داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
دم ظهر است و گرمای تهران بیداد میکند. هوای گرم و آلودگی در هم ادغام شده و گاهی نفسکشیدن سخت میشود. مسافرم مرد جوان قدبلندی است که عینک بزرگ و سیاهی بر چشم زده و موهایش را بهسمت بالا شانه کرده است. وقتی عینکش را برمیدارد، میفهمم که علیرغم حجم بالای موهای سفیدش، جوان است. قبل از اینکه عینکش را بردارد، میانسال بهنظر میرسید. البته پیشانیاش پر از خط و خطوط است، اما جوانی از میان خطوط درهمشکسته چهره و موهای سفید خودش را نمایان میکند. میگوید یکبار از راه پناهندگی رفته و این بدترین تجربهٔ زندگیاش بوده است. تجربهای که برای بدترین دشمنش هم آرزو نمیکند. بهخاطر سرگردانی در جنگلها و شرایط نامناسب کمپ در فصل سرما یکی از کلیههایش آسیب دیده است. دوباره دارد تلاش میکند برای رفتن. تمام آن رنجها تنها چیزی را که در او تغییر نداده، عزم راسخش برای رفتن است. اما اینبار از راهی دیگر که به سرگردانی در جنگلها منتهی نشود. میگوید:
«در اینکه باید رفت، شکی نیست. من وقتی برگشتم، تماممدت در این فکر بودم که چطور راهی پیدا کنم تا بتوانم از راه درست بروم. حتی یک لحظه از تصمیمم برای رفتن پشیمان نیستم. دلیل اینکه از راه پناهندگی رفتم، این بود که پدرم به من پول نداد که تحصیلی بروم. میتوانست بدهد. دستش به دهانش میرسد. اما نداد که من بمانم اینجا و بروم وردست خودش کار کنم. مثل خیلی از پدرهای ایرانی میخواست برای زندگی من نقشه بکشد؛ آنطور که خودش میخواهد. من اما اجازه ندادم. این زندگی مال خودم است و آنطور زندگی میکنم که دوست دارم. من هم گفتم از هر راهی که شده میروم و چون پول نداشتم، طبیعتاً پناهندگی را انتخاب کردم. حالا که بیمار و رنجور برگشتهام و زندگی در کمپهای صربستان روح و روانم را نابود کرده و درهمشکسته شدهام، پدرم قبول کرده هزینهٔ رفتنم بهطریق قانونی را بدهد. قرار است از طریق تحصیلی اقدام کنم. انگار باید تمام این مصیبتها به سرم میآمد و مرگ افشین را میدیدم تا راضی شود که پول رفتنم را بدهد. مرگ افشین بزرگترین ضربهای بود که به من خورد و نابودم کرد. تا آخر عمرم نمیتوانم فراموشش کنم. حتی حالا که پدرم قبول کرده هزینهٔ رفتنم را بهشکل قانونی تقبل کند، نمیتوانم ببخشمش. چه لزومی داشت من آن مصائب را تجربه کنم؟ افشین را میشناسید؟ همانی که چند سال پیش خبر مرگش توی رسانهها پیچید. من با او در یک کمپ بودم. همانی که از سرما یخ زد و مُرد.»
و ساکت میشود. میبینم که اشکش را پاک میکند. دلم نمیخواهد بگویم که افشین را نمیشناسم. اما واقعاً نمیشناسم. دلم میخواهد به او بگویم بهخاطر رنجی که کشیده، متأسفام. اما میدانم این بیهودهترین حرفی است که میتوانم بزنم. مدتهاست فهمیدهام لحظاتی در زندگی هر آدمی پیش میآید که آدمی تسلیناپذیر میشود و حالا حس میکنم این جوان تسلیناپذیر است. وقتی کمی آرام میشود، از او میخواهم داستان افشین را برایم بگوید. او آرام و شمرده برایم روایت میکند:
«در آخرین شب ماه نوامبر، دمای هوای صربستان به منفیِ هفت درجه رسیده بود. افشین تصمیم داشت که بار دیگر شانس خود را برای رسیدن به مقصد امتحان کند. بعد از خداحافظی، بهسمت مرز و کامیونهایی که از صربستان خارج میشدند، بهراه افتاد. اما سرمای هوا باعث شده بود که تصمیم کامیوندار عوض شود و آن شب را هم در صربستان بماند. افشین ۱۳ کیلومتر از مرز تا کمپ را پیاده برگشت، اما مسئولان کمپ به او اجازهٔ ورود ندادند.
