پرتو نوریعلا (درخشنده حقدوست)۱ – آمریکا
حال که به صفحات پایانیِ داستانش نزدیک میشوم بیشازهمیشه باور دارم که سراسر آن دروغی بیش نیست. گمان میکردم مرا یا بهسخن دقیقتر نامم را آفریده است تا در پس آن آسودهتر سخن بگوید. اما اینک دریافتهام که او را از خویشتن خویش رهایی نیست.
پیش از آنکه رشد کنم و ببالم، یکی دو داستان کوتاه را با نام من به دست انتشار سپرده بود و گمان میکرد در نوشتن به من نیازی ندارد. اما من یکشبه راه صدساله را میپیمودم. نمیتوانستم ساکت بنشینم و او فقط نامم را روی داستانهای کوتاهش که چنگی هم به دل نمیزد، بگذارد. چندین بار بهخاطر همین موضوع با هم دعوا کردیم. حتی یکبار بر سرش فریاد کشیدم و وقتی سایهٔ همسایه را دیدم که پشت کرکرههای پنجره گوش خوابانده است، کوتاه آمدم. یکبار هم که نیمههای شب بیخوابی به سرش زده بود و مثل ارواح سرگردان در اتاق میچرخید، تصمیم گرفت تا با زهر سیاه مرکب، نابودم کند. چندین بار با ماژیک سیاه رنگی روی نامم خط کشید. تلاشش بیهوده بود. خودش ذرات هستیام را در حروف چاپ یا امواج ریز و درشت کامپیوتر منتشر کرده بود.
در شبها و روزهای کوتاهی که آفریده شده بودم، از نزدیک شاهد زندگیاش بودم. میکوشید تا سختیها را ندیده بگیرد و ظاهرش را حفظ کند. از تلاقیِ نگاهش با نگاهم بپرهیزد و همیشه لبخندبهلب، جلو من سبز شود. اما نالههایش را شبها در خواب شنیده بودم. شبهایی که باد زوزه میکشید و شاخوبرگ درختان را درهم میپیچاند و شیروانیِ خانهها را در سقف کوتاه آسمان به پرواز درمیآورد. حتی دیده بودم که در خواب گریه میکند. گرچه فکر میکرد که حس و عاطفهای به من نبخشیده، اما دلم برایش میسوخت. گاه کنار تختش مینشستم و وقتی که ناله میکرد و میگریست، بهآرامی صورت بیدفاع و موهای روشن و لطیف سرش را که به موی کودکی میمانست، نوازش میکردم. بهمحض آنکه از خواب بیدار میشد بهخشونت دستم را پس میزد و میگفت: «وقتی باد میآید، از چشمم آب سرازیر میشود.»
حس میکردم از من متنفر است. از آفرینشم پشیمان است و نمیداند چگونه از شرم خلاص شود. با اینهمه مرا میخواست. اما لال و مطیع. همانطور که در یکی دو داستان اولش بودم. همانگونه که سالهای سال، خودش لال و مطیع و ترسخورده بود. اما این کار از من برنمیآمد. از روزی که مرا به دنیا آورده بود، به جانش افتاده بودم که سکوت را بشکند. اصلاً گمان میکردم مرا به دنیا آورده است تا خفقان ذهنش را درمان کند. اما هرچه به صفحات پایانیِ داستانش نزدیک میشوم، درمییابم همهچیز دروغی بیش نیست. مثل خودش. مثل من.
هرچه هست نمیتوانم تنها به نامی اکتفا کنم. به نامی که از سالهای پیش، پیش از اینکه نطفهام پا بگیرد، در ذهنش برایم انتخاب کرده بود. همانگونه که مادرش از ایام دوشیزگی، در ایامی که در زیر پیچه و چادر حافظ میخواند، نام او را انتخاب کرده بود. نامی که مادر برای بهثبترساندنش در دفتر ثبت اسناد با پدر جنگیده بود. پدر میخواست نام مادر خود را برای او انتخاب کند. اما مادر در برابر قلدری و زورگویی پدر میایستد و مأمور ثبت را وامیدارد تا نام انتخابیِ او را نیز در شناسنامهٔ دخترش بگنجاند. اما درمورد من پدری در کار نبود. او بهتنهایی مرا آفریده بود. نمیبایست بر سر نامگذاری من با کسی بجنگد. حالا نام مضحک و مندرآوردییِ درخشنده حقدوست کافی نبود که نام مادربزرگ پدریاش را هم به نامم افزود. نامی که از همهکس پنهانش میکرد. (فقط در مدارک تحصیلیاش هر دو نام آمده است). حرفی نداشتم. آن نام، جواز تولد من بود. اما حق داشتم که به بیسلیقگیاش بخندم و نتوانم بهصورت تابعی از او زندگی کنم. او از من، منی که اینک به بخش نفرینزدهٔ روحش بدل گشتهام، انتظار داشت تنها بخش مطیع و ساکت وجودش باشم. مثل خودش. بهخلاف مادرش اصلاً اهل جنگیدن نبود، ترسی که از کودکی همهٔ وجودش را پر کرده بود، او را در برابر کسی که زور میگفت، با نفرتی خاموش ساکت میکرد. سکوتش پیامآور خشمی پنهان و عصیانی نابودکننده بود.
آنقدر ماهرانه خشمش را پشت لبخندی مهربان پنهان کرد، تا جایی که ظاهرسازیها از او دروغگوی ماهری ساخت. بهراستی قلمش در جوهر دروغ، مایهدار و بُرّاست. اما داستانش میلنگد. چرا که میترسد به ضعفهایش اقرار کند یا جنبههای پنهانکردهٔ شخصیتش را فاش سازد. شاید زیاده میروم. شاید جز طرحی کمرنگ، شناخت دیگری از خود ندارد. شاید تنها سایهٔ محو و لرزان خود را، در شبهایی که باد میوزید و شاخوبرگ درختان را درهم میپیچاند، بر راستای دیوار دیده بود.
