شهرنوش پارسیپور – آمریکا
پنجرهٔ اتاق من رو به یک باغ بزرگ قدیمی باز میشود که قنات دارد؛ یک پهنهٔ سبز پر از گل اطلسی و شقایق. گاهی صاحب باغ را میبینم که علفهای هرز را میچیند؛ از دور پیر به نظر می آید، یک لباس آبی سرتاسری میپوشد و با دستهای دستکشپوشیده به سراغ گلها میرود، سر شمشادها را میزند، علفهای هرز را میکند و چمن را آب میدهد. وقتی کارش تمام میشود، دستکشهایش را در میآورد و روی نیمکتی که در جادهٔ شنریزیشدهٔ باغ قرار دارد، مینشیند و به نیلوفرهای داخل استخر نگاه میکند.
«اتاق من اتاق خیلی خوبی است.» یک پنجرهٔ بزرگ رو به باغ دارد و یک پنجره بهطرف یک کوچهٔ شلوغ و پرازدحام و آفتاب تا نزدیک ظهر میهمان موزائیکهای کف آن است. نمیدانم چرا این تصور احمقانه در من هست که اگر کنار پنجرهٔ رو به کوچه بنشینم، میتوانم جفتهای عاشق را بینم که دستدردست از پیادهروها عبور میکنند، البته به حدس و گمان میشود به مردم نسبت عاشقی داد. اینجا مردم در کوچههای شلوغ همدیگر را نمیبوسند و دست همدیگر را نمیگیرند، شاید در کوچههای خیلی تنگ این کار را بکنند. کوچهٔ ما البته عريض و ماشینرو است و جایی برای این کارها ندارد. البته در کلیت، این تصور احمقانهای است، ولی من همیشه فکر میکنم اگر دو خیابان از خانهمان دور شوم، مردم همه عاشقاند.
«اتاق من اتاق خیلی خوبی است.» دیوارها آبی است و عکس باغ در آینه پیداست. سقف اتاق سفید سفید است. من چهار فرشتهٔ گچی در چهار کنج سقف دارم که نوک دماغ یکی از آنها ریخته است؛ فرشتههای ملوس و چاق با چشمهای بیمردمک کنار پنجرهٔ باغ، یک میز گذاشتهام با یک صندلی و شام و ناهار را آنجا میخورم. تختخوابم در زاویهٔ شمال شرقی است و در امتداد همین پنجرهٔ رو به کوچه جسد مردی در رختخواب من است با قیافهای شاهوار و پوستی که از مردگی، زرد کهربایی است. از وقتیکه من به یاد دارم، این مرد مرده بوده است. قد او بلند است، سبیل موقر و هیکل رشیدی دارد. یک تاج مسین با کنگرههایی بهصورت کنگرههای یک قلعهٔ قدیمی با پرداختی خشن روی سرش قرار دارد و نیمی از موهای جوگندمی و قسمتی از پیشانی بلند زردش را میپوشاند. لباسش از اطلس است و قبایی از مخمل سرخ به تن دارد. حاشیهٔ قبا را با نخ سفید خامهدوزی کردهاند و نقشها نقش نیلوفر است. کسی که قبا را دوخته است آدم بیسلیقهای بوده؛ گلهای نیلوفر یکدست نیست و اطلسی سفیدِ حاشیه جابهجا نخ کش شده است. مرد مرده یک انگشتر نقره با نگین بزرگ فیروزه به دست دارد. حلقهٔ انگشتر بهمرور سیاه شده و زیر ناخنهای نسبتاً بلند مرد پر از چرک است. در روی بندهای انگشتان او چروکهای زیادی به چشم میخورد. صورت مرد پنجاهساله به نظر میرسد، ولی دستهایش بسیار پیرتر است.
من صبحها که از خواب بلند میشوم، ورزش میکنم. جلو پنجره میایستم و ورزش میکنم؛ حرکات سبک و آزاد. بعد نفسهای عمیق میکشم و وقتی از زیر دوش برمیگردم، قلقل سماور تمام اتاق را پر کرده است. آنوقت چای را روی میز کنار پنجره میخورم و به گلهای باغ نگاه میکنم و گاهی به سوسکهایی نگاه میکنم که از پایهٔ تخت بالا میروند و لابهلای قبای مخمل مرد گم میشوند.
