فرنوش عزیزیان – ونکوور
من یک زنم. زنی که دارد در ایران زندگی میکند. زنی که آنقدر شجاع نیست که حقش را وسط خیابان فریاد بزند. زنی که میترسد برود وسط خیابان. اما نمیترسد که بنویسد. از دردها و حسرتهایش. از باید و نبایدهایش. از ترسهایش میتواند بنویسد. زنهایی مثل من بسیارند. آنها را قضاوت نکنید. فریادزدن کار راحتی نیست، وقتی زن باشی و توی ایران باشی، خیلی کارها راحت نیست.
بعضی روزها وقتی که از خواب بیدار میشوم دلم میخواهد با آن بلوز و شلوار خاکستری خوابم با موهای ژولیده و وزکرده، با دمپاییهای لنگهبهلنگه بروم لب پنچرهٔ آشپزخانهام که رو به پشتبام ساختمانی متروک است بایستم و تا میتوانم فریاد بزنم. بعد یک پاکت سیگار وینستون لایت را بردارم و آنقدر سیگار بکشم که تبدیل شوم به یک دودکش سیار، آنوقت خودم را سبک کنم و بعد میان دود سیگارم پرواز کنم و بروم هوا. تا میتوانم بالا بروم، آنقدر بالا که بتوانم روی ابرها شناور شوم، دراز بکشم یا برقصم! شاید ساقهٔ لوبیای سحرآمیز جک را ببینم و از آن بالا بروم تا به قصر غول برسم و از آن بالا برای تمام کسانی که پایین ایستادهاند و هنوز در این جهنماند دست تکان دهم. بگویم ببینید، من از این جهنم خلاص شدم. من ترسو نیستم. شجاعت بالارفتن تا قصر غول را دارم. من رفتم. ببینید با بلوز و شلوار رفتم. روسری سرم نیست. تازه لباسم هم آستین ندارد. بازوهایم لخت است. باد دارد میپیچد توی موهایم. من آن بالا هستم و جایم امن است. هیچ گشت ارشادی نیست که مرا دستگیر کند. هیچ مأموری نیست که سرم را به جدول بکوبد. هیچکس جان عزیزم را نمیگیرد. شوهرم هم نیست که بگوید روسری سرت کن.
بعضی روزها دلم میخواهد چمباتمه روی زمین جلوی تلویزیون بنشینم و کارتون سیندرلا را برای هزارمین بار ببینم، بعد چشمانم را ببندم و برای یک لحظه هم که شده مجسم کنم که سیندرلا هستم. سیندرلایی با چشمان درشت، موهایی طلایی و لبانی قرمز، نه زنی با چشمانی از گریه پفکرده و کبود با لبهایی بیرنگ از شدت ضعف، چون گرفتار در قفسی است که رهایی از آن ممکن نیست و برای همین نمیتواند درست غذا بخورد. راستش دروغ چرا، این خانه برایم قفس است. دارم با مردی زندگی میکنم که دوستش ندارم. اما نمیتوانم بروم. چون بچهام را از من خواهند گرفت و جانم به دخترم بند است. چون در سرزمین من حق حضانت اول بر عهدهٔ مرد است. چون من یک زنم. باید هر چه شوهرم میگوید بشنوم و دم نزنم. اما اگر سیندرلا شوم، مینشینم منتظر تا شب بشود. آنقدر گریه میکنم تا فرشتهٔ مهربان قصهها با عصای جادوییاش بیاید. بادمجان پلاسیدهٔ داخل یخچالم را کالسکه کند، عروسکهای بچهام را اسب و شیشهٔ مربای هویج را کالسکهچی! بعد لباسم را با عصایش تبدیل کند به یک لباس پفی صورتی خیلی قشنگ که سرشانهاش لخت است، و نگینهای درخشان دارد، کفشهای سفید کتانیام هم بشود کفش بلور! آنوقت دخترم را بردارم و سوار کالسکه شوم و چهار نعل بروم پیش شاهزادهام، اما باید حواسم را جمع کنم که قبل از ساعت ۱۲ برای همیشه با شاهزادهام فرار کنم! چون اگر ما را دستگیر کنند، باید وسط میدان بنشینیم. بعد جمعیت دورمان جمع میشود و هر کس سنگی بهسمت ما پرتاب میکند. مهم نیست که سنگ اول را چه کسی بزند. همه به ما سنگ خواهند زد. بعد جسد مچالهٔ من و شاهزادهام وسط میدان رها خواهد شد و همه بر ما لعنت خواهند فرستاد. برای همین قید فرار را میزنم. کِز میکنم گوشهٔ اتاق. به شاهزادهام فکر میکنم. به روزهایی که به عوضِ بودن در این قفس میتوانستم کنار او عاشقانه زندگی کنم.