نه، نباید اجازه دهم تا مرا هم بفریبد. آنچنان راحت دروغ میگوید که پس از مدتی خودش هم حقانیت آنها را باور میکند. اما تنها در عالم داستاننویسی است که دروغ در صورتی که چفتوبست درستی نداشته باشد، اثر را به نمایش سطحی آدمها تنزل میدهد. بههمین دلیل است که هرچه به صفحات پایانی داستانش نزدیکتر میشوم، حس میکنم بار دیگر نامم زینتبخش دروغ و ریاکاری شده است.
شبی که بر سرش فریاد کشیدم: «من جز عالم نویسندگی زندگیِ دیگری ندارم، مرا به ابتذال نکشان.» از من گریخت. هرچند که هنوز نامم را در حافظهاش تکرار میکرد. آیا از من هم میترسد؟ آیا میترسد بخشهای پنهانشدهٔ روحش را برملا کنم؟ اما من نامی بیش نیستم. گرچه نشانیِ منزل یکی از دوستانش را برای من انتخاب کرده است تا با چند نفری ارتباط پستی داشته باشم، اما هنوز چهره نیستم. شاید نمیتواند تصویر دیگری جز چهرهٔ خودش را ببیند. اما من بهخلاف او خود را زنی بالابلند، با گیسوانی سیاه و پوستی گندمگون میبینم که اهل بزککردن نیست. میدانم آرزو میکند بزک نکند، اما جرئت ندارد. بهنظر من بهخلاف گفتهٔ دیگران نه تنها زیبا نیست، که زشت هم هست. خصوصاً با بخیههای روی صورتش، که بعد از گذشت سالها هنوز صورتی میزند. اما با اندکی دستکاری، زیبا میشود. موهای روشن و صافش را که با گیرهٔ طلایی به پشت سر میبندد، خط چشم نازک و ماتیک صورتیِ صدفی به او ملاحتی میدهد که در رفتار و کلامش هم جاری میشود.
اما وقتی موهایش را بوکله میکند، پشت چشمش را سایهٔ قهوهای میزند و با مداد دورِلب و ماتیک سرخرنگ، لبهایش را درشت و شهوتناک جلوه می دهد، چنان بیپروا میشود که جسارت و رکگویی و گستاخیاش زبانزد این و آن است.
گرچه مردان از موهای بوکلهکرده و لبان سرخش بیشتر استقبال میکنند، اما او کمتر با چنین سیمایی در جمع ظاهر میشد. زیرا هیچ مردی گستاخیاش را تاب نمیآورد و سرکوبش میکرد. و او با تمام نیرو می جنگید، و بیاعتنا به همهٔ سرکوبها، جسمش در نیاز و ستایشی بیپایان، روحش را از هم میدرید. اما خیلی زود مبارزه را میباخت و مجبور بود با بوسههای رخوتناک مردی پاسخ گوید که پتیارهاش میخواند و او میکوشید تا فراموش کند که از آن مرد نفرت دارد. در آخر چه بود؟ جز احساسی از تحقیر و ملامت و حس گناهی نکرده. گویی رنجبردن تنها فضیلت او بود. صدای گوشخراش مردی که در همان شب زفاف، تا ابد برایش مرده بود، در سرش غوغا میکرد. «هرزهٔ فاسد.» ریزش اشک، خط چشم و ریمل را بر گونههایش هاشور میزد. «ذهنت هرزه و فاسد است.»
چرا در شبهایی چنین وهمناک، در این تنهایی دردناک ملالآور، نجیب و ساکت در خانه نشسته است؟ غم کدام گذشته را میخورد؟ بهپاس کدام مهر، بهپاس کدام لبخند، سکوت میکند و ساعاتی طولانی طفلش را روی پاها تاب میدهد؟
«لالایی گویم و خوابت کنم من چو سرو و شاخ شمشادت کنم من
پرستاری کنم تا پا بگیری شوی شمشادی و بالا بگیری
بلا دُورت که از بالا نیفتی کشی سر بر فلک، از پا نیفتی،
کشی سر بر فلک، از پا نیفتی.»
و خودش مست خواب، از سمت دیگر روی زمین دراز میکشد و میکوشد تا بخوابد. اما با صدای ترمز هر ماشین، قلبش به تپش میافتد. چشمانش را میبندد. شوهر را میبیند که ماشین فولکسواگنش را جلو خانه پارک میکند. از ماشین بیرون میآید. در ماشین را قفل میکند. تلوتلوخوران ماشین را دور میزند. سرخوش از روی جوی آب میپرد و تهسیگارش را از گوشهٔ لب برمیدارد و آن را در جوی آب میاندازد. بهسمت خانه میآید. انگشتانش میان کلیدهای دستهکلید میگردد. کلید در خانه را با برجستگی رویش لمس میکند. آن را میان شست و انگشت نشانه میگیرد. با سرانگشتان دست دیگر جای قفل را مییابد. کلید را در قفل در فرو میبرد و میچرخاند. بوی توتون سیگار زر و ادوکلن اُلداِسپایس توی راهرو میپیچد. صدای پایش را بر روی پلهها میشنود. کمی بعد خنکیِ صورتش را که از تهریش یکروزه اندکى زبر شده است، روی لب و گردن و صورت خود حس میکند. به بوسههایش پاسخ میدهد، مینشیند تا کودکش را از روی پاها بردارد و در تختش بگذارد.