افشین هم مثل من یکی از صدها پناهجوی ایرانی بود که در صربستان گیر افتاده بودند و روز و شب در این فکر بودند که به آن بهشت موعود برسند. به سرزمین آزادی و آبادی. به جایی که بشود زندگی کرد. وقتی میگویم کمپ، نمیتوانید تصور کنید چهجور جایی است. من و او و صدها پناهجوی دیگر ایرانی در کمپ «آداشوفسی» صربستان زندگی میکردیم. او آخرین شب زندگی خود را مقابل این کمپ یخ زد و مُرد.
توی این کمپها از همه قشر پناهجو میبینید؛ فارغالتحصیلان بیکار، تاجرهای ورشکسته، زنان فرارکرده از خشونت خانگی و آدمهایی که بهامید روزها و زندگی بهتر، ایران را ترک می کنند و خبر ندارند قرار است با شرایطی مواجه شوند که به خواب هم نمیدیدند. افشین میخواست خواننده شود. اهل جنوب بود و عاشق موسیقی. میگفت در ایران با چند آهنگساز و خوانندهٔ معروف همکاری کرده است. صدایش فوقالعاده بود. واقعاً بینظیر بود و ما درد و غم شبهای کمپ را با صدای او سر میکردیم؛ صدایی که حالا خاموش شده است. دلش میخواست روی صحنه بدرخشد. مشهور شود و کنسرتهایش در بزرگترین سالنهای دنیا برگزار شود. توی کمپ، بُرس را مثلاً بهجای میکروفن دستش میگرفت و میخواند. با آن صدایی که داشت، شک نداشتم موفق میشد. اگر مرگ به او مهلت میداد.
او بیشتر از ۴۰ بار «گِیم» زده بود. گیمزدن اصطلاحی در دنیای پناهجویی است؛ یعنی هر بار تلاش غیرقانونی برای رسیدن به مقصد. شبی که مُرد، بهسمت مرز رفت تا با نشستن زیر کامیون، از صربستان خلاص شود. چند ساعت روی اَکسِل کامیون مینشیند، اما کامیون حرکت نمیکند و او برمیگردد. او بارها از سوی مأموران مرزی کتک خورده بود. همین اواخر از ناحیهٔ صورت، بینی و فک زخمی بود. من هم یکبار کتک خوردم. چنان با پوتین به زیر شکمم ضربه زدند که تا چند روز نمیتوانستم راه بروم.
میدانید اکسل چیست؟ اکسل، محور زیر کامیون است که پناهجوها با نشستن روی آن و گرفتن دو میلهٔ بالایی با دستان خود، جانشان را به خطر میاندازند تا به مقصد برسند. یک لحظه، فقط یک لحظه تصور کنید در چنین وضعیتی باشید.
افشین در آن شب، بعد از آنکه نتوانست با کامیون همراه شود، خود را به کمپ رساند، اما چون ساعت از ۹ شب گذشته بود، مسئولان کمپ اجازهٔ ورود به او ندادند. او نزدیک کمپ آتشی بهپا میکند. اما سرمای آن شب وحشتناک بود. خوابش میبرد و آتش هم خاموش میشود. ساعت هشت صبح روز بعد پلیس به محل میرود و میبیند که مُرده است. جسدش را میبرند. افشین ساعت دو شب به کمپ رسیده بود؛ یعنی شش ساعت در سرما مانده بود.