آنوقتها کنار مرد روی تخت میخوابیدم. من هیچوقت نمیتوانستم ملافهٔ تشک را عوض کنم؛ تکاندادن جسد مرد خیلی مشکل بود، بهخصوص او هیبتی دارد که انسان جرئت نمیکند به او دست بزند. آنوقت مجبور میشدم فقط روی یک قسمت از تشک که خالی بود ملافه بیندازم و گاهی نیمهشبها که از خواب میپریدم، میدیدم که در خواب به مرد نزدیک شدهام و دستم روی سینهٔ او افتاده است و اینطور به نظرم میرسید که مرد با چشمهای بازی به من نگاه میکند. سوسکها از همه بدتر بودند. گاهی راهگمکرده از زیر قبای مرد به قسمتی میآمدند که من خوابیده بودم و وقتی دستم تکان میخورد یا نفس عمیق میکشیدم، سوسک یک لحظه مکث میکرد و بعد با سرعت میگریخت و جای پاهایش تا مدتها روی بازویم حس میشد. خیلی بد بود.
من یک صندلی راحتی خریدم؛ با روکش چرمی. صندلی را کنار پنجره رو به باغ گذاشتم چسبیده به میز از مدتها پیش آنجا میخوابم.
من هر روز صبح به قناریها دانه میدهم. ظرف آبشان را پر میکنم. برای کبوترها نان خرد میکنم. اتاق را جارو میکنم و گردگیری میکنم و اتاق از تمیزی برق میزند، اما نمیشود چارهٔ سوسکها را کرد و سوسکها روزبهروز زیادتر میشوند. من مقداری سم خریدم و با احتیاط زیر قبای مخمل مرد ریختم، ولی باز چارهٔ سوسکها نشد.
حالا همهٔ این کارها هست تا وقت ناهار بشود. دوباره پشت میز کنار پنجره باغ مینشینم و در حین خوردن به ظهر باغ نگاه میکنم که دمکرده به نظر میآید. از بعدازظهر بهبعد بیکاری شروع میشود. گاهی چرت میزنم، گاهی روی نوک پنجهٔ پا در اتاق راه میروم، گاهی بافتنی میبافم و گاهی سوراخهای قبای آن مرد را رفو میکنم.
آنوقت عصرها پسرک روزنامهفروش میآید و زنگ میزند. زنگزدنش را میشناسم. دو زنگ کوتاه میزند و یک زنگ کشیده. من فوراً سبد را پایین میاندازم و پسرک روزنامه را در سبد میگذارد. از او میپرسم: «بالاخره قاتلارو گرفتن؟» میگوید یکیشان را گرفتند، بقیه هنوز پیدا نشدهن.» من و پسرک روزنامهفروش هر دو قاتلها را تحسین میکنیم، اما هیچوقت به هم نمیگوییم چون گویا میگویند خوب نیست.
روزنامه واقعاً چیز خوبی است. میشود گفت اگر روزنامه نبود، پسرک روزنامهفروش هم نبود و اگر پسرک نبود، دنیا هم نمیتوانست باشد. من واقعاً چه میدانم چه میگذرد. من گاهی ماشینهایی را میبینم که بوقزنان از کوچه میگذرند و یا آدمها را که تکوتوک میروند و میآیند و نمیشود فهمید عاشقاند یا نه. حالا از کجا میشود فهمید که دنیایی هم وجود دارد؟ اما روزنامه پر از آدم است. آدمها بورس میخرند. آدمها در مقابل دوربین همدیگر را میبوسند و عکسشان در روزنامه چاپ میشود و یک عده به جنگ میروند. من با روزنامه به اینجا و آنجا میروم، به شیلی و بولیوی، در جنگلهای بولیوی، روزنامه را روی زمین پهن میکنم و روی آن میخوابم تا گزنهای چیزی مرا نزند و به درختهای سبز عرقکرده از گرمای بالای سرم نگاه میکنم و به شیرهٔ تبدار زردرنگی که از تنهٔ آنها سرازیر شده و در نزدیکی زمین به رنگ قهوهای درآمده. من روزنامه را روی دستم میگیرم و در تنگهٔ سوئز شنا میکنم و مواظبم که گلوله بهم نخورد. ترعهٔ سوئز همانطور است که در عکس فیلم «لورنس عربستان» بود. و در سیبری، سرسرهبازی میکنم و در ویتنام، روی زخم زخمیها مرهم میگذارم و با روزنامه میبندم.