بر جای نشست. پاهایش زیر تن طفل خواب رفته بود. همهجا سکوت بود و تاریکی. نگاهش اطراف اتاق را دور زد. بو کشید. بر لب و صورت و گردن خود دست سایید. کسی نبود. ساعت، دو بعدازنیمهشب را نشان میداد. بچه را از روی پاهایش بلند کرد. او را در تخت کوچکش که کنار تخت دونفرهشان، سمت خود قرار داده بود، گذاشت. بر لبهٔ تخت نشست. آرنجش را به نردهٔ تخت کودک تکیه داد، و سر بر کف دست نهاد. ساعت از دو بعدازنیمهشب گذشته بود. بغضی کشنده گلویش را فشرد. قطرهاشکی بر گونهاش لغزید. فکری از مغزش خطور کرد و با صدایی نامفهوم، مثل این که گفت: «او را خواهم کشت.»
کتاب «مابعدالطبیعه» فولکیه را از روی میز کنار تخت برداشت. فردا امتحان متافیزیک داشت. نظر هیچیک از فلاسفه بهاندازه نظر برکلی موهوم و خیالی نبود. بدبخت بود، اما نه بهوضوح سیبی که برکلی گاز میزد و میگفت تخیل است. فکر و خیال لحظهای رهایش نمیکرد: «کاش هرگز از زندان بیرون نمیآمد.» «کاش با ماشین تصادف کند.» مثل اینکه فریاد زدم: «خُلبازی را کنار بگذار، باید بههر قیمتی که شده تحصیلاتت را تمام کنی.» تلفن زنگ میزند. برادرش نگران میپرسد: «شوهرت هست؟» جواب میدهد: «نه.» میپرسد: «میدانی کجاست؟» جواب میدهد: «نه» و پس از مکثی کوتاه با خنده میگوید: «چه میدانم، لابد توی این مهمانی یا آن کافه پلاس است.» اما برادرش لحنی جدی و نگرانکننده دارد. حرف او را رد میکند و میگوید: «صبح به من زنگ زد، گفت قرار است امروز به ادارهٔ ساواک برود. احضارش کرده بودند.»
پرسیدم: «پس چرا صبح که از خانه بیرون میرفت به تو چیزی نگفت؟» خندید. ته چشمش اشک بود اما میخندید. دلم میخواست بخوابانم توی صورتش. با خشم به چشمانش خیره شدم. هولخورده گفت: «حتماً نمیخواسته مضطربم کند.» صدایش را میان هقهق گریهٔ نکردهاش میشنیدم که میگفت: «مرا قابلِ شنیدن این حرفها نمیدانست.» دلم به شور افتاد. دلش به شور افتاد. کنارم زد. کنارش زدم. مانعِ آمدن برادرش در آن وقت شب شدم. قرار شد فردا صبح با او تماس بگیرد. مکالمهٔ تلفنی قطع شده بود، گوشی را بهسختی روی تلفن گذاشت. شوهرش کجا بود؟ تا یازده روز پس از دستگیری شوهر، از این کلانتری به آن کلانتری، از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این سردخانه به آن سردخانه سر زده بود. اثری از شوهر نبود.
کتاب فولکیه توی دستش سنگینی میکرد. دوباره ترسید. نه نمیخواست که او با ماشین تصادف کند، نمیخواست دوباره به زندان بیفتد. اگر سالم و زنده به خانه میآمد، او را میبخشید. گلهای نمیکرد و به خودش قول داد که نقشهٔ قتل او را از سر بیرون کند. صدای باز و بستهشدن در آمده بود. خود را به خواب زد. شوهر نمرده بود، گرفتار نشده بود. پرسیدم: «چرا خودت را به خواب زدی؟ چرا بلند نشدی و سرش فریاد نکشیدی که تا حالا کجا بودی مرتیکهٔ دیوث؟» حق نداشت شبها از او بازخواست کند. پرسیدم: «پتیاره چی؟ او چرا چیزی نگفت؟» گفت: «چند بار زباندرازی کرده بود و تهدید شده بود که اگر ادامه بدهد، کتک خواهد خورد.»
پتیاره، مقابل او با پشت صاف و کشیده روی زمین نشسته بود. آدامس میجوید. چند دگمهٔ پیراهنش باز بود، از بالا و پایین. سینههای فربهش را جلو داده بود، و از سبدی که در دامن داشت، ساقهبهساقه سبزیخوردنها را بیرون میکشید، پاکشان میکرد و روی روزنامهای میگذاشت که کنارش روی زمین پهن کرده بود. همانطور که حبابهای آدامس را با دندانهایش میشکست، با حرکت ظریف سر و گردن، دستهگیسویی را که روی پیشانی و چشمش افتاده بود، کنار زد و با خنده گفت: «میدونی چی! مرد فقط بهدرد عشقبازی میخوره. کارت که تموم شد، دکش کن بره.» لحظهای مکث کرد، آدامس را از دهانش بیرون آورد و در گوشهٔ روزنامه گذاشت و ادامه داد: «این خانممعلم دَبَنگ رو هم رد کن بره. سرخر ناجوریه.» مرا میگفت. اما من که هنوز نبودم.
پتیاره را دوست داشت، اما قبولش نداشت. از اینکه با او یکی شود خجالت میکشید و میترسید. اصلاً ذاتاً ترسو بود. میبخشید، اگر به ذات اعتقاد ندارید، باید بگویم ترس را آموخته بود. وقتی در سکوت و ترس لال میشد، وقتی صورتش را که از گریستن و جاریشدن خط چشم و ریمل، سیاه شده بود میشست، لبهای سرخش را پاک میکرد، موهای بوکلهشدهاش را شانه میکشید و به اتاق خواب پا میگذاشت، و مرد در آغوشش میگرفت، تبدیل به جسم بیجانی میشد که فقط آرزو میکرد زودتر خلاص شود.