در کمپ آداشوفسی، ساعت ۹ شب آمارگیری انجام میشود؛ یعنی پناهجوها از چادرهایشان خارج میشوند و برای مدت ۴۵ دقیقه در سرما میایستند و با تمامشدن آمارگیری، به چادرهایشان بازمیگردند. واردشدن به کمپ هم سخت است. وقتی بچهها بعد از گیمزدن به کمپ برمیگردند، مسئولان، کاغذ غذا و کارت هویتی آنها را میگیرند و به نزد پزشک میفرستند. پزشک باید تأیید کند بچهها بیماریهایی مثل گال نگرفتهاند و بعد اجازهٔ ورود به آنها داده میشود.
افشین دو سال پیش از ایران خارج میشود و بعد از عبور از ترکیه، یونان و بوسنی، به صربستان میرسد. کمپی که ما در آن زندگی میکردیم، کمپی مرزی محسوب میشد. او پیش از ورود به این کمپ، مدتی در خانهٔ قاچاقبَری زندگی میکرد، اما قاچاقبر پولهایش را میدزدد و ناپدید میشود. افشین هم به این کمپ میآید تا شانس خود را امتحان کند.
چند شب قبل از مرگش به من گفت بیا با هم برویم گیم بزنیم. میگفت میخواهد زودتر به مقصد برسد. میخواهد زودتر خوانندگی را شروع کند. خیلی بیقرارِ رسیدن به مقصد بود. شبی که نیامد، گفتم حتماً اینبار موفق شده است. صبح فهمیدم چه بر سرش آمده است. دیوانه شدم. حتی یک ثانیهٔ دیگر هم نمیتوانستم بمانم. پلیسها جسدش را برده بودند و من حتی برای بار آخر او را ندیدم. هنوز که هنوز است گاهی شبها خوابش را میبینم که میکروفنبهدست دارد روی صحنه میخواند و صدها هزار نفر به تماشای کنسرتش آمدهاند. پس از مرگ افشین، خیلی از بچهها برگشتند. مرگش تلنگری برای ما بود که راه درست را برای رفتن انتخاب کنیم.»
داستان افشین آنقدر غمگینم کرد که نمیتوانم فراموشش کنم. رفتم و اسمش را در اینترنت سرچ کردم. عکسش را دیدم. خندان با چشمهایی که سرشار از امید بود و میدرخشید. چشمانی که نشان از شوق و امید به فردایی بهتر داشت و حالا زیر خروارها خاک مدفون شده است.
«پناهجو» فارغ از آنکه پیرامون چه موضوعی بیان شده و در چه زمان و شرایطی بهکار میرود، عبارتهایی مثل تبعیض، نقض حقوق بشر، اجبار، ترک خانه و کاشانه، امید به آیندهای بهتر، سوار بر قایقهای مرگ و کمپهای وحشتناک را تداعی میکند. چند سال پیش گاردیَن گزارشی منتشر کرد که لیستی از ۳۴ هزار و ۳۶۱ پناهجویی بود که قبل از رسیدن به مقصد موردِنظر، جان خود را از دست داده بودند. اسناد این مرگها توسط کمپین اتحاد برای مبارزه با نژادپرستی جمعآوری شده است.
این اسناد مربوط به مرگهایی است که از سال ۱۹۹۳ تا تاریخ انتشار آن گزارش در مورد کسانی رخ داده است که قصد مهاجرت غیرقانونی به اروپا را داشتهاند؛ بنابراین اگر کشورهای دیگری مثل استرالیا را اضافه کنیم، احتمالاً آمار بسیار فراتر از این خواهد بود. پیادهروی ممتد، خطر، سرما، دویدن در جنگل، قاچاقبر، مدیترانه، کتکخوردن از مأموران مرزی و رنج و رنج و رنج! کلماتی که پناهجویان نه تنها با آن آشنا هستند که آن با گوشت و پوست و خونشان درک کردهاند. بهامید اینکه ورای تمام این رنجها، آرامش و بهشت منتظرشان باشد.
*توضیح: این داستان نیز مانند همهٔ داستانهای این ستون که بر مبنای واقعیت است، کاملاً واقعی است و کما آنکه در داستان هم اشاره شده، موضوع در زمان خودش رسانهای نیز شد، هرچند برای حفظ حریم شخصی و احترام به شخصیت اصلی، از نام مستعار افشین استفاده شده است.