روزنامه اینطوری است و گاهی قبل از آنکه روزنامه بخرم، با پسرک کمی حرف میزنم. یادم میآید یک روز اواخر بهار، از پسرک پرسیدم: «در بازار چه خبر است؟» گفت: «آلبالو آمده.» گفتم: «برای من میخری؟» و پول برایش انداختم. پسرک یک پاکت پر برایم آلبالو خرید و با سبد بالا فرستاد. یکدفعه فکری به خاطرم رسید. گفتم: «میآیی بالا آلبالو بخوری؟» پسرک رفت بهطرف در، من طناب در را کشیدم و با شوق آلبالوها را شستم. همینطور که صدای پای پسرک نزدیک میشد، حرکانم تندتر میشد و سماور حسابی به قلقل افتاده بود. بعد صورت خجول پسرک را از لای در نیمهباز دیدم و در را باز کردم. مدتی با خجالت و کنجکاوی به من نگاه میکرد و من او را میپاییدم و حالتهایش را. مدتها بود که آدمی را از نزدیک ندیده بودم. صورت سرخ کوهستانی داشت و گونههای گوشتآلودش از سرمای چند روز پیش هنوز خشک بود. چشمهایش میشی بود و موهایش قهوهای و یکدسته مو روی پیشانیاش ریخته بود. چیزی شبیه فرشتههای کنج سقف بود. فرقش این بود که خون زیر پوستش موج میزد و این را خیلی راحت میشد فهمید. گفتم: «بیا تو، اونجا بشین.» ناشیانه رفت طرف صندلی و روی آن نشست. با چشمهای کنجکاوش به فرشتههای کنج سقف نگاه میکرد. گفتم: «شبیه خودت هستن، نه؟» آنوقت صورتش را که از خجالت سرخ شده بود به طرف باغ برگرداند و به گلها نگاه کرد. من سبد آلبالو را جلو او گذاشتم و طوری نشستم که او چشمش به مرد مرده نیفتد و به صورتش خندیدم. قطرههای آب از روی آلبالوها سرازیر میشد و رنگ جگری درخشان آنها در نور عصر بلند، تلألو حیرتانگیزی داشت و همهچیز اساساً حیرتآور بود و من فکر میکردم که بهاحتمال اگر بتوانم دو کوچه از خانه دور شوم، حتماً حتماً همه عاشقاند. گفتم: «ها؛ تو از قاتلا خوشت میاد؟» با سرش تأیید کرد. با شوق گفتم: «من هم همینطور، اگر بخوان حاضرم تو خونهم اونا رو مخفی کنم. تو میشناسیشون؟» سرش را بالا برد که نه و همینطور چشمش افتاد به جسد مرده و خشکش زد و یکدفعه مثل این بود که سماور از قلقل بیفتد، گفتم: «خوب شاید او هم یک روز در خیلی خیلی قدیم قاتلی بوده که من و تو اگر بودیم میتونستیم دوستش داشته باشیم.» پسرک همانطور که چشمهایش میخکوب شده بود، گفت: «ببخشین که با کفشای گلی…» گفتم: «چه اهمیتی داره. حالا بیا آلبالو بخور.» و سبد را به طرف او هل دادم. بعد رفتم به طرف پنجرهٔ کوچک که نمیدانم چه چیز لعنتی را بیاورم که وقتی برگشتم، رفته بود.