گفتم: «ترس تو ریشه در تاریخی قدیمی دارد. در ترس از پدرت، برادرت، جامعهات، مذهبت و تاریخت.» مخالفتی نکرد. سرش را بالا گرفت تا اشکی که در چشم خانهها حلقه بسته بود، سرریز نکند. میدانستم با خودش میگوید: «آنچه را که یادش دادهام دارد به من پس میدهد.» اما با صدای خفهای گفت: «نمیخواستم زندگی مادرم تکرار شود. نمیخواستم فرزندانم مثل من شاهد دعوا و مرافعههای پدر و مادرشان باشند. نمیتوانستم در جهنم واقعی زندگی کنم. بهشت دروغی ساختم، دلپذیر بود.» حرفهایش را میفهمیدم اما از ضعف و ناتوانیاش عصبانی میشدم. ملامتش نمیکردم، اما دلم میخواست گیسوی بلند جوانیاش را دور انگشتانم بپیچانم و با تمام قدرت بکشم. شاید از آنهمه ضعف و شکنندگی بیرون میآمد. بهگمانم من بودم، از همان دوران. اما شاید هنوز جرئت نکرده بود تا به من فکر کند. پتیاره به او مجال نمیداد. او مرا در خارجازایران، در فرهنگی دیگر، در سرزمینی دیگر، و در میانسالی به دنیا آورده بود. زمانی که عزیزترینش را از دست داده بود. زمانی که به همهٔ تعلقاتش پشت پا زده بود و از سرزمینش گریخته بود. گرچه پاهایش هنوز در سنت سیاهِ دیرینه ریشه داشت اما ذهنش از خرافه و خشم رها شده بود. قدرتهایش را شناخته بود، و در خنکای خاطرهٔ عشقی قدیمی، نطفهٔ مرا بسته بود. اما من از خاطرهٔ عشقیِ او نیز بیزار بودم. چطور نمیفهمید که آن عاشق قدیمی هم، تن او و ترسهای لال او را میخواست. رفتاری که موجب مشغلهٔ ذهنی عاشق بود و روح بیمار و کنجکاوش را ارضا میکرد.
گفت: «میفهمم چه میگویی. تا حدودی هم با تو موافقم. اما چه کنم که خاطرهاش با من هست و سرخوشم میکند. چه کنم که عشق بیدریغش، جان فراموششدهام را زندگی بخشید. خودم را مدیون او نمیدانم، اما عشق او به من جرئت داد تا در برابر دنیا بایستم. کلمات سرشار از مهرش در پشت کارتپستالهایی که میفرستاد، در لابهلای نامههایش، و در میان نثرهایش، تشنگیِ جان و تنم را سیراب میکرد. میدانستم که ترسها و ندانمکاریهایم زندگی روحی او را میساخت و عاشقترش میکرد، اما عشق روزافزون او نیز به من، مرا هم میساخت. گرچه از او هم گریختم، اما مشتاق چنان عشقی بودم.»
از عشق قدیمیاش میگریخت. اما از پس نگاه او جهان را تماشا میکرد. خوابهایش لبالب از یاد و صدا و بو و چهرهٔ او بود. اما همیشه جمعیتی عظیم میانشان ایستاده بود. دستهایشان را بهسمت یکدیگر دراز میکردند، اما موج جمعیت آنان را پس میزد.
«پوشیده در لباس محلی و روسری ململ سفید، در چهارشنبهبازاری در دهکدهای دورافتاده در برابر آینهای قدی ایستاده است. بازار شلوغ است. عدهای از روستاییان مرغ و خروس و تخممرغ و برنج و گندم و گلیم و کفش و لباس میفروشند و عدهای دیگر آنها را یا میخرند یا با متاع خود تاخت میزنند. متاع او چیست؟ نه بهقصد فروش آمده است و نه بهقصد خرید. آنجا هست. مثل من. پوشیده در لباس محلی، من را در آینهٔ قدی تماشا میکند. جمعیت در آینه حرکت میکند. ناگهان عاشق مجنون را میان جمعیت میبینم با چشمانی که مثل دریایی ناآرام موج میزند. به تصویر عاشق در آینه خیره میشود. کوبش سهمگین قلبم را میشنود. اما خشک شده است. میترسد با تکانی کوچک همهچیز برهم ریزد. باد میوزد. جمعیت موج برمیدارد. نزدیک است او را گم کند. میچرخد، میچرخم. به آینه پشت میکند. در میان جمع او را میجوید. دستهای عاشق مجنون، بهسوی او دراز میشود. جمعیت او را پس میزند.»
در جایش چرخید و نالید. دست راستش، سنگین و خوابرفته از لبهٔ تخت فرو افتاد. موهایش را نوازش کردم. بهآرامی گفتم: «فراموشش کن. فراموشش کن. میدانی که ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. فراموشش کن.» بهملایمت چشم گشود. تا مرا دید، بهخشم دستم را پس زد و گفت: «چه مزخرف میگویی! اوست که هرشب به خواب من میآید و مزاحم من میشود.» راست میگفت او همهجا دنبالش بود. گرچه هرروز او را میدید، اما حتی وقتی میفهمید از دکتری وقت گرفته است، پیش از او در سالن انتظار دکتر نشسته بود. گفتم: «میدانم. میدانم. اما سعی کن او را از خوابهایت دور کنی.» از جایش بلند شد، با خشونت دستم را گرفت و مرا بهسمت در خانه کشاند. گفت: «باید بروی» گفتم: «چه میکنی؟ من که جایی ندارم.» در خانه را گشود. گفت: «برو به آدرس پستیات.» راه را بلد نبودم. فریوِیها را نمیشناختم. من اصلاً نبودم.
