در جست‌و‌جوی بهشت – استیصال 

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

زن جوان که لباسش بسیار شیک و متفاوت است، می‌پرسد: 

«تابه‌حال استیصال را با عمق وجودت حس کرده‌ای؟ استیصال به‌معنای واقعی کلمه. نه حسی که یک لحظه می‌آید و سپس می‌رود. واقعاً مستأصلم.»

جواب می‌دهم معلوم است که حس کرده‌ام. کدام آدمی است که استیصال را حس نکرده باشد. اصلاً من معتقدم ما آدم‌ها بیشتر اوقات مستأصلیم. یعنی آنچه بر ما قالب است، استیصال است. 

می‌گوید:

«همین که الان من دارم با شما حرف می‌زنم، نشانهٔ این است که چقدر بیچاره و مستأصلم. شمایی که پنج دقیقه پیش سوار ماشینتان شده‌ام و نیم ساعت دیگر هم پیاده خواهم شد و این امکان که بار دیگر همدیگر را ببینیم یک در میلیون است. اما اگر حرف نزنم، خُل می‌شوم. دیروز کم مانده بود با سبزی‌فروش محله‌مان هم حرف بزنم.»

جواب می‌دهم او اولین مسافری نیست که می‌خواهد از رازهای مگویش برای راننده حرف بزند. این یک قانون کلی در سرتاسر جهان است که مسافران برای راننده‌ها درد دل می‌کنند. از لباسش تعریف کرده و شیکی‌اش را تحسین می‌کنم.

می‌گوید:

