز قهوه، و هِی سیگار کشیدن پُشت سیگار. و همین جا تلفنها را هم گوش کردم. بعد نوشتم و نوشتم تا خوابم بُرد. بعد، پیش از دمیدنِ آفتاب بود که با زنگ تلفن از خواب پریدم : «بله!» گفته بودم و به پنجره و کاج هم نگاه کرده بودم.
«زمانی؟» و شاید هم «آقای زمانی» پرسیده بود دخترک.
«خیر!»
«عجیبست!» همو گفته بود و بعد قطع…
خواب بیدار گوشیِ تلفن را گذاشتم. لحظهای بعد، باز زنگِ تلفن و باز : «میزانی؟» همو بود.
باز گفتم: «خیر!»
و باز: «عجیبست»ی که دخترک گفت ـ همان طور مهربان و انگار که حقیقتی را بر زبان مزه مزه کرده باشد. و بعد، آنقدر تلفنها هِی پشت سرهم تکرار شد که دیدم باید برخیزم و بروم برای خودم قهوه بسازم تا بشود دستکم سیگاری گیراند و اندیشید به آن صدا و شاید… و شاید بالاخره فهمید اینها کیاند؛ آخر چه میخواهند اینها ـ چه این دخترک و چه آن امید و نوید.
بر تُورِ سپیدِ کاج، آفتاب گُله به گُله سُو سُو میزند که باز صدایِ زنگ… بله، خودشست ـ دخترکِ برف. و باز من: «بله!»
و این بار: «بابایی؟ بابایی… بیا.»
«چی؟» من پرسیدم.
«بیا بابایی.» سکوت و در ادامه: «بیا… آبی. آبی!»
درستست، نسترن مرا «بابایی» خطاب میکرد؛ همو بود که رنگِ آبی را بیشتر از همهی رنگها دوست میداشت؛ نسترن بود که یک شب وقتی تا صبح، در آغوش فریده در تب سوخت، وقتی من و مادرش کنار همین پنجره ایستاده بودیم تا بعد از روشن شدن هوا ببریمش دکتر، ناگهان مرا صدا زد: «بابایی.»
بعد سرش را به جستجوی من از سینهی فریده برداشت؛ پنجره را نشانمان داد و: «آبی بابایی! آبیِ آبی!»
نه، نه، نسترن هذیان نمیگفت. حتا دیگر تب نداشت: سپیده دمیده بود و تورِ پردهیِ پنجره، یکسره آبی شده بود دیگر. انگار تب بهانهای بود تا ما هم یکبار دیگر آبی را کشف کنیم. و لحظهای بعدترش نسترن به آرامی خوابیده بود و در خواب میخندید و خواب فرشتهها را میدید.
و من اینها را همه برای ماهک هم تعریف کرده بودم. این جا، پشتِ همین پنجره ـ به زمزمه و همان شب آخر و آن طور آهسته که حالا دیگر شک دارم او هم به گوش شنیده باشد همهاش را یا به خاطر سپرده باشدش.
پس دیوار؟ پس شاید این «بابایی؟» این «آبی!» آن «میزانی؟»، «نمازی؟»، «نیامیز؟»، «از منی!»، «این میز!»… راستی بار چندم بود که میپرسید آن دخترک «زمانی؟» راستی کیاناند اینانی که میگویندم دار! دار!
تحریر اول: بهمن ۱۳۷۶ ـ تهران
این تحریر: مرداد ۱۳۷۹ ـ لسآنجلس۲
۱برگرفته از: مجموعه قصّههای کوتاهِ «قصّههای مکرر». بیژن بیجاری. چاپ اوّل، نشر مرکز، تهران ۱۳۸۰.
مجموعهی سه داستان کوتاهِ «عرصههای کسالت؛ پرگار و قصّههای مکرر». بیژن بیجاری. چاپ دوّم، نشر آموت، تهران ۱۳۹۶.
۲رسانهٔ همیاری در تمام محتوای نوشتاری رسمالخط فرهنگستان زبان فارسی را معیار قرار میدهد. این داستان استثنائاً بنا به درخواست نویسنده بدون تغییری در رسمالخط چاپ میشود.