در خانه باز مانده بود و باد در شب، زوزه میکشید. شاخوبرگ درختان درهم میشد و صدایی وهمناک در سرش میپیچید. مهى غلیظ بر گِرد چراغهای خیابان هاله بسته بود. سرد بود. سردش بود. سردم بود. همچنان مرا به بیرون از در هل میداد. باورکردنی نبود که دستهای ظریفش چنین قدرتی دارند. از بعد مرگ نوجوانش، قدرتی حیوانی پیدا کرده بود. اما من از او درشتتر و قویتر بودم. قوایم را جمع کردم و مچ دستش را بهسختی گاز گرفتم. در سکوت، از درد فریاد کشید، رهایم کرد و بهسمت اتاقش دوید. در کوچه را بستم. مدتی در راهروی سردخانه به در تکیه دادم. مثل اینکه بغض کردم یا باید بغض کرده باشم. اما گریستن را به من نیاموخته بود. چیزی مثل قلوهسنگ در قلبم کار گذاشته بود.
با اینهمه دلم میخواست مثل او عاشق مردی میشدم که مجنونوار عاشقم بود و برای دیدن من، منی که بالابلندم و موهایی بهرنگ شب دارم، حتى به مطب دکتر میآمد. اما کسی را نداشتم. فقط سه مرد با نام من مکاتبهٔ پستی داشتند، کسانی که او داستانهایش را با اسم من در نشریهشان چاپ کرده بود. کاش آن سه مرد برایم کارتپستال و نامهٔ عاشقانه میفرستادند. صدایش را در همهمهٔ باد شنیدم که میگفت:
«مگر از خاطرهٔ عشقی من بیزار نبودی؟ دیدی تو هم مثل من، هم به خودت و هم به خوانندگانت دروغ میگویی.»
شب زودتر خوابیده بود تا مثل هرروز در ساعت پنج صبح با صدای موسیقی کلاسیک از خواب بیدار شود. لباسهایش را که از شب قبل انتخاب کرده و روی دستهٔ مبل گذاشته بود، به تن کند؛ ظرف ناهارش را از یخچال بردارد؛ آن را در ساک دستیاش، در کنار کیسهٔ کفشهای پاشنهبلندی که در اداره میپوشید بگذارد، کفشهای ورزشیاش را به پا کند و با عجله به خیابان تاریک قدم بگذارد. سر چهارراه بایستد و با سبزشدن چراغ، احیاناً بدود، زیرا در تاریکی خیابان اتوبوس شمارهٔ ۴۸۲ را دیده بود که با دو چشم زرد و نحیفش، نالهکنان از دور میآمد. اگر آن را از دست میداد، مجبور بود تا رسیدن اتوبوس بعدی، در تاریکی و در سوز و سرما با وحشت، سگهای ولگرد را از گرد خود براند؛ با دیوانگان و بیخانمانها همکلام شود؛ نیم ساعت دیرتر به کارش برسد و تمام روز را از وحشت بیکارشدن بر خود بلرزد. هفت سال با اتوبوس به سر کار رفته بود.
هفت سالی که با رادیوی گوشی خبرها را شنیده بود و به موسیقی کلاسیک گوش سپرده بود. هفت سالی که در اتوبوس روزنامه و کتاب خوانده بود. در همان ایام بود که پنهان از مسافران، پشت عینک بزرگ آفتابیاش، به یاد نوجوانش بهتلخی گریسته بود و نطفهٔ اکثر نوشتههایش و فکر شوم خلقکردن من را نیز در سر پرورانده بود. در همان اتوبوسها بود که دوباره سروکلهٔ پتیاره پیدا شده بود. تمام راه کنارش مینشست و یکسره حرف میزد و با گفتن جوکهای لوس و بیمزهاش، او را میان گریه، به خنده میانداخت. آیا بهراستی میتوان در اتوبوس، و در چنان شرایط احمقانهای، داستان باارزشی خلق کرد؟
در اوقاتی که در هپروت سیر میکرد، یا در اداره، با انگلیسی الکنش، با اربابرجوع سروکله میزد و کارشان را به بهترین نحوی راه میانداخت، مرا، نوجوانش را و همهٔ عالم را از یاد میبرد. بی او در خانه، تنها میماندم. در لابهلای نوشتههایش پرسه میزدم و از این صفحهٔ کاغذ به آن صفحهٔ کاغذ سرک میکشیدم. در یکی از همان روزها بود که به دستخط کجومعوجی که برایم اختراع کرده بود، پی بردم. همان خطی که مشق بچههایش را با آن مینوشت. وقتی که تکرار بیهودهٔ مشقها، ایام خوش تعطیلی بچهها را تلخ میکرد و از رونویسیِ درسها جانبهلب میشدیم، میگفت: «بروید بازی کنید، من مشقهایتان را مینویسم.» بچهها به گردنش میآویختند. غرق بوسهاش میکردند و با شادی بهسوی حیاط میدویدند. عین خطشان را تقلید میکرد و در عرض نیم ساعت، ده، پانزده مشق برایشان مینوشت. از خطی که برای من انتخاب کرده بود هیچ خوشم نیامد. راستش عصبانی شدم. گرچه فکر میکرد نه قلبی به من بخشیده است و نه حس و عاطفهای، اما من بهخوبی میدانستم عشق چه رنگ و بویی دارد، شفقت و دلسوزی چگونه است و عصبانیشدن چه حالتی دارد.
