شعرهایی از مهرخ غفاری مهر

مهرخ غفاری مهر – ونکوور

 

زن

 

کوچک بود

اما طوفان سهمگین بزرگی را به پس پشتش می‌راند

هرگز نمی‌پنداشت که زنی از تبار او 

با پوستی سپید

گردنی شکننده

پاهایی کوچک و دستانی ظریف

چنین ابرهای سیاهی را در زندگی خواهد دید.

با این‌همه او زن بود

خشمش را و غرورش را با دریا در میان گذاشت

گیسوانش را به باد سپرد 

و با تمام وجود به پیش رویش نگریست

آنجا که آسمان روشن می‌شد

و امید خشمش را در می‌یافت

و به دریا می‌سپرد…

نقاشی از افروزه افشین
نقاشی از افروزه افشین

عشق

 

صدایش صافی صداقت بود

لبخندش تسخری 

هراس سردی و تاریکی و مرگ را

چشمانش زیبایی روشنای روز

 

هستی‌اش

ذره بود 

و

ذکر بود

و 

ذات نور

 

و پروازش 

هیبت مهیب صفر

بهت بی‌کجایی و بی‌زمانی

 

امید

 

ره می‌یابد آفتاب

بر این دالان سرد ساکت پرسوز سوت و کور

آب می‌شود آخر 

سیاه یخ، در ژرفا ژرف تن خستهٔ مادر زمین

می‌بینمت آنگاه

دیگر بار، سبز در سبز، چشمانت همه پرواز 

سر می‌دهند آواز

پرنده‌های سرمست و سیراب سبز دستانت

سرشارتر می‌شود

زمین از سبزی و آبی و موسیقی و رنگین‌کمان 

 

شاهباز

 

شاهبازی

و به جستجوی درنای وحشی.

هیچت نیست

جز سهمگین هماره دردی.

جانکاه

و بی‌هیچ اندک‌رحمی.

آن‌گونه

که تو

درنای زیبا را

در چنگال وحشی خویش گرفتار کردی.

این درد گزندهٔ گستاخ گران نیز

تو را

با خود

به گور خواهد برد. 

 

ققنوس

 

صدای تپش قلبت را می‌شنوم

از پشت هزار در، بعد از هزار پله، هزار بام، هزار دره، هزار راه.

 

سرمای شبانهٔ ترست را بر پوستم حس می‌کنم

با هزار قلب شکسته، هزار پای ناتوان، هزار دهان خاموش.

 

شولای کهنه‌ات را کشیده بر قامت تنهایی‌ات می‌بینم

با هزار حفرهٔ یخ، هزار دست تهی، هزار شانهٔ بی‌پناه.

 

ققنوسِ خاطرات شهر جادوشدهٔ فراموشی

ققنوسِ رازهای سربه‌مهر هزارساله

زیباترین پرواز را در تو دیدم.

 

ققنوس‌وار در خود گم شدی

اما نمردی

 

ققنوس‌وار سوختی

اما از خاکستر خویش

برخاستی و رفتی تا دور، تا رنگین‌کمان، تا آفتاب

 

ققنوس‌وار در گوشه‌ای پنهان شدی

اما در زمین ریشه کردی 

و با آسمان هم‌رأی شدی، با آبی، با مهر، با شرف

نقاشی از افروزه افشین
نقاشی از افروزه افشین

 

از گریه‌های شبانه‌ات

نردبانی ساختی محکم چون تارهای ابریشم

چون آینه شفاف و بازیگوش

برای خودت و برای همهٔ دختران سرزمینت

که زیباترین بودی و شجاع‌ترین و ساده چون انسان.

 

با من بگو

 

سبز بود؟

یا آبی

صدای نقاره 

بر بلندای گلدسته‌ها؟

 

و سکوت گنبد محزون

طلایی بود یا زرد؟

آفتاب بود یا درخشش فریبی دیگر؟

 

و دست‌های تو، که گم شد

در غریو فریادهای کودکان بی‌‌سر

یادآور کدام رنگ بود؟

یا کدام صدا؟

یا کدام کلام؟

 

دست‌های تو سرخ بود؟

یا سیاه؟

دیگر کدام چشم

به خاطر می‌آورد 

اندوه و شادی گنبد‌ها و گلدسته‌ها و نقاره‌ها و کرنا‌ها را؟

 

سبز بود یا آبی؟

صدای نقارهٔ طلوع بود 

یا سکوت محزون غروب؟

 

لب‌هایت بسته بود

اما 

چشم‌هایت بیشتر باز.

با من بگو کدام رنگ را شنیدی

تو از نقاره‌ها و کرنا‌ها؟

ارسال دیدگاه