«تمام ماجرا از همین‌جا شروع می‌شود. بدترین چیز استیصال و تنهایی است. هزار و یک فکر و خیال می‌زند به سرت. تصمیم‌هایی می‌گیری که وقتی دورت شلوغ می‌شود تعجب می‌کنی که آن تصمیم‌ها را تو گرفته‌ای یا نه. برای همین است که مدام سعی می‌کنم با یک نفر حرف بزنم و با خودم و افکارم تنها نشوم. دو روز است که در خانه تنها هستم. البته کل روز را سرِ کارم، اما اصلش همان شب‌هاست. یعنی وقتی آدم شب‌ها تنها می‌شود فکر و خیال دیوانه‌اش می‌کند. دوست‌پسرم بیمارستان بستری است. با هم زندگی می‌کنیم. این دو روز دلم هزار راه رفته است و نگرانم مبادا چیزی جدی باشد. دو روز پیش معده‌اش خون‌ریزی کرده. می‌ترسم سرطان معده گرفته باشد. هر چند دکترها گفته‌اند نگران این موضوع نباشم، اما مدام دلشوره دارم. از بس‌که این مدت اذیتش کردم. الان دارم می‌رم ملاقاتش و اگر بفهمد آمده‌ام اینجا برای پرس‌وجوی مهاجرت، حالش خراب‌تر می‌شود. خیلی دوستش دارم. در هیچ موردی با هم اختلاف نداریم جز این یک مورد. من می‌گویم برویم، او می‌گوید باید بمانیم. آن کسی که باید برود ما نیستیم. کاش امروز مرخص بشود و برگردد خانه. تا بهتر شود، حرفی از رفتن نمی‌زنم. بهتر که شد دوباره سر حرف را باز می‌کنم. این اواخر سر رفتن و ماندن مدام دعوا داشته‌ایم. آن‌قدر دعوا کرده‌ایم که به این روز افتاد. خودش می‌گوید ربطی به دعواهایمان ندارد؛ بس‌که خوب است و می‌خواهد مرا ناراحت نکند. اما من می‌دانم به‌خاطر فشار عصبی است. در این دو روز خیالاتی شده‌ام که نکند دارم از دستش می‌دهم. باید دیوانه باشم که مردی مثل او را از دست بدهم. او که باشد، کمتر خیالات می‌زند به سرم. کاش راضی می‌شد به رفتن. من طراح لباس هستم و مزون دارم. یکی از دوستانم که مثل من طراح لباس است پارسال رفت ایتالیا و الان ساکن فلورانس است. خیلی سختی کشید تا آنجا جا افتاد. اما همیشه می‌گفت می‌روم و بالاخره هم رفت. با هم در ارتباطیم. عکس‌هایش را برایم می‌فرستد. آدم توی یک بهشتی مثل فلورانس زندگی کند، دیگر از زندگی چه می‌خواهد. آنجا کارش را هم ادامه داده است. می‌گفت توی ایتالیا معنای واقعی طراحی لباس را می‌فهمی. اینجا می‌فهمی آن چیزی که توی ایران کار می‌کردی شوخی بوده. دارد با یک برند مشهور کار می‌کند. عکس‌هایش را می‌فرستد و من فقط حسرت می‌خورم و آه می‌کشم و با دوست‌پسرم دعوا می‌کنم. دوستم می‌گوید اینجا باید حرفه‌ای باشی. سختی بکشی. ولی نتیجه برایت دلپذیر است. من هم دلم می‌خواهد چنان جایی کار کنم. توی کارم خیلی زیاد جدی‌ام. دلم می‌خواهد جایی کار کنم که برای طراحی با هزار و یک محدودیت مواجه نباشم. رها و آزاد ایده‌هایم را عملی کنم و طرح‌هایم لباس شود و بر تن مدل‌های جذاب ایتالیایی بنشیند. اما اینجا کارم شده طراحی مانتو و لباس شب برای مشتری. بدون هیچ خلاقیتی. سال گذشته برای فیلم سینمایی طراحی لباس انجام دادم. فیلم اجازهٔ اکران نگرفت و من تا مدت‌ها ناامید بودم. فکر می‌کردم برایم سکوی پرشی می‌شود. اما مایهٔ ناامیدی‌ام شد. چند وقت پیش برای طراحی لباس یک تئاتر سراغم آمدند. اما دست‌ودلم به قبول‌کردنش نمی‌رود. می‌ترسم این هم مجوز نگیرد و این بار از فرط افسردگی روانهٔ بیمارستان شوم. همیشه دلم می‌خواسته بروم. نمی‌دانم، حس می‌کنم جهانی که آن‌طرف منتظرم است جهان متفاوتی است. جهان تحقق رؤیاهایم. دوست‌پسرم می‌گوید آواز دهل شنیدن از دور خوش است. می‌گوید ما خبر نداریم چه چیزی آنجا منتظرمان است. من هم می‌گویم هر چه باشد، از اینجا بهتر است. بعد دعوایمان می‌شود. می‌گوید تو توی خواب و خیالاتی. خب آدم خیال‌پردازی می‌کند. بعد به واقعیت می‌پیوندد. توی پروژهٔ سینمایی با هم آشنا شدیم. او دستیار فیلمبردار بود. می‌گویم با تخصصی که من و تو داریم هر جایی که برویم برایمان کار هست. بدت می‌آید توی ایتالیا کار کنی. سرزمین فلینی، پازولینی، دسیکا و سوفیا لورن. پوزخند می‌زند که زهی خیال باطل. آن‌ها نمی‌آیند هم‌وطن خودشان را بگذارند و یک خارجی استخدام کنند. می‌گویم آنجا این چیزها معنی ندارد. کافی است انسان استعداد داشته باشد و تلاش کند. به موفقیت می‌رسد. می‌گوید این‌ها یک مشت اراجیف است که دوستت توی کله‌ات کرده. می‌گوید من دارم از آنجا یک بهشت خیالی برای خودم می‌سازم. بهشت خیالی؟ یعنی فلورانس واقعاً بهشت نیست؟ ایتالیا بهشت نیست؟ آدم توی چنین کشوری مگر پیر می‌شود؟ مگر غمگین می‌شود؟ 

توی سه ماه اخیر روزی نبوده که سر رفتن دعوا نکنیم. من می‌گویم تو داری فرصت‌های مرا می‌سوزانی. او هم عصبانی شد و گفت اگر ایتالیا برایت مهم‌تر از من است، خب برو. من هم گفتم اگر ایران برایت مهم‌تر از من است، خب بمان. دعوایمان بالا گرفت. کار به شکستن بشقاب و لیوان رسید. بعد دستش را گذاشت روی دلش و افتاد. مدتی است زخم معده دارد. دکتر گفته بود نباید عصبی شود. اما تمام سه ماه گذشته را من با او بحث کرده‌ام و دیوانه‌اش کرده‌ام تا کارش به بیمارستان کشید. چکار کنم. چه تقصیری دارم؟ خب دلم نمی‌خواهد اینجا بمانم و مانتو بدوزم. می‌خواهم لباس درست‌وحسابی طراحی کنم. می‌خواهم برقصم، بنوشم، شاد باشم و بدون محدودیت کار کنم. بیکینی بپوشم و کنار دریا آفتاب بگیرم. شاید سطحی به نظر برسد، اما به‌نظرم لذت زندگی در همین چیزهای سطحی است. البته تمام این‌ها را در کنار او می‌خواهم. اما او نمی‌خواهد قبول کند. دوست دارد همین‌جا و توی همین خفقان بپوسد. البته که در ایران شرایط برای مردها به‌سختی زن‌ها نیست. به او این را گوشزد می‌کنم و می‌گویم که خودخواه است. ما هر دو آن‌قدر کار کرده‌ایم و پول درآورده‌ایم که بتوانیم راحت برویم. مشکلی را که خیلی‌ها برای رفتن دارند، یعنی مسئله مالی، نداریم. اما او گوشش بدهکار نیست و حس می‌کنم دارد با من لج می‌کند. نمی‌دانم باید چکار کنم. از طرفی هم دوستش دارم. خیلی هم زیاد. می‌دانم او هم مرا دوست دارد. ولی رفتن هم رؤیای من است. چقدر انتخاب سختی است. شما جای من بودید چکار می‌کردید؟»