هوا تاریک شده بود که به خانه رسید. خستگی از همهٔ مسامات صورتش بیرون میزد. ساک و کیفش را گوشهٔ راهرو گذاشت. رمق به تن نداشت، اما میخندید. نتوانستم صبر کنم تا خستگی از تن به در کند، لقمهنانی در دهان بگذارد، چایی بنوشد و بعد به سراغش بروم. مقابلش ایستادم و به خطی که برایم ساخته بود اعتراض کردم. در سکوت نگاهم کرد. از چشمانش ملامت میبارید، اما لبخندی محو روی لبهای خشک و بیرنگش دیده میشد. سکوتش، نگاه ملامتبارش و لبخند محوی که گویی بغضش را پنهان میکرد، بیشتر عصبانیام کرد. مطمئن بودم که همین سکوت و لبخند احمقانه، همه را نسبت به او جری میکرد. صدای مادر بود که تا اعماق روح میپیچید: «دختر مگر حس و غیرت نداری؟» باز هم قطرههای اشک را مهار کرده و گفته بود: «مادر! من از درون مثل بلور سنگخورده، هزارتکه میشوم. من از درون مثل پرندهٔ شکارشدهای پرپر میزنم.»
اگر خسته بود و من مزاحمش بودم، چرا با فریاد ردم نمیکرد؟ گفتم: «از این دستخطی که برایم ساختهای بیزارم.» با صدای آهستهای گفت: «نمیتوانستم با دستخط خودم داستانها را بنویسم و برای این و آن بفرستم. خط مرا میشناسند.» صدایش را در باد میشنیدم که میگفت: «حسادت را از چه کسی آموختهای؟ من که هیچوقت حسود نبودم، حتی در عشق و عاشقی. فقط وقتی میفهمیدم یکّه نیستم و مردی که ادعا میکند عاشق من است، با زن دیگری هم هست، غصه میخوردم.» یعنی به دستخطش که بهقول خیلیها زیبا و تعلیمدیده بود، حسادت میکردم؟ باور کنید آن خط زیبا هم دستخط واقعیِ خودش نبود. یعنی از اول نبود. وقتی ازدواج کرد، خط بچهگانه و خامی داشت. میتوانید امضایش را در قبالهٔ عقدش ببینید.
بعداً از روی خط شوهرش آنقدر تقلید کرد و کرد، تا توانست شبیه او بنویسد. در این کار چنان ماهر شد که کارها و مطالب شوهرش را پاکنویس میکرد و شوهر هم آنها را برای این و آن میفرستاد بیآنکه بداند کدام خط اوست، کدام خط زنش. چیزی به رویش نیاوردم، میدانستم اگر حسود نبود یا حسادتش را بروز نمیداد، آن هم بخشی از شخصیت دستوپاچلفتِ دروغگویش بود. میدانست با اعتراضکردن و جاروجنجال بهراهانداختن چیزی به دست نمیآورد. میدانست که در نقش زن ملایم صبور، لااقل میتواند بخشی از مهر آنان را گدایی کند. در سکوت صدایم را شنید. با مهر نگاهم کرد و لبخند زد. سکوتش حقیقتی بود که میگفت: «نه، وقتی میدانستم عاشقِ مجنونم با زن دیگری هم هست، میگفتم نوش جانش. اگر همانطور که به من عاشق است میتواند به همهٔ زنان عاشق باشد، نوش جانش.» دروغ میگفت، میدانست که مجنونش تنها خواهان اوست. باور کنید تا آخرین صفحات داستانش، این بخش از شخصیت او را نمیشناختم. پشت این سکوت و سادگی و بلاهت و ننهمنغریبم درآوردنش، میدانست که چه قدرتی دارد. مثل اینکه همهمان را فریب داده است. اما میدانید اثر هنری ضعیف، خودش را لو میدهد. چه با نام من، چه با نام خودش.
گفتم: «حسادت یا هرچه که هست. من این خط را نمیخواهم.» گفت: «این خط قشنگی است.» پوزخند زدم و گفتم: «یعنی تو نمیدانی که دستخط آینهٔ روح آدمی است؟» در وزش باد صدایش را میشنیدم که میگفت: «چه غلطها، حالا شده است آدم.» چرا با صدای بلند حرف نمیزد؟ چرا حتی به خودش دروغ میگفت؟ آیا از من هم میترسید؟ منی که زادهٔ خودش بودم؟ مهم نبود، خطم را دوست نداشتم و نمیخواستمش. میدانستم که سخت بیپول است. اما سرانجام وادارش کردم تا بهاقساط کامپیوتر بخرد. نرمافزار واژهنگار را خودش انتخاب کرد. نوشتن داستان با کامپیوتر، دیگر نه به خط من بود و نه به خط او. اما از کامپیوتر چیزی نمیدانست. حتى تایپکردن به زبان فارسی را هم بلد نبود. بلد نبودم. مثل بچههایی شده بود که اسباببازیای گیرشان آمده، از سر کار که به خانه برمیگشت تا پاسی از نیمهشب جلو کامپیوتر مینشست و تمرین میکرد. تایپ فارسی را یاد گرفت، گاه همهٔ آنچه را که تایپ کرده بود با فشار تکمهای غلط از دست میداد. اما از پا نمینشست. باز تکرارش میکرد. غذاهایش روی اجاق میسوخت، کتری از بیآبی و داغی وامیرفت، شیر آب باز میماند، آب روی موکتها سرازیر میشد، گردن و کمرش درد میگرفت، اما باز حاضر نبود از پای کامپیوتر بلند شود. سرانجام وقتی که خوب خبرهٔ کار شد، با توافق یکدیگر خط حسینی شمارهٔ ۱۶ را برای نوشتن داستانها انتخاب کردیم.
بهوضوح میدیدم از اینکه دیگر به خط خودش نمینویسد، غمگین است. انگار چیزی را، یا خودش را گم کرده بود. مثل وقتی که با انگلیسی ساده و لالپتیاش میخواست دربارهٔ خودش بگوید، دیگر نمیتوانست لبخند بزند و غمهایش را پشت کلمات قلمبه و سلمبهٔ فارسی پنهان کند. آنوقت بود که بیاختیار میگریست. مثل اینکه بیحصار زبان مادری، بیپناه بود. اصلاً نبود، مثل من.