این را برای این گفتم که معلوم بشود آدم چرا گاهی دلش میگیرد. البته گاهی اینطور است و میهمانی به دیدار آدم نمیآید و آدم خیلی تنهاست. گاهی هم آدم دلش نمیخواهد کسی بیاید، ولی باز دلش گرفته است. من گاهی وقتها اینطور میشوم. ساعتها مینشینم روی نیمکت و انگشت شست پایم را میجنبانم و به آن نگاه میکنم و گاهی ساعتها در اتاق راه میروم. حتی باید اعتراف کنم که روزنامه هم دیگر اینجور مواقع کاری نمیتواند بکند. آدم به هر کشوری میرود، اول یک خیابان دراز است بهاسم پادشاه آن کشور، بعد یک میدان است و وسط میدان یک مجسمه. این است که آدم چیز تازهای نمیبیند و بیشتر دلش میگیرد. یکی از این دلگرفتگیهای خیلی خیلی بد غروب روزی به سراغم آمد که به کاتماندو رفته بودم. من شب، چیزی از کاتماندو خوانده بودم؛ از معابد کاتماندو. مخبر روزنامه نوشته بود که کاتماندو فلان مقدار معبد دارد و فلان و بهمان… من شب خوابیدم و صبح که شد، اتاق را جارو کردم و صبحانه خوردم و ناهار را درست کردم و خوردم و بعد بعدازظهر کسالتآور احمقانهای از راه رسید و من هزار ساعت به شست پایم نگاه کردم و گاهبهگاه آن را میجنباندم. آنوقت یواشیواش کسالت جایش را به خیالبافی داد و من به کاتماندو رفتم. کاتماندو بالای یک کوه بلند بود و کنگرههای دیوارهای معابد آن از دور به ابرها چسبیده بود. من و مردم بسیار دیگر از یک جاده بهزور بالا میرفتیم. مخبر یادش رفته بود که بنویسد چقدر طول میکشد تا آدم از جاده به شهر برسد. مخبر اصلاً یادش رفته بود که از جاده چیزی بنویسد و جادهٔ مبهم پیچیده و کوهستانی بود، چرا که کاتماندو شهری کوهستانی است. ظهر بود و هوا دمکرده بود و عرق از تمام بدنم جاری بود و کاتماندو مثل سرابی دور به نظر میرسید.
بعد به کاتماندو رسیدیم، همانچیزی بود که میتواند باشد. من نمیتوانم به جزئیات دقت کنم. خارج از خانه، حوصلهٔ این کار را ندارم. کاتماندو یک خیابان دراز اصلی داشت که بهاسم پادشاه کاتماندو نامگذاری شده بود و ته خیابان، یک میدان بود با مجسمهٔ پادشاه کاتماندو. مخبر درست نوشته بود؛ شهر پر از معبد بود. من از چند معبد دیدن کردم و بعد به یک معبد رفتم که حیاط سنگفرش بسیار بزرگی داشت و از لابهلای سنگها، سبزه درآمده بود. معبد، گنبدی داشت آبی و چند مناره داشت و مردم صورتهای مبهمی داشتند. من راستش وارد هیچکدام از معابد نشدم، فقط وارد حیاط آنها میشدم. فکر میکردم که حتماً در داخل معبدها عود میسوزد و مردی در گوشهای نشسته و چیزی را تلاوت میکند و شاید جسد چند مرده را هم در رواقها به امانت گذاشته باشند. احتمالاً همین چیزها بود و من روی سنگفرش حیاط دراز کشیدم. بیاندازه خسته بودم و روزنامه در دستم عرق کرده بود. بالای سر من، گنبد آبی آسمانی بعدازظهر کاتماندو سقف زندان من و معبد بود. آسمان، آبیِ آبی بود و در غرب رگههای نور خورشید نفوذ میکرد و در تلفیق نور آبی گنبد معبد و آبی آسمان و نور خورشید رگهرگههای سفیدی به چشم میخورد که گاهی تا وسط آسمان میرسید و من در کاتماندو بههمین حالت به خواب رفتم.
*****
یادداشتی دربارهٔ این داستان را در اینجا بحوانید
* از کتاب: «آویزههای بلور»، ناشر: رز، سال انتشار: ۱۳۵۶، چاپ اول