به او گفتم اگر گفتن این حرف آرامش می‌کند، باید بگویم در این مدت زوج‌های زیادی را دیده‌ام که بر سر ماندن یا رفتن دعوا داشته‌اند. البته که همهٔ آن‌ها هم مثل او مسافر بوده‌اند و رفته‌اند و از سرنوشتشان خبردار نشده‌ام. اما می‌دیدم چه جدال سختی دارند بر سر این موضوع. مگر نه اینکه کل زندگی انتخاب است. در نهایت باید انتخاب کرد. گفتم حالا که با من حرف زده، به خودم اجازه می‌دهم که اظهارنظر کنم. حق اوست که به دنبال رؤیاهایش برود؛ اما دوست‌پسرش هم حق دارد انتخاب کند که بماند. وضعیت خیلی پیچیده‌ای است و واقعاً نمی‌شود قضاوت کرد و حق را به یکی از طرفین داد. من جای او نیستم و هیچ توصیه‌ای در این مورد نمی‌توانم بکنم.

گفت:

«اما خب پیشنهادی که من دارم به او می‌دهم، بهتر است. من دارم می‌گویم برویم جای بهتر، کشور آزاد و زیبا. پیشنهاد من که بد نیست. به‌نفع هر دو ما است. اما پیشنهاد او خودخواهانه است. چون می‌خواهد جایی بمانیم که هیچ آینده‌ای در آن نداریم و روزبه‌روز هم وضع دارد بدتر می‌شود. خیلی احساس گناه می‌کنم. در این مدت خیلی باهاش بحث کرده‌ام و او به این روز افتاد. اگر اتفاقی برایش بیفتد، خودم را نمی‌بخشم. من به‌صلاح هر دومان فکر می‌کنم. به من می‌گوید خودخواه. اینکه می‌خواهم جای بهتری برویم، خودخواهی است؟ اینکه می‌خواهم زندگی بهتری بسازم، خودخواهی است؟ به‌نظرم خودش خودخواه است که فقط از روی لج می‌گوید نه! فکر می‌کند من اینجا وابستگی و دلبستگی ندارم و فقط خودش دلبستهٔ خانواده، دوستان و داشته‌هایش است. نمی‌دانم. فعلاً باید به فکر سلامتی‌اش باشم. اینکه حالش بهتر شود و برگردد خانه. اما دوباره این بحث را وسط بکشم، حالش بد می‌شود. مرغ برای او یک پا دارد و هیچ‌جوره نمی‌شود متقاعدش کرد. آرمان‌گراست. می‌گوید همه گذاشته‌اند و رفته‌اند که مملکت به این روز افتاد. همه به خودشان فکر کردند نه این کشور. از این دست افکاری که راستش من چندان به آن اعتقاد ندارم.»

و همین‌طور تا رسیدن به مقصد که بیمارستان بود به حرف‌زدن ادامه داد. در ظاهر داشت با من حرف می‌زد، اما در واقع با خودش بود. گاهی خودش را مقصر می‌دانست. گاهی به خودش حق می‌داد. دلش می‌خواست من تأییدش کنم که البته من این کار را نکردم. واقعاً در شرایط سختی قرار داشت. اگر رفتن را انتخاب کند، همیشه حسرت عشقش را خواهد داشت و اگر ماندن را انتخاب کند، حسرت رؤیاهایش را. راستش در چند وقت اخیر آن‌قدر بحث و اختلاف بین زوج‌ها را بر سر رفتن یا ماندن دیده‌ام که به‌نظرم این روزها قبل از شروع رابطه یا ازدواج یکی از مهم‌ترین سؤال‌هایی که باید از طرف مقابل پرسید این است که آیا می‌خواهد بماند یا برود؟

ارسال دیدگاه