با حذف خط زیبای خودش و خط مضحکی که برایم اختراع کرده بود بر روحش غلبه کردم. این بار افتادم به جان موهایش. گفتم: «باید موهایت را رنگ کنی.» با خنده گفت: «مگر رنگ موی خودم چه اشکالی دارد؟ تازه چند تار موی سفید هم اطراف پیشانی و جلو سرم روییده که خیلی دوستشان دارم.» به خرجم نرفت. در یکی از روزها که هنوز به خانه نیامده بود، رفتم سر قفسهٔ کتابهایش. دیده بودم مختصر پول نقدش را میگذارد میان صفحات کتاب «زبان ازیادرفته» اریک فروم. سه دهدلاری بیشتر نداشت. یکی را از آن میان بیرون کشیدم. سر خیابان، داخل فروشگاه تریفتی شد. رنگ موی سیاهی برداشت. جلو پیشخوان فروشنده ایستاد. پول و رنگ مو را مقابل فروشنده گرفت. فروشنده پول را برداشت و مابقیاش را با رسید خرید، کف دستش گذاشت. هوا تاریک شده بود که به خانه آمد. مجالش ندادم. گفتم: «موهایت را سیاه کن.» برای اولین بار از کوره در رفت. فریاد کرد: «ابله! دهاتی! اُمُل خرفت!» پتیاره مقابل آینه ایستاده بود. موهایش را دور انگشتانش حلقهحلقه میکرد و میخندید. از شنیدن فحشهایی که نثارم شده بود، کیف میکرد. صدایش را پایین آورد و با افسوس گفت: «هفتاد سال پیش هم یک مشت آدم ترسوی خرافاتی موهای بور مادرم را در کودکی رنگ و حنا گذاشتند تا همسایهها ندانند که آنان از تبار گرجیاند.» مادرش را تشویق کرده بود تا خاطراتش را بنویسد. خودش آنها را تایپ میکرد: «از دیروز که هفدهم دی ماه ۱۳۶۸ بود، حالم بهکلی دگرگون شد. یاد هفدهم دی ماه سال ۱۳۱۴ لحظهای از خاطرم محو نمیشود. آخر من آن روز ۱۶ سالم بیشتر نبود و در دل، هزاران امید و آرزو داشتم. نور به قبرش ببارد، رضاشاه کبیر را میگویم، کمر همت بست و زنان و دختران را از کفن سیاه نجات داد. پس از کشف حجاب، دیگر نگذاشتم موهای بورم را حنا بگذارند.»
عاشورای حسینیِ سال ۱۳۵۷ است. دستهای زن، پوشیده در چادر سیاه پیشاپیش صفی عظیم و طولانی حرکت میکند. صف طولانیِ مردم، از شیب پلی که در خیابان شاهرضا است، سرازیر میشود و بهطرف میدان ۲۴ اسفند موج برمیدارد. رودی خروشان است که در هم میشود و از هم بازمیگردد. میبینمش. میبیندم. در روزهای انقلاب، جوان و چالاک در پیادهرویها و میتینگها با موج مردم اوج میگیرد. اوج میگیرم.
صبح زود برخاست، غذایی برای ناهار شوهرش تدارک دید و با نوجوانش به راه افتاد. مادرش فریاد کرد: «اگر دیده بودی این مملکت چه ویرانه و کثافتی بود، و آن پدر و پسر چگونه آبادش کردند، امروز راه نمیافتادی توی خیابانها و شعار نمیدادی.» جواب داد: «وظیفهشان بود که آبادش کنند.» وقتی در خانه را پشت سرش میبست، فریاد مادرش را شنید که میگفت: «پس لااقل این طفل معصوم را با خودت نبر.» نوجوانش زودتر از او به کوچه زده بود.
و پرسیدم: «موی من چه رنگی است؟» نمیدانست. اصلاً به آن فکر نکرده بود. فقط برای من اسمی مسخره با دستخطی مسخرهتر اختراع کرده بود و آدرسی پستیای که با صاحبان یکی دو نشریه در تماس باشم. همین. بقیهٔ آنچه را که بودم، مندرآوردی بود. بالاخره موهایش را به رنگ سیاه در آوردم. خودش را در آینه نشناخت. بهاصرار گفتم: «خیلی هم جوان و موقر شدهای.» صدایش را در وزش باد، از میان سالهای دور میشنیدم که میگفت: «دروغگوی حسود. شوهرم هم با همین دوزوکلکها، لباسهای شاد و رنگارنگم را از تنم درآورد و لباسهای بلند و تیره بر تنم پوشاند.» اما فقط لبخند زد. رهایش کردم تا رنگ را از موهایش پاک کند. حق داشت. شناختنی نبود.
هرچه به صفحات پایانیِ داستانش نزدیکتر میشوم میبینم نه تنها سراسر آن دروغی بیش نیست که شیوهٔ نگارش و سبک جدیدی هم ندارد. دلم میخواست داستانهایی که بهنام من منتشر میشد از شیوههای مدرن یا پستمدرن، جریان سیال ذهن یا رئالیسم جادویی، از منظر راویان گوناگون یا حداقل از روایت دانای کل بیبهره نمیماند.