دلم میخواست هر چیزی باشم غیر از اینی که الان هستم. هر کجای دنیا باشم غیر از جایی که الان ایستادهام. میدانم کجای دنیا هستم، ولی نمیدانم کجای زندگیام ایستادهام.جغرافیای زندگیام را گم کردهام. این خاصیت بیشتر ما زنهایی است که داریم در این سرزمین زندگی میکنیم. سرزمینی که زیبایی در آن جرم است. اگر زیبا باشی، سرت به جدول خیابان کوبیده میشود. تو را میکُشند و میگویند خودش را کشت. این چه جغرافیایی است که درون ماست و نمیتوانیم از آن بیرون بزنیم. سرزمینی که نامش درد است. درد و استیصال. چند وقت است سرگیجه دارم. فرقی نمیکند ایستاده باشم، نشسته یا خوابیده. حس میکنم میان زمین و آسمان معلقم. اصلن نمیتوانم تکان بخورم. کاش میتوانستم حرکت کنم. تکلیفم مشخص میشد، یا زمینی میشدم یا هوایی! اینطوری مرتب لق میخورم. پادرهوایم! عین این اسکلتهایی که جلوی ماشین آویزان میکنند. از زن همسایهٔ طبقهٔ پایینیمان که میگویند خیلی تجربه دارد پرسیدم، گفت: «سردیتان شده. چاینبات بخورید.» اما هر چه چای و نبات می خورم فایده ندارد. هر چه دمنوشهای آرامبخش میخورم فایده ندارد. درد دارد در من زندگی میکند. ترس دارد در من زندگی میکند. استیصال دارد در من زندگی میکند. هیچ دمنوشی دوای دردم نیست. تنها راه، کَندن است و رفتن. اما بدون دخترم چه کنم؟
بعضی روزها دلم میخواهد از خواب که بیدار میشوم بنشینم و تا میتوانم ناشتا آلبالوی با هسته بخورم. بعد دلم درد بگیرد. آنقدر دلم درد بگیرد که درد روحم را فراموش کنم. از دلدرد به خودم بپیچم و یادم برود در روحم چه زخم بزرگی وجود دارد. زخمی که هر روز عمیقتر میشود و یواشیواش دارد میشود یک گودال بزرگ که با هیچچیز پر نمیشود. اینکه در هزارهٔ سوم و قرن ۲۱ من حق ندارم انتخاب کنم چه بپوشم. حق ندارم از زندگیای که دوست ندارم بیرون بزنم. یعنی حق دارم اما آنقدر باید و نباید جلوی راهم است که میترسم. خیلیهای دیگر هم میترسند. بعضی روزها صبح که از خواب بیدار میشوم دلم میخواهد فرار کنم. مثل جولیان مور در فیلم ساعتها. بلند شوم و سوار اولین قطار بشوم و تا میتوانم از اینجا دور شوم. از جایی که نفسکشیدن در آن هر لحظه دارد برایم سختتر میشود. شاید هم باید جلوی اخبار بنشینم و منتظر معجزه باشم. معجزهها ناگهان رخ میدهند. چشمانم را ببندم و فکر کنم روزی که من آزادانه با دامن سفید پلیسهام در حالی که باد موهایم را روی صورتم ریخته و دست مردی که عاشقشم توی دستم است؛ دارم توی خیابانهای تهران راه میروم. چشمانم را ببندم و به روزی فکر کنم که یک دستم جام باده است و دست دیگرم زلف یار و رقصی آزادانه میان میدان دارم. کاش همین فردا چند تا لوبیا جلوی در خانه بکارم. شاید سحرآمیز از آب در بیایند. آنوقت من میتوانم از ساقهاش بالا بروم، در ابرها گم شوم و همانجا منتظر باشم تا معجزه رخ دهد. بعد از درخت پایین بیایم. وقتی میگویم منتظر معجزهام، همه به من میخندند. میگویند معجزه مال قصههاست. ولی من منتظر معجزهام. چون خودم را وسط یک قصه میبینم. منتظر پرواز با دود سیگارم. منتظر فرشتهٔ مهربان با عصای جادویی. برای همین بادمجانهای پلاسیدهٔ داخل یخچال را دور نریختهام. خورشت بادمجان هم درست نکردهام. شاید فرشته همین امشب بیاید. پس بهتر است کفشها، عروسک بچه و شیشهٔ مربای هویج را دم دست بگذارم. باید ساک خودم و دخترم را ببندم و آماده باشم. در آینه به خودم نگاه میکنم. موهایم هنوز قهوهای است و وزکرده، پلکهایم کبود و لبانم بیرنگ. چشمانم را میبندم. تا شب و آمدن شوهرم چیزی نمانده است. تلویزیون روشن است و صدای «زن، زندگی، آزادی» توی گوشم میپیچد. باید بلند شوم و غذا درست کنم. باید… باید…