شب، دیروقت بود که جلو کامپیوتر نشست. میدانست که باید صبح زود بلند شود و به سر کار رود، اما میخواست داستانش را تایپ کند. فرصت را غنیمت شمردم. پاپیاش شدم. حس کردم دلش میخواهد با مشت روی دکمههای تختهکلید بکوبد و فریاد بکشد. اما مثل همیشه متانتش را حفظ کرد و با ملایمت گفت: «فکر میکنی چقدر آدمها را میشناسی که میخواهی در داستان از منظر دانای کل، آنها را وصف کنی؟» از ملایمتش جنون گرفتم. گفتم: «تو آدمها را میشناسی، به من خواهی گفت.» صدایش لرزید و گفت: «اگر آدمها را میشناختم، روزگار بهتری داشتم.» باز دلم برایش سوخت. خواستم موهایش را نوازش کنم، بهخشم دستم را پس زد. اشتباه میکردم، از ترحم و گدایی محبت، نفرت داشت. نمیتوانستم رقت قلبش را که زیر پوست و گوشت و خونش، زیر خروارها اشکِ نریخته و زیر آنهمه خونسردی، پنهان کرده بود، تقلید کنم. شانه بالا انداختم و گفتم: «بههرحال ما دو آدم متفاوت هستیم.» بهمهربانی نگاهم کرد و پرسید: «موی تو چه رنگی است؟» گفتم: «سیاه.» خنده اش گرفت و گفت: «حزبالهی!»
روی تختهکلید کامپیوتر خم شد. خم شدم. دگمهها به حرکت درآمدند. چماقبهدستها به صحن چمن دانشگاه یورش بردند. آنها دستور مستقیم داشتند تا دانشجویان و مردمی را که به حمایت از آنان آمده بودند قلعوقمع کنند. به ما هجوم آوردند.
هریک از ما به سمتی فرار کرد. نوجوانش چستوچالاک بالای نردهها پرید. فریاد زد: «مامان بدو.» خواست بدود. او هم شلوار جین و کفش کتانی به پا داشت. اما چادر سیاهم به دور پاهایش پیچید و حملهٔ یکی از چماقبهدستها بر جای میخکوبم کرد. در یک آن، ضربهٔ محکمی از جای کندش و کمی دورتر بر زمینم کوبید. فریاد ترسناک نوجوانم، با فرود مشتی سنگین خاموش شد. «پرستاری کنم تا پا بگیری، شوی شمشادی و بالا بگیری…»
دیگر سکوت بود و سکوت بود و سکوت، و لالماندگی. یکدم چشم گشود و از پس دستها، چماقها، دهانهای بهعربدهگشوده، و از پس خونی که از شکاف سرم جاری بود، آسمان صاف و آبی را دید و انعکاس شکستهٔ نور خورشید را که نرم و سبک، بر بال باد، شناور بود و از او دور و دور و دورتر میشد.
چیزی تایپ نمیکند. انگار حضور دائمی و خردهگیرم کلافهاش کرده است. این روزها بیشتر به یاد پتیاره است. او میدانست چگونه آرامش کند. دیده بودم کبودیهای تنش را نشان پتیاره داده بود، و او هم بههوای نوازشکردن، خوب تنش را دستمالی کرده بود و گفته بود: «میکشمش این خانممعلمِ برمامگوزید رو. پدرسگ به چه حقی تو را اینطور کبود و سیاه کرده؟» باور کنید چارهای نداشتم. به او گفته بودم اگر مقابل مرد دیگری کوتاه بیاید، او را خواهم زد. و زدم. خدمت آن پتیاره هم خواهم رسید.
نگاهش روی تکمهها ثابت مانده است. دستش را روی صورتش میگذارد و به بخیههایی دست میکشد که از رستنگاه موی سمت راست سرش شروع میشود، روی پیشانی و پلک چشم راست خط میاندازد و در گودی گونه محو میشود. میپرسم: «راست است که پتیاره مُرد، یعنی آتش گرفت، وقتی که شهر نو را به آتش کشیدند؟» دستش را از روی صورتش برمیدارد. سرش را بهسمت من میگیرد. رنگش بهشدت پریده است، تنها رد بخیهها صورتی میزند. لحظاتی در سکوت، خیره نگاهم میکند و با صدای آهستهای میگوید: «هست. مثل تو.»
پتیاره کنار میز کامپیوتر ایستاده است. سر او را روی سینههای فربهش گرفته و موهای نرم و روشنش را نوازش میکند. در بغل پتیاره، مثل بچه رام است. دیگر حتی در فکر تایپکردن هم نیست. انگار به خواب رفته است. با اینکه هزار بار جمعوجورشان کردهام اما هنوز از من نفرت دارند. نالایقها. میبینید؟ هیچ اهمیتی نمیدهد که داستانم نیمهکاره بماند. مثل خودش، مثل من.
*چاپ اول، فصلنامهٔ کاکتوس (ویژهٔ شعر و داستان)، لس آنجلس، سال سوم، شمارهٔ ۴
۱پرتو نوریعلا در ابتدای مجموعهداستان «مثل من» نوشته است: «داستانهای این مجموعه نخستین بار با نام درخشنده حقدوست «بلقيس» در مطبوعات مختلف به چاپ رسید. دلیل چاپ داستانها با نام مستعار در حقیقت نوعی زورآزماییِ ادبی برای خودم بود. میخواستم بدانم اگر اسمم بر سرِ کاری نباشد، آیا خودِ کار ارزش انتشار دارد یا خیر. نتیجه بسیار رضایتبخش بود. پس زمانی که خواستم داستانها را در یک مجلد چاپ و منتشر کنم، تصمیم گرفتم نام خود را بر مجموعهداستانها بگذارم، اما هنوز داستان «مثل من» که نام مجموعهداستان «مثل من» از آن گرفته شده، نام درخشنده حقدوست را بر تارک خود دارد.» ما در رسانهٔ همیاری با اجازهٔ ایشان این داستان را هم با نام واقعی خودشان چاپ کردهایم.